داستان سلمه و يهودى
سلمة بن سلامه از كسانى است كه در جنگ بدر بود وى گويد:ما همسايهاى يهودى داشتيم كه در ميان قبيله بنى عبد الاشهل زندگى مىكرد روزى او را ديدم از خانه خويش بيرون آمده و پيش روى قبيله بنى عبد الاشهل ايستادـو سن من در آن روز از تمام افراد آن قبيله كمتر بود و خود را در ميان پارچهاى پيچيده بودم و در پشت ديوار خوابيده بودمـآن گاه بحثى را از قيامت و حساب كتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست كه هيچ گونه عقيدهاى به قيامت نداشتند پيش كشيد و سخنانى در اين باره گفت.
آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنين چيزى هست كه مردم پس از مردم برانگيخته شوند و به بهشت يا دوزخ روند؟
مرد يهودى گفت:آرى!سوگند به آنكه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است كه هر كس در اينجا داخل داغترين و بزرگترين تنورهاى داغ گردد دوست دارد كه از آن آتش نجات يابد.
مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چيست؟گفت:پيغمبرى كه در اين سرزمين مبعوث گرددـو با دست به سوى مكه اشاره كردـ
بدو گفتند:آن پيغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟
يهودى نگاهى به من كرد و گفت:اگر اين پسر زنده بماند او را خواهد ديد.
سلمه گويد:به خدا سوگند چيزى نگذشت كه رسول خدا(ص)به رسالت مبعوثشد و ما بدو ايمان آورديم،ولى همان مرد يهودى از روى كينه و حسدى كه داشت ايمان نياورد،و چون ما بدو گفتيم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان كسى نبودى كه درباره پيغمبر چنين مىگفتى؟گفت:چرا ولى اين مرد آن پيغمبرى نيست كه من گفتم.
سلمة بن سلامه از كسانى است كه در جنگ بدر بود وى گويد:ما همسايهاى يهودى داشتيم كه در ميان قبيله بنى عبد الاشهل زندگى مىكرد روزى او را ديدم از خانه خويش بيرون آمده و پيش روى قبيله بنى عبد الاشهل ايستادـو سن من در آن روز از تمام افراد آن قبيله كمتر بود و خود را در ميان پارچهاى پيچيده بودم و در پشت ديوار خوابيده بودمـآن گاه بحثى را از قيامت و حساب كتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست كه هيچ گونه عقيدهاى به قيامت نداشتند پيش كشيد و سخنانى در اين باره گفت.
آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنين چيزى هست كه مردم پس از مردم برانگيخته شوند و به بهشت يا دوزخ روند؟
مرد يهودى گفت:آرى!سوگند به آنكه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است كه هر كس در اينجا داخل داغترين و بزرگترين تنورهاى داغ گردد دوست دارد كه از آن آتش نجات يابد.
مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چيست؟گفت:پيغمبرى كه در اين سرزمين مبعوث گرددـو با دست به سوى مكه اشاره كردـ
بدو گفتند:آن پيغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟
يهودى نگاهى به من كرد و گفت:اگر اين پسر زنده بماند او را خواهد ديد.
سلمه گويد:به خدا سوگند چيزى نگذشت كه رسول خدا(ص)به رسالت مبعوثشد و ما بدو ايمان آورديم،ولى همان مرد يهودى از روى كينه و حسدى كه داشت ايمان نياورد،و چون ما بدو گفتيم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان كسى نبودى كه درباره پيغمبر چنين مىگفتى؟گفت:چرا ولى اين مرد آن پيغمبرى نيست كه من گفتم.
گفتار ثعلبه و اسيد پسران سعيه و اسلام آنها
مردى از بزرگان يهود بنى قريظه حديث كند كه ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه دو برادر بودند كه در جريان محاصره يهود بنى قريظه در مدينه اسلام آوردند و سبب اسلام خويش را اين گونه نقل كردند كه:
مردى از يهوديان شام به نام ابن هيبان چند سال پيش از ظهور اسلام از شام به مدينه آمد و در ميان ما رحل اقامت افكنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خويش نديده بوديم،هرگاه خشكسالى و قحطى به ما رو آورد مىشد به او مىگفتيم:اى پسر هيبان همراه ما بيا تا به صحرا رويم و از خدا براى ما باران طلب كن او مىگفت:تا صدقهاى ندهيد نمىآيم،به او مىگفتيم:چه مقدار صدقه بايد داد؟مىگفت:يا يك صاع خرما و يا دو«مد»جو. (1)
ما همان اندازه كه گفته بود صدقه مىداديم آن گاه به همراه ما به صحرا مىآمد و از خدا طلب باران مىكرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه ابرها ظاهر مىشدند و باران مىآمد.و اين جريان بارها اتفاق افتاد.
تا اينكه مرگ او فرا رسيد و چون يقين به مرگ خود كرد به ما گفت:اى گروه يهود هيچ مىدانيد براى چه من از سرزمين پر بركت شام دست كشيده و به اين سرزمين خشك و سوزان آمدم؟گفتيم :تو خود داناترى!
گفت:من در اين سرزمين چشم به راه آمدن پيغمبرى بودم كه زمان ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مىكشيدم كه بدو ايمان آورده و پيرويش كنم .
اى گروه يهود بدانيد كه زمان آمدن آن پيغمبر نزديك شده مبادا كسى در ايمانآوردن به او بر شما سبقت جويد چون او دستور داد كه هر كس با او مخالفت كند خونش را بريزد و زن و بچهاش را به اسارت گيرد.مبادا اين كار او مانع ايمان شما گردد.
او از دنيا رفت و پيغمبر(ص)به رسالت مبعوث شد و جريان محاصره يهود بنى قريظه پيش آمد .در اين وقت ثعلبه و اسيد كه در سنين جوانى بودند به نزد همكيشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قريظه به خدا اين همان پيغمبرى است كه ابن هيبان آمدنش را به شما خبر مىداد !گفتند:او نيست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند اين همان پيغمبر است و به دنبال اين گفتار از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.
مردى از بزرگان يهود بنى قريظه حديث كند كه ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه دو برادر بودند كه در جريان محاصره يهود بنى قريظه در مدينه اسلام آوردند و سبب اسلام خويش را اين گونه نقل كردند كه:
مردى از يهوديان شام به نام ابن هيبان چند سال پيش از ظهور اسلام از شام به مدينه آمد و در ميان ما رحل اقامت افكنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خويش نديده بوديم،هرگاه خشكسالى و قحطى به ما رو آورد مىشد به او مىگفتيم:اى پسر هيبان همراه ما بيا تا به صحرا رويم و از خدا براى ما باران طلب كن او مىگفت:تا صدقهاى ندهيد نمىآيم،به او مىگفتيم:چه مقدار صدقه بايد داد؟مىگفت:يا يك صاع خرما و يا دو«مد»جو. (1)
ما همان اندازه كه گفته بود صدقه مىداديم آن گاه به همراه ما به صحرا مىآمد و از خدا طلب باران مىكرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه ابرها ظاهر مىشدند و باران مىآمد.و اين جريان بارها اتفاق افتاد.
تا اينكه مرگ او فرا رسيد و چون يقين به مرگ خود كرد به ما گفت:اى گروه يهود هيچ مىدانيد براى چه من از سرزمين پر بركت شام دست كشيده و به اين سرزمين خشك و سوزان آمدم؟گفتيم :تو خود داناترى!
گفت:من در اين سرزمين چشم به راه آمدن پيغمبرى بودم كه زمان ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مىكشيدم كه بدو ايمان آورده و پيرويش كنم .
اى گروه يهود بدانيد كه زمان آمدن آن پيغمبر نزديك شده مبادا كسى در ايمانآوردن به او بر شما سبقت جويد چون او دستور داد كه هر كس با او مخالفت كند خونش را بريزد و زن و بچهاش را به اسارت گيرد.مبادا اين كار او مانع ايمان شما گردد.
او از دنيا رفت و پيغمبر(ص)به رسالت مبعوث شد و جريان محاصره يهود بنى قريظه پيش آمد .در اين وقت ثعلبه و اسيد كه در سنين جوانى بودند به نزد همكيشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قريظه به خدا اين همان پيغمبرى است كه ابن هيبان آمدنش را به شما خبر مىداد !گفتند:او نيست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند اين همان پيغمبر است و به دنبال اين گفتار از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.
جريان اسلام آوردن سلمان فارسى و گفتار كشيش مسيحى
راوندى از ابن عباس روايت كرده گويد:سلمان براى من نقل كرد كه من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام«جى» (2) بودم و پدرم دهقان(يعنى بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مىداشت (3) و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمىگذارد از وى جدا شوم.
كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش كوشش و خدمت زيادى كرده بودم تا جايى كه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم.
پدرم مزرعه بزرگى داشت(كه هر روزه براى سركشى كارها و زراعت بدانجا مىرفت)روزى به خاطر ساختمانى كه مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سركشى به مزرعه فرستاد و دستورهايى به من داد و از آن جملهسفارش كرد كه مبادا در جايى بمانى كه دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراك را از من خواهد گرفت و فكرم را به خود مشغول خواهد ساخت.
من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به كليسايى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنكه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى كرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديك اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامى كه اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.
و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در كجاست؟گفتند:در شام.
شب كه شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم كه از نيامدن من پريشان شده و از كارهاى خود دست كشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.
و چون مرا ديد گفت:پسر كجا بودى؟مگر به تو سفارش نكرده بودم كه به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به كليسايى برخورد كردم و از اعمال دينى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم.
پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزى نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست .
گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست.
پدرم كه اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيدهام را در دين مجوس ديد سخت بيمناك شده و قيد و بندى به پايم بست و مرا در خانه زندانى كرد.
راوندى از ابن عباس روايت كرده گويد:سلمان براى من نقل كرد كه من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام«جى» (2) بودم و پدرم دهقان(يعنى بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مىداشت (3) و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمىگذارد از وى جدا شوم.
كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش كوشش و خدمت زيادى كرده بودم تا جايى كه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم.
پدرم مزرعه بزرگى داشت(كه هر روزه براى سركشى كارها و زراعت بدانجا مىرفت)روزى به خاطر ساختمانى كه مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سركشى به مزرعه فرستاد و دستورهايى به من داد و از آن جملهسفارش كرد كه مبادا در جايى بمانى كه دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراك را از من خواهد گرفت و فكرم را به خود مشغول خواهد ساخت.
من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به كليسايى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنكه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى كرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديك اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامى كه اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.
و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در كجاست؟گفتند:در شام.
شب كه شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم كه از نيامدن من پريشان شده و از كارهاى خود دست كشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.
و چون مرا ديد گفت:پسر كجا بودى؟مگر به تو سفارش نكرده بودم كه به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به كليسايى برخورد كردم و از اعمال دينى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم.
پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزى نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست .
گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست.
پدرم كه اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيدهام را در دين مجوس ديد سخت بيمناك شده و قيد و بندى به پايم بست و مرا در خانه زندانى كرد.
گريختن سلمان به شام
سلمان گويد:من براى نصارى پيغام دادم كه هرگاه كاروانى از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد .تا روزى به من خبر دادند كه كاروانى از تجار نصارى به اينجا آمدهاند.پيغام دادم كه هر زمان كار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد.
روزى اطلاع دادند كه اينها مىخواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قيد و بند را از پاى خود باز كرده خود را به آنها رساندم و با ايشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصارى كيست؟گفتند:كشيش بزرگ كليسا.
سلمان گويد:من براى نصارى پيغام دادم كه هرگاه كاروانى از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد .تا روزى به من خبر دادند كه كاروانى از تجار نصارى به اينجا آمدهاند.پيغام دادم كه هر زمان كار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد.
روزى اطلاع دادند كه اينها مىخواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قيد و بند را از پاى خود باز كرده خود را به آنها رساندم و با ايشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصارى كيست؟گفتند:كشيش بزرگ كليسا.
سلمان در خدمت كشيش بزرگ شام
سلمان گويد:من به نزد وى رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتى پيدا كردهام و مايل هستم در اين كليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مىكرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مىآوردند آنها را براى خود برمىداشت و دينارى به فقرا نمىداد و چندان جمعآورى كرد كه مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسيد.
سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينكه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدى بود به شما دستور مىداد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مىآورديد همه را براى خود نگه مىداشت و دينارى از آنها به مستمندان و فقرا نمىداد!گفتند:از كجا اين مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهايى كه او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:كجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم كرد،پس جسد او را بر دارى كشيده و سنگسارش كردند.سپس مرد روحانى ديگرى را آورده و به جايش در كليسا گذاردند .
سلمان گويد:من به خدمت او اقدام كردم و او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزكارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه كس بهتر مىخواند و شب و روزش به عبادت مىگذشت.
من به او بسيار علاقهمند شدم و به درجهاى او را دوست داشتم كه تا به آن روز به كسى بدان اندازه محبت پيدا نكرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقهمند شدم كه چيزى را تاكنون به اين اندازه دوست نداشتهام اكنون كه مرگ تو فرا رسيده مرا به كه وامىگذارى كه در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مىدهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شدهاند و بسيارى از دستورهاى دينى را از دست دادهاند،من كسى را سراغ ندارم كه بر طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.
چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان كسى كه گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان كشيش شامى از دنيا رفت و به من سفارش كرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفى كرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نيز مرد خوبى ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل مىكرد او نيز بدانها مواظبت داشت.
چندان طول نكشيد كه مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان كشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد كه به نزد تو بيايم و اكنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به كجا و به نزد كه بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى كه در نصيبين (4) است كسى را سراغ ندارم.
پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنكس كه معرفى كرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيكى يافتم،چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو مىدانى كه من به سفارش كشيش موصلى به نزد تو آمدم اكنون تو چه دستور مىدهى و مرا به كه وامىگذارى؟
گفت:اى فرزند به خدا قسم من كسى را سراغ ندارم كه تو را به او بسپارم جز مردىكه در عموريه (5) است اگر مايل بودى به نزد او برو كه تنها اوست كه به راه و روش ما زندگى مىكند.
چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نيكى بود و به روش كشيشان پيشين روزگار مىگذرانيد و من در نتيجه كسب و كارى كه داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا كرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتى كه از من مىدانى اكنون تو به من چه دستور مىدهى و به كه سفارشم مىكنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم كه تو را به سوى او روانه كنم ولى همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبرى كه به دين ابراهيم(ع)مبعوث شود نزديك شده آن پيغمبرى كه ميان عرب ظهور كند،و به سرزمينى مهاجرت كند كه اطرافش را زمينهايى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاى خرماى بسيارى دارد.آن پيغمبر داراى علايم و نشانههايى است:هديه را مىپذيرد،از صدقه نمىخورد،ميان دو كتفش مهر نبوت است.اگر مىتوانى بدان سرزمين بروى زود برو.
سلمان گويد:من به نزد وى رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتى پيدا كردهام و مايل هستم در اين كليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مىكرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مىآوردند آنها را براى خود برمىداشت و دينارى به فقرا نمىداد و چندان جمعآورى كرد كه مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسيد.
سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينكه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدى بود به شما دستور مىداد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مىآورديد همه را براى خود نگه مىداشت و دينارى از آنها به مستمندان و فقرا نمىداد!گفتند:از كجا اين مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهايى كه او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:كجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم كرد،پس جسد او را بر دارى كشيده و سنگسارش كردند.سپس مرد روحانى ديگرى را آورده و به جايش در كليسا گذاردند .
سلمان گويد:من به خدمت او اقدام كردم و او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزكارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه كس بهتر مىخواند و شب و روزش به عبادت مىگذشت.
من به او بسيار علاقهمند شدم و به درجهاى او را دوست داشتم كه تا به آن روز به كسى بدان اندازه محبت پيدا نكرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقهمند شدم كه چيزى را تاكنون به اين اندازه دوست نداشتهام اكنون كه مرگ تو فرا رسيده مرا به كه وامىگذارى كه در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مىدهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شدهاند و بسيارى از دستورهاى دينى را از دست دادهاند،من كسى را سراغ ندارم كه بر طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.
چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان كسى كه گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان كشيش شامى از دنيا رفت و به من سفارش كرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفى كرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نيز مرد خوبى ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل مىكرد او نيز بدانها مواظبت داشت.
چندان طول نكشيد كه مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان كشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد كه به نزد تو بيايم و اكنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به كجا و به نزد كه بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى كه در نصيبين (4) است كسى را سراغ ندارم.
پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنكس كه معرفى كرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيكى يافتم،چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو مىدانى كه من به سفارش كشيش موصلى به نزد تو آمدم اكنون تو چه دستور مىدهى و مرا به كه وامىگذارى؟
گفت:اى فرزند به خدا قسم من كسى را سراغ ندارم كه تو را به او بسپارم جز مردىكه در عموريه (5) است اگر مايل بودى به نزد او برو كه تنها اوست كه به راه و روش ما زندگى مىكند.
چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نيكى بود و به روش كشيشان پيشين روزگار مىگذرانيد و من در نتيجه كسب و كارى كه داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا كرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتى كه از من مىدانى اكنون تو به من چه دستور مىدهى و به كه سفارشم مىكنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم كه تو را به سوى او روانه كنم ولى همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبرى كه به دين ابراهيم(ع)مبعوث شود نزديك شده آن پيغمبرى كه ميان عرب ظهور كند،و به سرزمينى مهاجرت كند كه اطرافش را زمينهايى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاى خرماى بسيارى دارد.آن پيغمبر داراى علايم و نشانههايى است:هديه را مىپذيرد،از صدقه نمىخورد،ميان دو كتفش مهر نبوت است.اگر مىتوانى بدان سرزمين بروى زود برو.
آمدن سلمان به مدينه
سلمان گويد:كشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب از قبيله كلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما مىدهم.
آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمايى افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است كه رفيقم به من نشان آن را داده ولى يقين نداشتم،تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانهها را دريافتم،دانستم كه اينجا همان سرزمين است كه رفيق نصرانى من خبر داده بود.
پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خدا(ص)در مكه مبعوث شده بود و من كه برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مىكردم و اربابم نيز پاى درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بنى قيله (6) را بكشد!اينها در قباء (7) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفتهاند و مىگويند اين مرد پيغمبر است.
سلمان گويد:همين كه من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى كه نزديك بود از بالاى درخت به روى اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زده گفت:اين كارها به تو چه!به كار خودت مشغول باش!گفتم:چيزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.
سلمان گويد:كشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب از قبيله كلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما مىدهم.
آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمايى افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است كه رفيقم به من نشان آن را داده ولى يقين نداشتم،تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانهها را دريافتم،دانستم كه اينجا همان سرزمين است كه رفيق نصرانى من خبر داده بود.
پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خدا(ص)در مكه مبعوث شده بود و من كه برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مىكردم و اربابم نيز پاى درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بنى قيله (6) را بكشد!اينها در قباء (7) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفتهاند و مىگويند اين مرد پيغمبر است.
سلمان گويد:همين كه من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى كه نزديك بود از بالاى درخت به روى اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زده گفت:اين كارها به تو چه!به كار خودت مشغول باش!گفتم:چيزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.
نخستين ديدار
سلمان گويد:من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)كه در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيدهام شما مرد صالحى هستيد و همراهانت نيز مردمانى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند و اينك مقدارى صدقه نزد من بود كه چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو كرده فرمود:بخوريد ولى خودش دست دراز نكرد.من پيش خود گفتم:اين يك نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم كه شما از صدقه چيزى نمىخورى اينك هديهاى به نزدت آوردهام تا از آن ميل فرمايى ديدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند .من پيش خود گفتم:اين دو نشانه!
سپس روزى به نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام كردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را كه ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خدا(ص)كه متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خويش را پس كرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.
من خود را به روى شانههاى حضرت انداخته آن را مىبوسيدم و اشك مىريختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پيش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اينكه اصحابش اين جريان را مىشنيدند خوشحال گشت.
سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد يهودى مىزيست و همين گرفتارى مانع از اين شد كه بتواند در جنگ بدر و احد شركت جويد.
سلمان گويد:من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)كه در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيدهام شما مرد صالحى هستيد و همراهانت نيز مردمانى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند و اينك مقدارى صدقه نزد من بود كه چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو كرده فرمود:بخوريد ولى خودش دست دراز نكرد.من پيش خود گفتم:اين يك نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم كه شما از صدقه چيزى نمىخورى اينك هديهاى به نزدت آوردهام تا از آن ميل فرمايى ديدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند .من پيش خود گفتم:اين دو نشانه!
سپس روزى به نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام كردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را كه ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خدا(ص)كه متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خويش را پس كرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.
من خود را به روى شانههاى حضرت انداخته آن را مىبوسيدم و اشك مىريختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پيش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اينكه اصحابش اين جريان را مىشنيدند خوشحال گشت.
سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد يهودى مىزيست و همين گرفتارى مانع از اين شد كه بتواند در جنگ بدر و احد شركت جويد.
كمكى كه رسول خدا(ص)در آزادى سلمان فرمود
سلمان گويد:روزى رسول خدا(ص)به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به اين شرح كه سيصد نخله خرما براى او بكارم و چهل وقيه (8) طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر دينى خود كمك كنيد!و راستى اصحاب كه اين سخن را شنيدند كمك خوبى به من كردند يكى سى نخله جوان(نشا)خرما داد ديگرى بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگرى ده نخله داد،و خلاصه هر كه هر چه مىتوانست كمك كرد تا اينكه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود كن و چون همه را كندى مرا خبر كن تا من بيايم و آنها را بنشانم.
سلمان گويد:من به دنبال كندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من كمك كردند تا تمامى سيصد گودال را كنديم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض كردم:گودها كنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمين آمد،پس ما يك يك نشاها را به دست آن حضرت مىداديم و او مىنشاند تا اينكه تمام شد و سوگند بدانكه جان سلمان به دست اوست(با اينكه معمولا نشاى درخت كه جابهجا مىشود بسختى مىگيرد و بسيار خشك مىشود)تمامى آنها گرفت،و حتى يكى از آنها هم خشك نشد. (9)
بدين ترتيب يك قسمت از قرارداد كه موضوع غرس نخلهها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اينكه روزى قطعهاى طلاى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن براى رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كردى به وسيله آن انجام ده من عرض كردم:اين رسول خدا اين قطعه طلا كجا مىتواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير كه خداوند به وسيله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايى كه جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن كردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم .
(اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خدا بود.
و اين بود شمهاى از گفتار دانشمندان يهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)كه از ميان روايات و داستانهاى بسيار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب كرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه مىدهيم.
پىنوشتها:
1.«صاع»سه كيلو و«مد»ده سير است.
2.«جى»چنانكه ياقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اكنون به نام«شهرستان»معروف است و در اينكه وطن اصلى سلمان كجاست اختلافى در تواريخ ديده مىشود چنانكه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شيراز دانستهاند.
3.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشيد كه او از معمرين يعنى از كسانى است كه عمرى طولانى كرده تا جايى كه برخى گفتهاند:حضرت عيسى(ع)را ديده و برخى گويند:سيصد و پنجاه يا زياده از چهارصد سال عمر كرده و اين سخنان گرچه شايد خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است كه عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است كه عمرى طولانى داشته است.
4.نصيبين نام شهرى است در عراق كه سر راه موصل به شام قرار گرفته.
5.عموريه شهرى بوده در تركيه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح كردند و چنانكه حاجى نورى گويد:همان شهر بورساى كنونى است كه يكى از شهرهاى آباد و خرم تركيه است.
6.قيله نام زنى است كه نسب اوس و خزرج بدان زن مىرسد.
7.قباء نام جايى است در دو ميلى قسمت جنوبى مدينه كه رسول خدا(ص)نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف كرد تا على(ع)با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدينه آمد و در آنجا مسجدى بنا كردند كه اكنون موجود است.
8.وقيه،چنانكه جوهرى و كازرونى گفتهاند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده كه هر درهمى نيم مثقال و يك پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صيرفى است و بنابراين هر وقيه 22 مثقال صيرفى است،و چهل وقيه كه در قرارداد سلمان بوده جمعا 880 مثقال طلاى صيرفى كه برابر با 1100 دينار بوده و اينكه برخى از نويسندگان وقيه را نقره فرض كرده و نيز آن را به كيلو معنى كردهاند اشتباه است و براى تحقيق بيشترى درباره شرح اين حديث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود.
9.در برخى از روايات و تواريخ است كه يكى را سلمان غرس كرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همين يكى كه سلمان غرس كرده بود خشك شد و ما بقى كه رسول خدا كاشته بود همه آنها گرفت،و هيچ كدام خشك نشد.
سلمان گويد:روزى رسول خدا(ص)به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به اين شرح كه سيصد نخله خرما براى او بكارم و چهل وقيه (8) طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر دينى خود كمك كنيد!و راستى اصحاب كه اين سخن را شنيدند كمك خوبى به من كردند يكى سى نخله جوان(نشا)خرما داد ديگرى بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگرى ده نخله داد،و خلاصه هر كه هر چه مىتوانست كمك كرد تا اينكه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود كن و چون همه را كندى مرا خبر كن تا من بيايم و آنها را بنشانم.
سلمان گويد:من به دنبال كندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من كمك كردند تا تمامى سيصد گودال را كنديم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض كردم:گودها كنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمين آمد،پس ما يك يك نشاها را به دست آن حضرت مىداديم و او مىنشاند تا اينكه تمام شد و سوگند بدانكه جان سلمان به دست اوست(با اينكه معمولا نشاى درخت كه جابهجا مىشود بسختى مىگيرد و بسيار خشك مىشود)تمامى آنها گرفت،و حتى يكى از آنها هم خشك نشد. (9)
بدين ترتيب يك قسمت از قرارداد كه موضوع غرس نخلهها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اينكه روزى قطعهاى طلاى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن براى رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كردى به وسيله آن انجام ده من عرض كردم:اين رسول خدا اين قطعه طلا كجا مىتواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير كه خداوند به وسيله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايى كه جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن كردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم .
(اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خدا بود.
و اين بود شمهاى از گفتار دانشمندان يهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)كه از ميان روايات و داستانهاى بسيار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب كرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه مىدهيم.
پىنوشتها:
1.«صاع»سه كيلو و«مد»ده سير است.
2.«جى»چنانكه ياقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اكنون به نام«شهرستان»معروف است و در اينكه وطن اصلى سلمان كجاست اختلافى در تواريخ ديده مىشود چنانكه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شيراز دانستهاند.
3.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشيد كه او از معمرين يعنى از كسانى است كه عمرى طولانى كرده تا جايى كه برخى گفتهاند:حضرت عيسى(ع)را ديده و برخى گويند:سيصد و پنجاه يا زياده از چهارصد سال عمر كرده و اين سخنان گرچه شايد خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است كه عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است كه عمرى طولانى داشته است.
4.نصيبين نام شهرى است در عراق كه سر راه موصل به شام قرار گرفته.
5.عموريه شهرى بوده در تركيه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح كردند و چنانكه حاجى نورى گويد:همان شهر بورساى كنونى است كه يكى از شهرهاى آباد و خرم تركيه است.
6.قيله نام زنى است كه نسب اوس و خزرج بدان زن مىرسد.
7.قباء نام جايى است در دو ميلى قسمت جنوبى مدينه كه رسول خدا(ص)نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف كرد تا على(ع)با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدينه آمد و در آنجا مسجدى بنا كردند كه اكنون موجود است.
8.وقيه،چنانكه جوهرى و كازرونى گفتهاند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده كه هر درهمى نيم مثقال و يك پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صيرفى است و بنابراين هر وقيه 22 مثقال صيرفى است،و چهل وقيه كه در قرارداد سلمان بوده جمعا 880 مثقال طلاى صيرفى كه برابر با 1100 دينار بوده و اينكه برخى از نويسندگان وقيه را نقره فرض كرده و نيز آن را به كيلو معنى كردهاند اشتباه است و براى تحقيق بيشترى درباره شرح اين حديث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود.
9.در برخى از روايات و تواريخ است كه يكى را سلمان غرس كرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همين يكى كه سلمان غرس كرده بود خشك شد و ما بقى كه رسول خدا كاشته بود همه آنها گرفت،و هيچ كدام خشك نشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر