فرزند ایشان می گوید:
روز عید فطر استاندار وقت به اتفاق یکی از رجال دولتی استان برای ملاقات به حضور رسیدند، پس از دیدار و موقع خداحافظی یکی از همراهان استاندار به من گفت:
داخل ماشین دو جعبه پرتقال است که برای آقا هدیه آوردیم شما همراه من بیا و آن را تحویل بگیر. من چون با روحانیت آقا آشنا بودم نپذیرفتم، ولی آن ها جعبه پرتقال را به شخص دیگری داده و او به اندرونی منتقل کرد و این در حالی بود که آقا در جریان آوردن پرتقال به اندرون نبود.
حدود ساعت ده شب به خدمت آقاجان رسیدم و عرض کردم که استاندار و همراهانش دو جعبه پرتقال هدیه آوردند، ایشان فرمود:
« انشاء الله از این پرتقال نمی خورم معلوم نیست از کجا گرفته باشند. »
و دیگر چیزی نگفت.
هنگام طلوع فجر بود که شنیدم آقا صدا می زند که:
اسماعیل نماز را زود بخوان با شما کاری دارم.
من بلافاصله پس از نماز حضورشان رسیدم، به من فرمود:
« نصف شب به فکرم رسید که این چه کاری بود؟ چرا اجازه دادید این ها پرتقال را بگذارند و روند؟! این دو جعبه پرتقال را حتماً باید به ساری ببرید و به ایشان تحویل دهید. »
یکی از نزدیکان گفت: آقا حالا که آوردند عیبی ندارد بده به طلبه ها بخورند، آقا جان عصبانی شدند و فرمودند:
« شما حرف نزن اگر این بار بپذیریم دفعه بعد برای ما عبا می فرستند. »
بعد من به آقا عرض کردم دو تا از پرتغال ها از روی آن برداشته شد گفت:
« دو تا از پرتغال های درشت ما را روی آن بگذارید و تحویل دهید. »
من نیز همان روز صبح پرتغال را به ساری بردم و تحویل آن ها دادم.
معظم له در عین حال که با همه مهمانان با تواضع و فروتنی برخورد می کرد، اما اگر احساس می نمود که طرف مقابل قصد تکبر کردن و تحقیر را دارد با عزت نفس در برابر او می ایستاد و اظهار ضعف و کوچکی نمی کرد .
مرحوم حجت الاسلام درزیان می گوید:
روزی چند تن از نظامیان عالی رتبه رژیم وقت برای دیدار خدمت معظم له آمدند و آقا جان طبق معمول روزها چند قرص نان و چند کاسه آش با قاشق چوبی برای آن ها آوردند، ولی چون غذا باب میل آنان نبود و انتظار پذیرایی بهتری داشتند با بی رغبتی آش را خوردند، پس از مدتی آقا جان تشریف آورد و گفت:
« ناهار میل کردید؟ »
بعضی در کمال بی ادبی گفتند:
این ناهار بود که به ما دادید!
آقا با شجاعت و قاطعیت فرمود:
« البته ما { آن را} ناهار می دانیم. »
و برخلاف معمول آن ها را تا دم در اتاق بیش تر بدرقه نکرد.
روز عید فطر استاندار وقت به اتفاق یکی از رجال دولتی استان برای ملاقات به حضور رسیدند، پس از دیدار و موقع خداحافظی یکی از همراهان استاندار به من گفت:
داخل ماشین دو جعبه پرتقال است که برای آقا هدیه آوردیم شما همراه من بیا و آن را تحویل بگیر. من چون با روحانیت آقا آشنا بودم نپذیرفتم، ولی آن ها جعبه پرتقال را به شخص دیگری داده و او به اندرونی منتقل کرد و این در حالی بود که آقا در جریان آوردن پرتقال به اندرون نبود.
حدود ساعت ده شب به خدمت آقاجان رسیدم و عرض کردم که استاندار و همراهانش دو جعبه پرتقال هدیه آوردند، ایشان فرمود:
« انشاء الله از این پرتقال نمی خورم معلوم نیست از کجا گرفته باشند. »
و دیگر چیزی نگفت.
هنگام طلوع فجر بود که شنیدم آقا صدا می زند که:
اسماعیل نماز را زود بخوان با شما کاری دارم.
من بلافاصله پس از نماز حضورشان رسیدم، به من فرمود:
« نصف شب به فکرم رسید که این چه کاری بود؟ چرا اجازه دادید این ها پرتقال را بگذارند و روند؟! این دو جعبه پرتقال را حتماً باید به ساری ببرید و به ایشان تحویل دهید. »
یکی از نزدیکان گفت: آقا حالا که آوردند عیبی ندارد بده به طلبه ها بخورند، آقا جان عصبانی شدند و فرمودند:
« شما حرف نزن اگر این بار بپذیریم دفعه بعد برای ما عبا می فرستند. »
بعد من به آقا عرض کردم دو تا از پرتغال ها از روی آن برداشته شد گفت:
« دو تا از پرتغال های درشت ما را روی آن بگذارید و تحویل دهید. »
من نیز همان روز صبح پرتغال را به ساری بردم و تحویل آن ها دادم.
معظم له در عین حال که با همه مهمانان با تواضع و فروتنی برخورد می کرد، اما اگر احساس می نمود که طرف مقابل قصد تکبر کردن و تحقیر را دارد با عزت نفس در برابر او می ایستاد و اظهار ضعف و کوچکی نمی کرد .
مرحوم حجت الاسلام درزیان می گوید:
روزی چند تن از نظامیان عالی رتبه رژیم وقت برای دیدار خدمت معظم له آمدند و آقا جان طبق معمول روزها چند قرص نان و چند کاسه آش با قاشق چوبی برای آن ها آوردند، ولی چون غذا باب میل آنان نبود و انتظار پذیرایی بهتری داشتند با بی رغبتی آش را خوردند، پس از مدتی آقا جان تشریف آورد و گفت:
« ناهار میل کردید؟ »
بعضی در کمال بی ادبی گفتند:
این ناهار بود که به ما دادید!
آقا با شجاعت و قاطعیت فرمود:
« البته ما { آن را} ناهار می دانیم. »
و برخلاف معمول آن ها را تا دم در اتاق بیش تر بدرقه نکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر