یکی از ارادتمندان می گوید:
در یکی از روزهای کاری فصل بهار خدمت آقا جان کوهستانی رسیدم. وی در حال رفتن به مسجد برای اقامه نماز جماعت بود که عرض کردم الآن فصل بهار است، آهو بچه اش را شیر نمی دهد؛ یعنی هر کس مشغول کار و کشاورزی است. من کار را رها کرده و برای حسابی خدمت شما رسیده ام، من این جا آمدم تا فردای قیامت دامن شما را بگیرم.
آقا با تواضع و فروتنی فرمود:
« از کجا معلوم که ما دامن داشته باشیم، شاید شما در آن جا دامن داشته باشی!»
ایشان می گوید: به آقاجان عرض کردم آقا حاضری با یک دیگر عهد کنیم که فردای قیامت اگر من دامن داشتم تو دامن مرا بگیری و اگر تو داشتی من دامن تو را بگیرم؟
آقا با کمال تواضع و بزرگواری پذیرفت و به نشانه عهد و پیمان با هم دست دادیم که در قیامت یک دیگر را فراموش نکنیم.
این رفتار متواضعانه جز همان رفتار و سیره اولیای دین نیست که چنین خودشان را به مردم نزدیک می کنند و خود را برتر و بالاتر ازآنان نمی بینند.
در یکی از روزهای کاری فصل بهار خدمت آقا جان کوهستانی رسیدم. وی در حال رفتن به مسجد برای اقامه نماز جماعت بود که عرض کردم الآن فصل بهار است، آهو بچه اش را شیر نمی دهد؛ یعنی هر کس مشغول کار و کشاورزی است. من کار را رها کرده و برای حسابی خدمت شما رسیده ام، من این جا آمدم تا فردای قیامت دامن شما را بگیرم.
آقا با تواضع و فروتنی فرمود:
« از کجا معلوم که ما دامن داشته باشیم، شاید شما در آن جا دامن داشته باشی!»
ایشان می گوید: به آقاجان عرض کردم آقا حاضری با یک دیگر عهد کنیم که فردای قیامت اگر من دامن داشتم تو دامن مرا بگیری و اگر تو داشتی من دامن تو را بگیرم؟
آقا با کمال تواضع و بزرگواری پذیرفت و به نشانه عهد و پیمان با هم دست دادیم که در قیامت یک دیگر را فراموش نکنیم.
این رفتار متواضعانه جز همان رفتار و سیره اولیای دین نیست که چنین خودشان را به مردم نزدیک می کنند و خود را برتر و بالاتر ازآنان نمی بینند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر