یکی از اطرافیان ایشان نقل می کند:
« روز تشییع جنازه آقا، پس از پایان مراسم به منزل می آمدم، همه دوستانی که در خدمتشان بودیم، به خیال اینکه وسیله برگشت به منزل برایم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علی از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمدم.
کنار خیابان ایستادم به انتظار تاکسی، یک مرتبه متوجه شدم که با عوض کردن لباس، پول تاکسی هم در جیب قبایم نیست. پیاده به راه افتادم، خیلی هم خسته بودم. نگاه کردم کسی از دوستان می رسد مرا سوار کند، دیدم نه خبری نیست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت کشیدم وضعم را برای آنها بگویم. گفتم دوستانی که سوار تاکسی شوند با آنها سوار می شوم و دست به جیب نمی کنم تا آنها کرایه تاکسی را بدهند.
آنهم پیش نیامد، خیلی بی حال بودم. در همین حال که فکر می کردم حال پیاده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائیه رسیده بودم، در ذهن از پیر مرادم گله کردم، که آقا ما در خدمت شما بودیم، حالت مرا هم که می دانید، بنا نبود این چنین شود. یک دقیقه بیشتر از این فکر و گفته درونی نگذشت، دیدم یک نفر دنبال من می دود و صدا می زند.
برگشتم. دیدم یکی از دوستان سید، از متصدیان هیأت مذهبی است. با اصرار مرا به مغازه دعوت کرد، رفتم آب خنکی آورد و با عذرخواهی پاکتی داد که دهه اربعین برای هیأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهی برخورد با آنها داشتم و ابرازی نداشتند و حال دنبالم دوید و با اصرار پولی داد آن هم در وقت احتیاج به آن. حقیر این را کرامتی از آقا می دانم، نه صرف تصادف. »
« روز تشییع جنازه آقا، پس از پایان مراسم به منزل می آمدم، همه دوستانی که در خدمتشان بودیم، به خیال اینکه وسیله برگشت به منزل برایم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علی از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمدم.
کنار خیابان ایستادم به انتظار تاکسی، یک مرتبه متوجه شدم که با عوض کردن لباس، پول تاکسی هم در جیب قبایم نیست. پیاده به راه افتادم، خیلی هم خسته بودم. نگاه کردم کسی از دوستان می رسد مرا سوار کند، دیدم نه خبری نیست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت کشیدم وضعم را برای آنها بگویم. گفتم دوستانی که سوار تاکسی شوند با آنها سوار می شوم و دست به جیب نمی کنم تا آنها کرایه تاکسی را بدهند.
آنهم پیش نیامد، خیلی بی حال بودم. در همین حال که فکر می کردم حال پیاده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائیه رسیده بودم، در ذهن از پیر مرادم گله کردم، که آقا ما در خدمت شما بودیم، حالت مرا هم که می دانید، بنا نبود این چنین شود. یک دقیقه بیشتر از این فکر و گفته درونی نگذشت، دیدم یک نفر دنبال من می دود و صدا می زند.
برگشتم. دیدم یکی از دوستان سید، از متصدیان هیأت مذهبی است. با اصرار مرا به مغازه دعوت کرد، رفتم آب خنکی آورد و با عذرخواهی پاکتی داد که دهه اربعین برای هیأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهی برخورد با آنها داشتم و ابرازی نداشتند و حال دنبالم دوید و با اصرار پولی داد آن هم در وقت احتیاج به آن. حقیر این را کرامتی از آقا می دانم، نه صرف تصادف. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر