داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا
از اتفاقاتى كه در اين دوره از زندگى رسول خدا(ص)يعنى پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا(ص)است كه مورخين با اختلاف اندكى آن را نقل كردهاند و اجمال داستان اين بود كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا(ص)گذشته بودـيعنى ده سال پس از ازدواج با خديجهـسيلى بنيان كن از كوههاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد،و از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود و همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى،در خانه كعبه واقع شد،و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى درون كعبه بود،بدزدند و با اينكه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدى بريدند اما همين سرقت،قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بزنند،ولى اين تصميم به بعد موكول شد.
ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به فكر قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند.و براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاىاطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند.
مشكلى كه سر راهشان بود،يكى نبودن چوب و تختهاى كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند.
مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بينى نكرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتيهاى تجار رومى كه از مصر مىآمد در نزديكى جده به واسطه طوفان درياـو يا در اثر تصادف با يكى از سنگهاى كف درياـشكست و صاحب كشتىـكه به گفته برخى نامش«يا قوم»بودـاز مرمت و اصلاح كشتى مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد،قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تختههاى آن را براى سقف كعبه خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند.
در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و بدين ترتيب مشكل كار از اين جهت برطرف گرديد.
و مشكل دوم وحشتى بود كه آنها از اقدام به خرابى و ويرانى و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن داشتند و مىترسيدند مورد خشم خداى كعبه قرار گيرند و به بلايى آسمانى يا زمينى دچار شوند و به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براى خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند،جرئت اقدام به خرابى نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت:خدايا تو مىدانى كه ما از دين تو خارج نشده و منظورى جز انجام كار خير نداريم،اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد.
مردم ديگر تماشا مىكردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر مىكنيم اگر بلائى براى وليد نازل نشد،معلوم مىشود كه خداوند به كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آنقسمتى را هم كه وليد خراب كرد تعمير مىكنيم.
فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار گذشته خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند.
قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيم(ع)پايهگذارى شده بود كندند،در آنجا به سنگ سبز رنگى برخوردند كه همچون استخوانهاى مهره كمر در هم فرو رفته و محكم شده بود و چون خواستند آنجا را بكنند لرزهاى شهر مكه را گرفت كه ناچار شدند از كندن آن قسمت صرف نظر كنند و همان سنگ را پايه قرار داده و شروع به تجديد بنا كردند.
و در پارهاى از تواريخ است كه رسول خدا(ص)نيز در اين عمليات بدانها كمك مىكرد تا وقتى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگهاى كبودى كه از كوههاى مجاور مىآوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر الاسود را به جاى اوليه خود نصب كنند در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيلهاى مىخواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.
دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيرههاى قريش جداگانه مسلح شده و مهياى جنگ گرديدند،فرزندان عبد الدار طشتى را از خون پر كرده و دستهاى خود را در آن فرو بردند و با يكديگر همپيمان شده گفتند:تا جان در بدن داريم نخواهيم گذارد غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند،بنى عدى هم با ايشان همپيمان شدند.و همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه تعطيل شود.
سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چارهجويى برآمده دنبال راه حلى مىگشتند تا موضوع را خردمندانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد .
روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگى پذيرفتند كه هر چه ابا اميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود رأى دهد بدان عمل كنند و او نيز رأى داد:
نخستين كسى كه از در مسجدـكه به طرف صفا باز مىشدـ(و برخى هم گفتهاندمقصود باب بنى شيبه بوده)وارد شد در اين كار حكميت كند و هر چه او گفت همگى بپذيرند.قريش اين رأى را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد.
ناگاه محمد(ص)را ديدند كه از در مسجد وارد شد،همگى فرياد زدند:اين امين است كه مىآيد،اين محمد است!و ما همگى به حكم او راضى هستيم و چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود:پارچهاى بياوريد پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن كرد و حجر الاسود را ميان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر يك از شما گوشه آنرا بگيريد و بلند كنيد،رؤساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتندـو بدين ترتيب همگى در بلند كردن آن سنگ شركت جستندـو چون سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد،سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند.
و بدين ترتيب كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشت و كشتار و عداوتهاى عميق قبيلهاى منجر شود با تدبير آن حضرت مرتفع گرديد.
از اتفاقاتى كه در اين دوره از زندگى رسول خدا(ص)يعنى پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا(ص)است كه مورخين با اختلاف اندكى آن را نقل كردهاند و اجمال داستان اين بود كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا(ص)گذشته بودـيعنى ده سال پس از ازدواج با خديجهـسيلى بنيان كن از كوههاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد،و از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود و همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى،در خانه كعبه واقع شد،و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى درون كعبه بود،بدزدند و با اينكه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدى بريدند اما همين سرقت،قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بزنند،ولى اين تصميم به بعد موكول شد.
ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به فكر قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند.و براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاىاطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند.
مشكلى كه سر راهشان بود،يكى نبودن چوب و تختهاى كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند.
مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بينى نكرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتيهاى تجار رومى كه از مصر مىآمد در نزديكى جده به واسطه طوفان درياـو يا در اثر تصادف با يكى از سنگهاى كف درياـشكست و صاحب كشتىـكه به گفته برخى نامش«يا قوم»بودـاز مرمت و اصلاح كشتى مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد،قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تختههاى آن را براى سقف كعبه خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند.
در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و بدين ترتيب مشكل كار از اين جهت برطرف گرديد.
و مشكل دوم وحشتى بود كه آنها از اقدام به خرابى و ويرانى و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن داشتند و مىترسيدند مورد خشم خداى كعبه قرار گيرند و به بلايى آسمانى يا زمينى دچار شوند و به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براى خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند،جرئت اقدام به خرابى نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت:خدايا تو مىدانى كه ما از دين تو خارج نشده و منظورى جز انجام كار خير نداريم،اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد.
مردم ديگر تماشا مىكردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر مىكنيم اگر بلائى براى وليد نازل نشد،معلوم مىشود كه خداوند به كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آنقسمتى را هم كه وليد خراب كرد تعمير مىكنيم.
فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار گذشته خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند.
قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيم(ع)پايهگذارى شده بود كندند،در آنجا به سنگ سبز رنگى برخوردند كه همچون استخوانهاى مهره كمر در هم فرو رفته و محكم شده بود و چون خواستند آنجا را بكنند لرزهاى شهر مكه را گرفت كه ناچار شدند از كندن آن قسمت صرف نظر كنند و همان سنگ را پايه قرار داده و شروع به تجديد بنا كردند.
و در پارهاى از تواريخ است كه رسول خدا(ص)نيز در اين عمليات بدانها كمك مىكرد تا وقتى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگهاى كبودى كه از كوههاى مجاور مىآوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر الاسود را به جاى اوليه خود نصب كنند در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيلهاى مىخواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.
دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيرههاى قريش جداگانه مسلح شده و مهياى جنگ گرديدند،فرزندان عبد الدار طشتى را از خون پر كرده و دستهاى خود را در آن فرو بردند و با يكديگر همپيمان شده گفتند:تا جان در بدن داريم نخواهيم گذارد غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند،بنى عدى هم با ايشان همپيمان شدند.و همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه تعطيل شود.
سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چارهجويى برآمده دنبال راه حلى مىگشتند تا موضوع را خردمندانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد .
روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگى پذيرفتند كه هر چه ابا اميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود رأى دهد بدان عمل كنند و او نيز رأى داد:
نخستين كسى كه از در مسجدـكه به طرف صفا باز مىشدـ(و برخى هم گفتهاندمقصود باب بنى شيبه بوده)وارد شد در اين كار حكميت كند و هر چه او گفت همگى بپذيرند.قريش اين رأى را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد.
ناگاه محمد(ص)را ديدند كه از در مسجد وارد شد،همگى فرياد زدند:اين امين است كه مىآيد،اين محمد است!و ما همگى به حكم او راضى هستيم و چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود:پارچهاى بياوريد پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن كرد و حجر الاسود را ميان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر يك از شما گوشه آنرا بگيريد و بلند كنيد،رؤساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتندـو بدين ترتيب همگى در بلند كردن آن سنگ شركت جستندـو چون سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد،سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند.
و بدين ترتيب كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشت و كشتار و عداوتهاى عميق قبيلهاى منجر شود با تدبير آن حضرت مرتفع گرديد.
زمزمه مخالفت با بت پرستى
چنانكه گفتيم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خديجه احساس آرامش بيشترى از نظر زندگى مىكرد و ثروت خديجه كه به رايگان و از روى رضا و رغبت همگى را در اختيار آن حضرت گذارده بود فكر او را از اين راه تا حدودى آسوده ساخت و بيشتر در فكر اصلاح اجتماعى كه در آن زندگى مىكرد و برانداختن عادات و رسوم زشتى كه گريبانگير مردم شده بود به سر مىبرد،و هر چه سن او به چهل سالگى نزديكتر مىشد آمادگى بيشترى در وجود آن حضرت براى مبارزه با آن انحرافات پديدار مىگرديد.
از طرفى متفكران جزيرة العرب و بخصوص مكه نيز تدريجا از رفتار و اعمال انحرافى و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با بت پرستى و ساير رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود.
از كسانى كه در همان روزگار بناى مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستى و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواريخ ضبط شده يكى ورقة بن نوفل پسر عموى خديجه بود و ديگرى عبيد الله بن جحش و سومى عثمان بن حويرث و چهارمى زيد بن عمرو بن نفيل است.
اين چهار نفر در يكى از اعياد رسمى قريش كه هر ساله مىگرفتند و در آن روز كنار يكى از بتها جمع مىشدند و براى آن قربانيها مىكردند و به رقص و پايكوبى آن روز را بسر مىبردند،از مردم كناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز كه از آنها ديده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنكه با يكديگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند يكى از آنها چنين گفت:به خدا اين اعمالى كه اينها امروز انجام دادند اعمالى نادرست و مخالف آيين پدرشان ابراهيم خليل بوده!و به دنبال اين سخنان ادامه داد و گفت:آخر!اين چه كارى است كه ما به دور سنگى كه نه مىشنود و نه مىبيند و نه سود و زيانى دارد گرد آييم و بچرخيم و اين حركات را انجام دهيم،بياييد هر كدام به سويى رويم و دين صحيحى براى خود انتخاب كنيم،زيرا اين كه اكنون بدان پايبند هستيم دين نيست،و به دنبال همين گفتار هر يك براى پيدا كردن دين حق به سويى رفت و از بت پرستى دست كشيدند.
ورقة بن نوفل به دين مسيحيت درآمد و اعتقاد محكمى بدان پيدا كرد و درباره دين مزبور اطلاعات و علوم بسيارى هم كسب كرد.
عبيد الله بن جحش به همان حال ترديد ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبيبه دختر ابو سفيان جزء مسلمانانى كه به حبشه مهاجرت كردند بدانجا رفت ولى در آنجا به دين نصارى درآمد و همانجا بود تا از دنيا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامى كه از مرگ وى مطلع شد و دانست كه ام حبيبه بى سرپرست در ديار غربت مانده و به خاطر اينكه مسلمان شده بود روى بازگشت به مكه و خانه پدر را هم ندارد،به وسيله نجاشىـپادشاه حبشهـاز وى خواستگارى كرد و او را به عقد خويش درآورد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.عثمان بن حويرث نيز از آن مجلس كه برخاست يكسره به نزد پادشاه روم رفت و به دين نصرانيت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتى هم تحصيل كرد و همانجا بود تا از دنيا رفت.
زيد بن عمرو نيز به حال ترديد باقى ماند و از بت پرستى دست كشيد و از گوشت مردار و گوشت قربانيهايى كه براى بتها مىكردند نمىخورد،و از اعمال زشت ديگر مردم مكه نيزـمانند كشتن دخترهاـجلوگيرى مىكرد ولى دين يهود و نصرانيت را نيز انتخاب نكرد و معتقد بود كه بر دين ابراهيم و كيش اوست.
زيد بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستى و اعمال انحرافى قريش آزارهايى هم از مردم و بخصوص عمويش خطاب بن نفيلـپدر عمرـمتحمل شد و گاهى هم كه مىخواست از مكه هجرت كند عمويش خطاب مانع خروج او مىشد ولى به هر ترتيبى بود مخفيانه از مكه فرار كرد و با مشكلات زيادى كه مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانيد و از آنجا به شام رفت و بيشتر رهبانان نصارى را ديد و از آنها علوم بسيارى كسب كرد تا سرانجام به نزد راهبى كه در سرزمين بلقاء(ناحيه جنوبى كشور اردن كنونى)سكونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وى گفت و اظهار كرد من به دنبال دين حق و آيين حضرت ابراهيم(ع)بدينجا آمدهام .
راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چيزى آمدهاى كه بدان دست نخواهى يافت ولى آنچه مىتوانم به تو بگويم آن است كه زمان ظهور آن پيغمبرى كه از سرزمين شما بيرون مىآيد نزديك شده و اوست كه به دين حنيف ابراهيم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان.
زيد كه تا آن وقت تحقيق زيادى درباره دين يهود و مسيح كرده بود ولى هيچ كدام را نپذيرفته بود و نتوانسته بودند روح كنجكاو او را قانع سازند پس از شنيدن اين سخن با سرعت به سوى مكه رهسپار شد ولى قبل از اينكه به مكه برسد به دست يكى از افراد قبيله لخم به قتل رسيد و توفيق تشرف به دين اسلام را پيدا نكرد،ولى چون در راه تحقيق و رسيدن به دين حق كشته شده بود در حديث است كه رسول خدا(ص)به پسرش سعيد بن زيد دستور داد براى او طلب آمرزش كند و فرمود:او به صورت امتىجداگانه در قيامت محشور خواهد شد.
از سرگذشت اين چهار نفر كه به طور اجمال و اختصار بيان كرديم معلوم مىشود آيين بت پرستى رو به انقراض مىرفت و تدريجا افراد فهميده و متفكر مكه خود را از زير بار اين آيين و مراسم غلط بيرون مىكشيدند و احيانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمىآمدند.
در اينجا بد نيست اشارهاى اجمالى هم به آيين بت پرستى و اسامى بتهاى معروفى كه مورد پرستش و احترام اعراب جاهليت بود بكنيم تا خوانندگان محترم در بخشهاى آينده كه گاهى نام بتها و بت پرستان برده مىشود به طور اجمال هم كه شده اطلاعاتى در اين باره داشته باشند.
چنانكه گفتيم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خديجه احساس آرامش بيشترى از نظر زندگى مىكرد و ثروت خديجه كه به رايگان و از روى رضا و رغبت همگى را در اختيار آن حضرت گذارده بود فكر او را از اين راه تا حدودى آسوده ساخت و بيشتر در فكر اصلاح اجتماعى كه در آن زندگى مىكرد و برانداختن عادات و رسوم زشتى كه گريبانگير مردم شده بود به سر مىبرد،و هر چه سن او به چهل سالگى نزديكتر مىشد آمادگى بيشترى در وجود آن حضرت براى مبارزه با آن انحرافات پديدار مىگرديد.
از طرفى متفكران جزيرة العرب و بخصوص مكه نيز تدريجا از رفتار و اعمال انحرافى و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با بت پرستى و ساير رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود.
از كسانى كه در همان روزگار بناى مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستى و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواريخ ضبط شده يكى ورقة بن نوفل پسر عموى خديجه بود و ديگرى عبيد الله بن جحش و سومى عثمان بن حويرث و چهارمى زيد بن عمرو بن نفيل است.
اين چهار نفر در يكى از اعياد رسمى قريش كه هر ساله مىگرفتند و در آن روز كنار يكى از بتها جمع مىشدند و براى آن قربانيها مىكردند و به رقص و پايكوبى آن روز را بسر مىبردند،از مردم كناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز كه از آنها ديده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنكه با يكديگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند يكى از آنها چنين گفت:به خدا اين اعمالى كه اينها امروز انجام دادند اعمالى نادرست و مخالف آيين پدرشان ابراهيم خليل بوده!و به دنبال اين سخنان ادامه داد و گفت:آخر!اين چه كارى است كه ما به دور سنگى كه نه مىشنود و نه مىبيند و نه سود و زيانى دارد گرد آييم و بچرخيم و اين حركات را انجام دهيم،بياييد هر كدام به سويى رويم و دين صحيحى براى خود انتخاب كنيم،زيرا اين كه اكنون بدان پايبند هستيم دين نيست،و به دنبال همين گفتار هر يك براى پيدا كردن دين حق به سويى رفت و از بت پرستى دست كشيدند.
ورقة بن نوفل به دين مسيحيت درآمد و اعتقاد محكمى بدان پيدا كرد و درباره دين مزبور اطلاعات و علوم بسيارى هم كسب كرد.
عبيد الله بن جحش به همان حال ترديد ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبيبه دختر ابو سفيان جزء مسلمانانى كه به حبشه مهاجرت كردند بدانجا رفت ولى در آنجا به دين نصارى درآمد و همانجا بود تا از دنيا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامى كه از مرگ وى مطلع شد و دانست كه ام حبيبه بى سرپرست در ديار غربت مانده و به خاطر اينكه مسلمان شده بود روى بازگشت به مكه و خانه پدر را هم ندارد،به وسيله نجاشىـپادشاه حبشهـاز وى خواستگارى كرد و او را به عقد خويش درآورد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.عثمان بن حويرث نيز از آن مجلس كه برخاست يكسره به نزد پادشاه روم رفت و به دين نصرانيت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتى هم تحصيل كرد و همانجا بود تا از دنيا رفت.
زيد بن عمرو نيز به حال ترديد باقى ماند و از بت پرستى دست كشيد و از گوشت مردار و گوشت قربانيهايى كه براى بتها مىكردند نمىخورد،و از اعمال زشت ديگر مردم مكه نيزـمانند كشتن دخترهاـجلوگيرى مىكرد ولى دين يهود و نصرانيت را نيز انتخاب نكرد و معتقد بود كه بر دين ابراهيم و كيش اوست.
زيد بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستى و اعمال انحرافى قريش آزارهايى هم از مردم و بخصوص عمويش خطاب بن نفيلـپدر عمرـمتحمل شد و گاهى هم كه مىخواست از مكه هجرت كند عمويش خطاب مانع خروج او مىشد ولى به هر ترتيبى بود مخفيانه از مكه فرار كرد و با مشكلات زيادى كه مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانيد و از آنجا به شام رفت و بيشتر رهبانان نصارى را ديد و از آنها علوم بسيارى كسب كرد تا سرانجام به نزد راهبى كه در سرزمين بلقاء(ناحيه جنوبى كشور اردن كنونى)سكونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وى گفت و اظهار كرد من به دنبال دين حق و آيين حضرت ابراهيم(ع)بدينجا آمدهام .
راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چيزى آمدهاى كه بدان دست نخواهى يافت ولى آنچه مىتوانم به تو بگويم آن است كه زمان ظهور آن پيغمبرى كه از سرزمين شما بيرون مىآيد نزديك شده و اوست كه به دين حنيف ابراهيم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان.
زيد كه تا آن وقت تحقيق زيادى درباره دين يهود و مسيح كرده بود ولى هيچ كدام را نپذيرفته بود و نتوانسته بودند روح كنجكاو او را قانع سازند پس از شنيدن اين سخن با سرعت به سوى مكه رهسپار شد ولى قبل از اينكه به مكه برسد به دست يكى از افراد قبيله لخم به قتل رسيد و توفيق تشرف به دين اسلام را پيدا نكرد،ولى چون در راه تحقيق و رسيدن به دين حق كشته شده بود در حديث است كه رسول خدا(ص)به پسرش سعيد بن زيد دستور داد براى او طلب آمرزش كند و فرمود:او به صورت امتىجداگانه در قيامت محشور خواهد شد.
از سرگذشت اين چهار نفر كه به طور اجمال و اختصار بيان كرديم معلوم مىشود آيين بت پرستى رو به انقراض مىرفت و تدريجا افراد فهميده و متفكر مكه خود را از زير بار اين آيين و مراسم غلط بيرون مىكشيدند و احيانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمىآمدند.
در اينجا بد نيست اشارهاى اجمالى هم به آيين بت پرستى و اسامى بتهاى معروفى كه مورد پرستش و احترام اعراب جاهليت بود بكنيم تا خوانندگان محترم در بخشهاى آينده كه گاهى نام بتها و بت پرستان برده مىشود به طور اجمال هم كه شده اطلاعاتى در اين باره داشته باشند.
تاريخچه مختصرى از بت پرستى و بتهاى معروف اعراب و عادات زشت ديگر
در اينكه بت پرستى از چه تاريخى در عالم شروع شد و بشر روى چه انگيزه و علتى اقدام به اين كار كرد اختلاف است و سخنان بسيارى گفتهاند كه فعلا جاى بحث آن نيست و عموما تاريخ آغاز بت پرستى را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت مىدهند.در مورد مردم عربستان و اهل مكه نيز اختلافى هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:اين عمل از ميان فرزندان اسماعيل شروع شد بدين ترتيب كه هرگاه يكى از آنها براى تهيه آذوقه از مكه بيرون مىرفت سنگى از سنگهاى حرم را همراه خود مىبرد تا بدين وسيله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان اين بود كه چون در منزلى فرود مىآمدند به همان گونه كه دور خانه كعبه طواف مىكردند به دور آن سنگ مىچرخيدند،و اين عمل موجب شد كه تدريجا پرستش سنگهاى حرم براى ايشان به صورت عادتى درآيد و نسلهاى بعدى كه آمدند بدون اطلاع از منشأ اين كار و منظور اصلى پدران خود به پرستش سنگها اقدام كردند.
در پارهاى از تواريخ است كه نخستين كسى كه بت پرستى را در عربستان رواج داد و بت«هبل»را به آن سرزمين آورد عمرو بن لحى بوده كه نسبش به الياس بن مضرمىرسيد و در زمان خود رئيس شهر مكه شدـو ما قبلا شرح حال الياس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذكر كردهايمـگويند :عمرو بن لحى در سفرى كه به شام و سرزمين بلقاء كرد جمعى از عمالقه را ديد كه به پرستش بتها مشغولاند و چون خاصيت آنها و انگيزه عمل آنها را جويا شد گفتند:
اينها ما را يارى كرده و باران براى ما مىفرستند،و ما به وسيله اينها بر دشمنان پيروز مىشويم،سخن ايشان در دل عمرو بن لحى مؤثر واقع شد و يك يا چند بت از ايشان بگرفت(و يا به گفته برخى:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و براى مردم مكه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن كرد و اين بت به شكل انسان بود و تدريجا دامنه بت پرستى گسترش يافت تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوانات،گياه،جن،فرشته،ستارگان و غيره ساختند و مورد پرستش قرار دادند.
اعراب براى حفظ بتهاى خويش بتكدهها ساختند و در هر نقطه از سرزمين حجاز كه قبيله و يا جمعيتى سكونت داشتند بتكدهاى ساخته بودند كه بت خود را در آن جاى داده و به زيارت آن مىرفتند،و براى آن قربانى مىكردند.
كمكم از قبايل به محلهها و خانهها سرايت كرد و در بسيارى از خانهها هر كس براى خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احيانا از مواد خوراكى مانند خرما نيز بتى ساخته و مىپرستيدند .
تعداد بتهاى معروف عرب از سيصد و شصت بت متجاوز است و معروف است كه اين سيصد و شصت بت متعلق به قبيله قريش و مردم مكه بوده است،و بتهاى معروف عرب عبارت بودند از:هبل،لات،عزى،مناة،اساف،نائلة،ذو الخلصة،ذات انواط،ذو الشرى،عميانس و بتهاى ديگرى كه در گوشه و كنار جزيرة العرب قرار داشت و براى هر كدام بتكدهاى ساخته بودند و مستحفظين و نگهبانانى داشت و برخى از آنها مانند لات و عزى و هبل در نظر اعراب بسيار مقدس و بزرگ بود تا بدانجا كه نام فرزندان خود را عبد اللات و عبد العزى مىگذاردند.
گذشته از مسئله بت پرستى و انحرافى كه از اين ناحيه داشتند عادتهاى زشتديگرى نيز داشتند كه هر كدام از آنها براى انحطاط و سقوط يك ملت كافى بود مانند قمار بازى،ميخوارگى،ظلم و تعدى،چپاول اموال يكديگر،زنده بگور كردن دختران،زنا،انحرافات جنسى و ساير رفتارهاى زشت و ناهنجارى كه در صفحات تاريخ ثبت شده و از اشعار اعراب زمان جاهليت و افتخاراتى را كه در آن اشعار به رخ همديگر مىكشيدند بخوبى معلوم مىشود.
غارتگرى بهترين وسيله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت يك بار كه آذوقه و خوراكى آنها رو به اتمام مىرفت به قبايل اطراف خودـچه دوست و چه دشمنـحمله مىبردند و آنها را غارت مىكردند،و بسيار اتفاق مىافتاد كه زن و بچه آنها را نيز به غارت مىبردند و به صورت اسير آنها را مىفروختند و عجيب آنكه به اين رفتار و اعمال وحشيانه افتخار و مباهات هم مىكردند و آن را به صورت يكى از افتخارات تاريخى به نظم درآورده در بازارها مىخواندند .
و شايد همين موضوع اسارت زنان و دختران كه در اثر غارتگرى به دست قبيله قوى مىافتاد،سبب آن عادت هولناك و وحشيانه ديگر آنها يعنى زنده به گور كردن دختران شده بودـچنانكه برخى از محققين نوشتهاندـتا آنجا كه قيس بن عاصمـيكى از اشراف عربـبه اقرار خودش سيزده دختر خود را از ترس آنكه اسير قبايل ديگر شوند به دست خود زنده به گور كرد و شرح حال او در تواريخ مضبوط است.
كار به جايى رسيد كه به گفته ابن اثير و ديگران:وقتى زن حامله و باردارى احساس مىكرد كه وقت زاييدن و وضع حمل او شده به نقطهاى دور از خيمه و محل سكونت خود مىرفت و زنان ديگر نزديك او نيز با او مىرفتند و قبل از اينكه وضع حمل كند گودالى را حفر مىكردند تا اگر بچهاى كه به دنيا مىآيد دختر باشد زحمت پدر را كم كنند و همانجا فورا آن طفل بى گناه را در گودال دفن كنند و عجيب آن است كه اين عمل وحشيانه خود را به غيرتمندى و غيرتدارى تفسير مىكردند و مثل اين بود كه مفاهيم عاليه اخلاقى در نظر آنها تغيير ماهيت داده بود و طبق سليقه خود آنها را معنى مىكردند،چنانكه شجاعت را در سفاكى،غارتگرى،شبيخون زدن،چپاول و سنگدلى مىدانستند و غيرت و تعصب را در دختر كشى و اهانت به زن مىديدند .
در اينكه بت پرستى از چه تاريخى در عالم شروع شد و بشر روى چه انگيزه و علتى اقدام به اين كار كرد اختلاف است و سخنان بسيارى گفتهاند كه فعلا جاى بحث آن نيست و عموما تاريخ آغاز بت پرستى را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت مىدهند.در مورد مردم عربستان و اهل مكه نيز اختلافى هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:اين عمل از ميان فرزندان اسماعيل شروع شد بدين ترتيب كه هرگاه يكى از آنها براى تهيه آذوقه از مكه بيرون مىرفت سنگى از سنگهاى حرم را همراه خود مىبرد تا بدين وسيله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان اين بود كه چون در منزلى فرود مىآمدند به همان گونه كه دور خانه كعبه طواف مىكردند به دور آن سنگ مىچرخيدند،و اين عمل موجب شد كه تدريجا پرستش سنگهاى حرم براى ايشان به صورت عادتى درآيد و نسلهاى بعدى كه آمدند بدون اطلاع از منشأ اين كار و منظور اصلى پدران خود به پرستش سنگها اقدام كردند.
در پارهاى از تواريخ است كه نخستين كسى كه بت پرستى را در عربستان رواج داد و بت«هبل»را به آن سرزمين آورد عمرو بن لحى بوده كه نسبش به الياس بن مضرمىرسيد و در زمان خود رئيس شهر مكه شدـو ما قبلا شرح حال الياس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذكر كردهايمـگويند :عمرو بن لحى در سفرى كه به شام و سرزمين بلقاء كرد جمعى از عمالقه را ديد كه به پرستش بتها مشغولاند و چون خاصيت آنها و انگيزه عمل آنها را جويا شد گفتند:
اينها ما را يارى كرده و باران براى ما مىفرستند،و ما به وسيله اينها بر دشمنان پيروز مىشويم،سخن ايشان در دل عمرو بن لحى مؤثر واقع شد و يك يا چند بت از ايشان بگرفت(و يا به گفته برخى:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و براى مردم مكه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن كرد و اين بت به شكل انسان بود و تدريجا دامنه بت پرستى گسترش يافت تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوانات،گياه،جن،فرشته،ستارگان و غيره ساختند و مورد پرستش قرار دادند.
اعراب براى حفظ بتهاى خويش بتكدهها ساختند و در هر نقطه از سرزمين حجاز كه قبيله و يا جمعيتى سكونت داشتند بتكدهاى ساخته بودند كه بت خود را در آن جاى داده و به زيارت آن مىرفتند،و براى آن قربانى مىكردند.
كمكم از قبايل به محلهها و خانهها سرايت كرد و در بسيارى از خانهها هر كس براى خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احيانا از مواد خوراكى مانند خرما نيز بتى ساخته و مىپرستيدند .
تعداد بتهاى معروف عرب از سيصد و شصت بت متجاوز است و معروف است كه اين سيصد و شصت بت متعلق به قبيله قريش و مردم مكه بوده است،و بتهاى معروف عرب عبارت بودند از:هبل،لات،عزى،مناة،اساف،نائلة،ذو الخلصة،ذات انواط،ذو الشرى،عميانس و بتهاى ديگرى كه در گوشه و كنار جزيرة العرب قرار داشت و براى هر كدام بتكدهاى ساخته بودند و مستحفظين و نگهبانانى داشت و برخى از آنها مانند لات و عزى و هبل در نظر اعراب بسيار مقدس و بزرگ بود تا بدانجا كه نام فرزندان خود را عبد اللات و عبد العزى مىگذاردند.
گذشته از مسئله بت پرستى و انحرافى كه از اين ناحيه داشتند عادتهاى زشتديگرى نيز داشتند كه هر كدام از آنها براى انحطاط و سقوط يك ملت كافى بود مانند قمار بازى،ميخوارگى،ظلم و تعدى،چپاول اموال يكديگر،زنده بگور كردن دختران،زنا،انحرافات جنسى و ساير رفتارهاى زشت و ناهنجارى كه در صفحات تاريخ ثبت شده و از اشعار اعراب زمان جاهليت و افتخاراتى را كه در آن اشعار به رخ همديگر مىكشيدند بخوبى معلوم مىشود.
غارتگرى بهترين وسيله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت يك بار كه آذوقه و خوراكى آنها رو به اتمام مىرفت به قبايل اطراف خودـچه دوست و چه دشمنـحمله مىبردند و آنها را غارت مىكردند،و بسيار اتفاق مىافتاد كه زن و بچه آنها را نيز به غارت مىبردند و به صورت اسير آنها را مىفروختند و عجيب آنكه به اين رفتار و اعمال وحشيانه افتخار و مباهات هم مىكردند و آن را به صورت يكى از افتخارات تاريخى به نظم درآورده در بازارها مىخواندند .
و شايد همين موضوع اسارت زنان و دختران كه در اثر غارتگرى به دست قبيله قوى مىافتاد،سبب آن عادت هولناك و وحشيانه ديگر آنها يعنى زنده به گور كردن دختران شده بودـچنانكه برخى از محققين نوشتهاندـتا آنجا كه قيس بن عاصمـيكى از اشراف عربـبه اقرار خودش سيزده دختر خود را از ترس آنكه اسير قبايل ديگر شوند به دست خود زنده به گور كرد و شرح حال او در تواريخ مضبوط است.
كار به جايى رسيد كه به گفته ابن اثير و ديگران:وقتى زن حامله و باردارى احساس مىكرد كه وقت زاييدن و وضع حمل او شده به نقطهاى دور از خيمه و محل سكونت خود مىرفت و زنان ديگر نزديك او نيز با او مىرفتند و قبل از اينكه وضع حمل كند گودالى را حفر مىكردند تا اگر بچهاى كه به دنيا مىآيد دختر باشد زحمت پدر را كم كنند و همانجا فورا آن طفل بى گناه را در گودال دفن كنند و عجيب آن است كه اين عمل وحشيانه خود را به غيرتمندى و غيرتدارى تفسير مىكردند و مثل اين بود كه مفاهيم عاليه اخلاقى در نظر آنها تغيير ماهيت داده بود و طبق سليقه خود آنها را معنى مىكردند،چنانكه شجاعت را در سفاكى،غارتگرى،شبيخون زدن،چپاول و سنگدلى مىدانستند و غيرت و تعصب را در دختر كشى و اهانت به زن مىديدند .
و در مورد زن...
آنها در گرفتن زنهاى متعدد تابع هيچ شرط و قيدى نبودند،چنانكه در طلاق دادن آنان نيز مقيد به هيچ قانون و شرطى نبودند،هر وقت مىخواستند يا مىتوانستند زنى را مىگرفتند و هر زمان كه مىخواستند يا مىتوانستند زنى را طلاق بدهند طلاق مىدادند.
و اساسا زن در نظر آنها هيچ گونه ارزش انسانى نداشت و به هر نحو مىتوانستند از آنها بهرهبردارى كرده و يا وسيله كسب و ارتزاق خود قرار مىدادند،و عجيبتر آنكه آنها را با آن همه اهانتها وارث مالى به حساب نمىآوردند و به آنها ارث نمىدادند و مىگفتند :«لا يرثنا الا من يحمل السيف و يحمى البيضة»[كسى از ما ارث مىبرد كه به تواند شمشير بردارد و از قوم و قبيله دفاع كند]و طبق اين قانون و دليل،زنان و دختران را از ارث محروم مىكردند.
آنها در گرفتن زنهاى متعدد تابع هيچ شرط و قيدى نبودند،چنانكه در طلاق دادن آنان نيز مقيد به هيچ قانون و شرطى نبودند،هر وقت مىخواستند يا مىتوانستند زنى را مىگرفتند و هر زمان كه مىخواستند يا مىتوانستند زنى را طلاق بدهند طلاق مىدادند.
و اساسا زن در نظر آنها هيچ گونه ارزش انسانى نداشت و به هر نحو مىتوانستند از آنها بهرهبردارى كرده و يا وسيله كسب و ارتزاق خود قرار مىدادند،و عجيبتر آنكه آنها را با آن همه اهانتها وارث مالى به حساب نمىآوردند و به آنها ارث نمىدادند و مىگفتند :«لا يرثنا الا من يحمل السيف و يحمى البيضة»[كسى از ما ارث مىبرد كه به تواند شمشير بردارد و از قوم و قبيله دفاع كند]و طبق اين قانون و دليل،زنان و دختران را از ارث محروم مىكردند.
موهومات ديگر...
موهومات و خرافات تمام شئون زندگى آنها را احاطه كرده بود و بسيارى از چيزها و يا وقايع را بى جهت ميشوم و يا بى سبب مسعود و ميمون مىدانستند.
در مناسك حج و آداب طواف و مراسم مذهبى ديگر بدعتهايى گذارده و احكامى وضع كرده بودند كه بيشتر از امتيازات موهوم طبقاتى و قبيلهاى سرچشمه مىگرفت و اهل حرم خود را بالاتر از ديگران مىدانستند و خود را اهل«حمس»مىدانستند.
از قوانين مضحكى كه اهل حمس براى خود وضع كرده بودند اين بود كه مىگفتند:اهل حمس نبايد در حال احرام از دوغ كشك بسازند و يا از كره روغن بگيرند و يا زير چادر و خيمه مويى بروند.
و درباره آنها كه از خارج وارد حرم مىشدند و قصد حج و عمره داشتند گفتند:از غذايى كه با خود آورده بودند نبايد بخورند و نخستين طوافى را كه انجام مىدهند بايد در لباس اهل«حمس»انجام دهند و از لباسهايى كه با خود آوردهاند نبايداستفاده كنند و اگر لباسى از مردم«حمس»به دست نياوردند بايد برهنه طواف كنند و طبق همين بدعت بود كه گاهى كار به رسوايى مىكشيد و مرد يا زنى كه اهل«حمس»نبود و از خارج حرم آمده بود به لباس اهل«حمس»دسترسى پيدا نمىكرد و بناچار برهنه مشغول طواف مىشد و مردم نيز به تماشاى بدن او مشغول مىشدند و پس از آن رسوايىها به بار مىآمد.
چنانكه درباره زنى به نام ضباعه دختر عامر بن صعصعه نقل كردهاند كه چون جامهاى پيدا نكرد برهنه يا با يك جامه زيرين كه قسمتى از آن شكاف داشت طواف كرد و سپس شعر هم گفت :
اليوم يبدو بعضه او كله
و ما بدا منه فلا احله
و چشم چرانها نيز به تماشاى او ايستاده پس از آن خواستگارانى پيدا كرد و رسوائيها به بار آمد (1) .
اين بود فهرستى اجمالى از عادات و عقايد انحرافى اعراب جاهليت كه اسلام آنها را از بين برد،و هر كسى طالب تفصيل بيشترى در اين باره باشد به كتابهاى تاريخى مفصلى كه در اين باره نوشته شده و يا به تاريخ تحليلى اسلام نوشته نگارنده مراجعه كند.
موهومات و خرافات تمام شئون زندگى آنها را احاطه كرده بود و بسيارى از چيزها و يا وقايع را بى جهت ميشوم و يا بى سبب مسعود و ميمون مىدانستند.
در مناسك حج و آداب طواف و مراسم مذهبى ديگر بدعتهايى گذارده و احكامى وضع كرده بودند كه بيشتر از امتيازات موهوم طبقاتى و قبيلهاى سرچشمه مىگرفت و اهل حرم خود را بالاتر از ديگران مىدانستند و خود را اهل«حمس»مىدانستند.
از قوانين مضحكى كه اهل حمس براى خود وضع كرده بودند اين بود كه مىگفتند:اهل حمس نبايد در حال احرام از دوغ كشك بسازند و يا از كره روغن بگيرند و يا زير چادر و خيمه مويى بروند.
و درباره آنها كه از خارج وارد حرم مىشدند و قصد حج و عمره داشتند گفتند:از غذايى كه با خود آورده بودند نبايد بخورند و نخستين طوافى را كه انجام مىدهند بايد در لباس اهل«حمس»انجام دهند و از لباسهايى كه با خود آوردهاند نبايداستفاده كنند و اگر لباسى از مردم«حمس»به دست نياوردند بايد برهنه طواف كنند و طبق همين بدعت بود كه گاهى كار به رسوايى مىكشيد و مرد يا زنى كه اهل«حمس»نبود و از خارج حرم آمده بود به لباس اهل«حمس»دسترسى پيدا نمىكرد و بناچار برهنه مشغول طواف مىشد و مردم نيز به تماشاى بدن او مشغول مىشدند و پس از آن رسوايىها به بار مىآمد.
چنانكه درباره زنى به نام ضباعه دختر عامر بن صعصعه نقل كردهاند كه چون جامهاى پيدا نكرد برهنه يا با يك جامه زيرين كه قسمتى از آن شكاف داشت طواف كرد و سپس شعر هم گفت :
اليوم يبدو بعضه او كله
و ما بدا منه فلا احله
و چشم چرانها نيز به تماشاى او ايستاده پس از آن خواستگارانى پيدا كرد و رسوائيها به بار آمد (1) .
اين بود فهرستى اجمالى از عادات و عقايد انحرافى اعراب جاهليت كه اسلام آنها را از بين برد،و هر كسى طالب تفصيل بيشترى در اين باره باشد به كتابهاى تاريخى مفصلى كه در اين باره نوشته شده و يا به تاريخ تحليلى اسلام نوشته نگارنده مراجعه كند.
نزديك زمان بعثت
رسول خدا(ص)به سن سى و هفت سالگى رسيده بود و هر روزى كه مىگذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت بيشتر علاقه نشان مىداد.در هر سال مدتى را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايى و عبادت بسر مىبرد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتى از شب را نيز به تماشاى آسمان و ستارگان و خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مىگذرانيد.
گويا حالت انتظارى داشت و منتظر بود تا به وسيلهاى از اين همه حكمت و رموزى كه در عالم خلقت وجود دارد و اين همه علل و معلولى كه زنجيروار به هم پيوسته و اين جهان پهناور و آسمان زيبا را به وجود آورده اطلاعاتى كسب كند و خداى تعالىرا هر چه بهتر بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفى كند.
روزها به كندى مىگذشت و هنوز عمر آن حضرت به سى و هشت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولى ناگهانى در زندگى وى پديد آمد.
شبها دير به خواب مىرفت و خوارك چندانى نداشت،بيشتر اوقات را در درههاى اطراف مكه و كوه حرا به سر مىبرد و براى رفع تنهايى گاهى شترانى از شتران خديجه و يا ابو طالب را به چرا مىبرد،ولى چه در خواب و چه در بيدارى احساس مىكرد كسى او را همراهى مىكند و گاهى او را به نام صدا مىزند و مىگويد:يا محمد!ولى همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مىكرد كسى را مشاهده نمىنمود.
و در پارهاى از تواريخ نيز آمده كه گاهى از شهر كه خارج مىشد به هر سنگ و كلوخى عبور مىكرد بدو مىگفتند:السلام عليك يا رسول الله!و چون به اطراف مىنگريست چيزى نمىديد .
مورخين مىنويسند:شبها غالبا خوابهايى مىديد كه در روز تعبير مىشد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مىگرفت،تا سرانجام شبى در خواب ديد كسى نزد او آمد و بدو گفت:يا رسول الله!اين نخستين بارى بود كه چنين خوابى ديد و اثرى شگفت انگيز در وى گذاشت .سرانجام آن صداهايى كه مىشنيد و شبحى كه گاهى در بيابانهاى مكه در اطراف خود احساس مىكرد،سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيدارى مىديد براى خديجه تعريف كند تا بالاخره روزى نزد وى آمده و اظهار داشت:
جامهاى براى من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم!
خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت:نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمىكند براى آن كه تو زندگى خود را وقف آسايش مردم كردهاى،صله رحم مىكنى،بار سنگين گرفتارى و قرض و بدهكارى را از دوش بدهكاران برمىدارى،به بينوايان كمك مىكنى!از ميهمانان نوازش و پذيرايى مىنمايى،مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان يارى مىدهى!
و در پارهاى از تواريخ به دنبال آن گفتهاند:خديجه با سخنان خود آرامشى بههمسر عزيزش داد و از اضطراب و نگرانى وى تا آن حدى كه مىتوانست كاست اما خود برخاسته به نزد ورقة بن نوفلـپسر عمويشـآمد و جريان را به او گفت.
ورقه گفت:اى خديجه!به خدا سوگند اين همان ناموسى است كه بر موسى و عيسى نازل شد،و من سه شب است كه خواب مىبينم خداى تعالى در مكه پيغمبرى مبعوث فرموده كه نامش محمد است و وقت ظهورش نزديك شده و كسى را بر اين منصب برتر از همسر تو نمىبينم!
و اين اشعار نيز از ورقه نقل شده كه به خديجه گفته است:
فان يك حقا يا خديجة فاعلمى
حديثك ايانا فاحمد مرسل
و جبريل يأتيه و ميكال معهما
من الله وحى يشرح الصدر منزل
يفوز به من فاز عزا لدينه
و يشقى به الغاوى الشقى المضلل
فريقان منهم فرقة فى جنانه
و اخرى باغلال الجحيم تغلل
رسول خدا(ص)به سن سى و هفت سالگى رسيده بود و هر روزى كه مىگذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت بيشتر علاقه نشان مىداد.در هر سال مدتى را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايى و عبادت بسر مىبرد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتى از شب را نيز به تماشاى آسمان و ستارگان و خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مىگذرانيد.
گويا حالت انتظارى داشت و منتظر بود تا به وسيلهاى از اين همه حكمت و رموزى كه در عالم خلقت وجود دارد و اين همه علل و معلولى كه زنجيروار به هم پيوسته و اين جهان پهناور و آسمان زيبا را به وجود آورده اطلاعاتى كسب كند و خداى تعالىرا هر چه بهتر بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفى كند.
روزها به كندى مىگذشت و هنوز عمر آن حضرت به سى و هشت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولى ناگهانى در زندگى وى پديد آمد.
شبها دير به خواب مىرفت و خوارك چندانى نداشت،بيشتر اوقات را در درههاى اطراف مكه و كوه حرا به سر مىبرد و براى رفع تنهايى گاهى شترانى از شتران خديجه و يا ابو طالب را به چرا مىبرد،ولى چه در خواب و چه در بيدارى احساس مىكرد كسى او را همراهى مىكند و گاهى او را به نام صدا مىزند و مىگويد:يا محمد!ولى همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مىكرد كسى را مشاهده نمىنمود.
و در پارهاى از تواريخ نيز آمده كه گاهى از شهر كه خارج مىشد به هر سنگ و كلوخى عبور مىكرد بدو مىگفتند:السلام عليك يا رسول الله!و چون به اطراف مىنگريست چيزى نمىديد .
مورخين مىنويسند:شبها غالبا خوابهايى مىديد كه در روز تعبير مىشد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مىگرفت،تا سرانجام شبى در خواب ديد كسى نزد او آمد و بدو گفت:يا رسول الله!اين نخستين بارى بود كه چنين خوابى ديد و اثرى شگفت انگيز در وى گذاشت .سرانجام آن صداهايى كه مىشنيد و شبحى كه گاهى در بيابانهاى مكه در اطراف خود احساس مىكرد،سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيدارى مىديد براى خديجه تعريف كند تا بالاخره روزى نزد وى آمده و اظهار داشت:
جامهاى براى من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم!
خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت:نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمىكند براى آن كه تو زندگى خود را وقف آسايش مردم كردهاى،صله رحم مىكنى،بار سنگين گرفتارى و قرض و بدهكارى را از دوش بدهكاران برمىدارى،به بينوايان كمك مىكنى!از ميهمانان نوازش و پذيرايى مىنمايى،مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان يارى مىدهى!
و در پارهاى از تواريخ به دنبال آن گفتهاند:خديجه با سخنان خود آرامشى بههمسر عزيزش داد و از اضطراب و نگرانى وى تا آن حدى كه مىتوانست كاست اما خود برخاسته به نزد ورقة بن نوفلـپسر عمويشـآمد و جريان را به او گفت.
ورقه گفت:اى خديجه!به خدا سوگند اين همان ناموسى است كه بر موسى و عيسى نازل شد،و من سه شب است كه خواب مىبينم خداى تعالى در مكه پيغمبرى مبعوث فرموده كه نامش محمد است و وقت ظهورش نزديك شده و كسى را بر اين منصب برتر از همسر تو نمىبينم!
و اين اشعار نيز از ورقه نقل شده كه به خديجه گفته است:
فان يك حقا يا خديجة فاعلمى
حديثك ايانا فاحمد مرسل
و جبريل يأتيه و ميكال معهما
من الله وحى يشرح الصدر منزل
يفوز به من فاز عزا لدينه
و يشقى به الغاوى الشقى المضلل
فريقان منهم فرقة فى جنانه
و اخرى باغلال الجحيم تغلل
خبرهاى دانشمندان يهود و نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)
در آغاز داستان ولادت رسول خدا(ص)قسمتى از پيشگويىهاى كاهنان و منجمان را درباره تولد و ظهور رسول خدا(ص)بيان داشتيم و اينك مقدارى از خبرهاى دانشمندان يهود و نصارى را درباره نبوت آن حضرت(ص)نقل كرده و سپس وارد داستان بعثت آن حضرت مىشويم،ان شاء الله تعالى .
ابن هشام از عمر بن قتاده،از مردان قبيله خود نقل كرده كه گفتند:سبب مسلمان شدن ما صرفنظر از توفيق ربانى آن بود كه در زمانى كه ما به حال شرك و بت پرستى به سر مىبرديم هر وقت با يهوديان جنگ مىكرديم و بر آنها پيروز مىشديم به ما مىگفتند:
بدانيد!كه زمان بعثت آن پيغمبرى كه در اين زمان مبعوث مىشود نزديك شده و ما در ركاب او شماها را مانند قوم عاد و ارم مىكشيم!و اين سخن را ما بسيار از آنها مىشنيديم،و چون رسول خدا(ص)مبعوث به نبوت شد دانستيم آن پيغمبرى كه يهود ما را به آمدن وى مىترساندند همين پيغمبر است،از اين جهت ما سبقت جسته و بدانحضرت ايمان آورديم ولى يهود كفر ورزيدند و ايمان نياوردند و در همين باره آيه زير كه در سوره بقره است،نازل گرديد:
«و لما جائهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله على الكافرين»[و چون كتابى از نزد خدا براى ايشان بيامد كه تصديق كننده بود آنچه را كه با ايشان هست و پيش از آن نيز پيروزى مىجستند بر آنانكه كفر ورزيدند،تا گاهى كه بيامد اينان را آنچه بشناختند بدان كافر شدند پس لعنت خدا بر كافران باد.]
پىنوشتها:
1.سيره ابن هشام،ج 1،ص 202،سيرة المصطفى،ص .100
در آغاز داستان ولادت رسول خدا(ص)قسمتى از پيشگويىهاى كاهنان و منجمان را درباره تولد و ظهور رسول خدا(ص)بيان داشتيم و اينك مقدارى از خبرهاى دانشمندان يهود و نصارى را درباره نبوت آن حضرت(ص)نقل كرده و سپس وارد داستان بعثت آن حضرت مىشويم،ان شاء الله تعالى .
ابن هشام از عمر بن قتاده،از مردان قبيله خود نقل كرده كه گفتند:سبب مسلمان شدن ما صرفنظر از توفيق ربانى آن بود كه در زمانى كه ما به حال شرك و بت پرستى به سر مىبرديم هر وقت با يهوديان جنگ مىكرديم و بر آنها پيروز مىشديم به ما مىگفتند:
بدانيد!كه زمان بعثت آن پيغمبرى كه در اين زمان مبعوث مىشود نزديك شده و ما در ركاب او شماها را مانند قوم عاد و ارم مىكشيم!و اين سخن را ما بسيار از آنها مىشنيديم،و چون رسول خدا(ص)مبعوث به نبوت شد دانستيم آن پيغمبرى كه يهود ما را به آمدن وى مىترساندند همين پيغمبر است،از اين جهت ما سبقت جسته و بدانحضرت ايمان آورديم ولى يهود كفر ورزيدند و ايمان نياوردند و در همين باره آيه زير كه در سوره بقره است،نازل گرديد:
«و لما جائهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله على الكافرين»[و چون كتابى از نزد خدا براى ايشان بيامد كه تصديق كننده بود آنچه را كه با ايشان هست و پيش از آن نيز پيروزى مىجستند بر آنانكه كفر ورزيدند،تا گاهى كه بيامد اينان را آنچه بشناختند بدان كافر شدند پس لعنت خدا بر كافران باد.]
پىنوشتها:
1.سيره ابن هشام،ج 1،ص 202،سيرة المصطفى،ص .100
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر