حاج ناصر جواهری در رابطه با تأثیر کلام آقا شیخ مرتضی زاهد از قول پدرشان نقل می کنند:
« در محله و بازارچه نایب السلطنه، پهلوانی به نام حاج محمد صادق بلورفروشان ساکن بود. او آدمی درشت قامت و قوی هیکل بود و در آن زمان در تهران از جهت قدرت بدنی و هیکل؛ بسیار کم نظیر بود.
حاج محمد صادق بلورفروشان با این بدن ورزیده، قوی و درشتش بسیار نیز متواضع و باتقوا بود.
یک روز در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم که حاج محمد صادق بلورفروشان وارد شد. آقا شیخ مرتضی در گوشه حیاط بر بالای منبر بودند و از روی کتاب برای مردم حدیث می خواندند و موعظه می کردند.
بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی سرش را بالا آورد و نگاهش به حاج محمد صادق افتاد. آقا چون گوشها و چشمهایش در این آخرها کمی ضعیف شده بود، رو به حاج محمدصادق کرد و پرسید:
حاج محمدصادق آقا، خودتان هستید؟
حاج محمد صادق جواب داد: بله آقا جان خودمم، محمدصادق هستم.
مرحوم آقا شیخ مرتضی دوباره شروع به خواندن کرد. بعد از لحظاتی دوباره سرش را بالا آورد و حالا چه حکمتی در کار بود، گفت:
« خداوند ما را خلق نکرده است که بخوریم و بیاشامیم و قوی بشویم تا مردم را به زمین بزنیم! »
وقتی آقا شیخ مرتضی این جمله را فرمودند، مرحوم حاج محمدصادق به شدت به گریه افتاد و نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. آن روز در حدود یک ساعت حاج محمد صادق بلورفروشان با آن هیکل و جثه اش در گوشه ای از حیاط نشسته بود و همانند یک کودک زار زار گریه می کرد و اشک می ریخت! »
*****
حاج احمد شهامت پور نقل میکند:
« مرحوم پدرم در همین کوچه حمام گلشن مغازه قصابی داشت و با توجه به شغل و پیشه اش مقداری در همان حال و هوای داش مشتی گری و این گونه عوالم بود.
شاگردش برای ما تعریف می کرد مرحوم پدرم در یک دورانی دندانهایش مشکل پیدا کرده بود و همه دندانهایش را طلا گرفته بود؛ تا اینکه یک روز آقا شیخ مرتضی زاهد از جلوی مغازه قصابی او رد می شود و بعد از سلام و علیک به پدرم می گوید:
اصغر آقا حیف نیست! این دندانهایت را طلا گرفته ای؟ حسین آقا شاگرد پدرم می گفت: به قدری کلام آقا شیخ مرتضی زاهد نافذ بود که فردای آن روز مرحوم پدرم با همان داش مشتی گری که داشت رفته بود و همه آن طلاها را برداشته بود. »
« در محله و بازارچه نایب السلطنه، پهلوانی به نام حاج محمد صادق بلورفروشان ساکن بود. او آدمی درشت قامت و قوی هیکل بود و در آن زمان در تهران از جهت قدرت بدنی و هیکل؛ بسیار کم نظیر بود.
حاج محمد صادق بلورفروشان با این بدن ورزیده، قوی و درشتش بسیار نیز متواضع و باتقوا بود.
یک روز در خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم که حاج محمد صادق بلورفروشان وارد شد. آقا شیخ مرتضی در گوشه حیاط بر بالای منبر بودند و از روی کتاب برای مردم حدیث می خواندند و موعظه می کردند.
بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی سرش را بالا آورد و نگاهش به حاج محمد صادق افتاد. آقا چون گوشها و چشمهایش در این آخرها کمی ضعیف شده بود، رو به حاج محمدصادق کرد و پرسید:
حاج محمدصادق آقا، خودتان هستید؟
حاج محمد صادق جواب داد: بله آقا جان خودمم، محمدصادق هستم.
مرحوم آقا شیخ مرتضی دوباره شروع به خواندن کرد. بعد از لحظاتی دوباره سرش را بالا آورد و حالا چه حکمتی در کار بود، گفت:
« خداوند ما را خلق نکرده است که بخوریم و بیاشامیم و قوی بشویم تا مردم را به زمین بزنیم! »
وقتی آقا شیخ مرتضی این جمله را فرمودند، مرحوم حاج محمدصادق به شدت به گریه افتاد و نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. آن روز در حدود یک ساعت حاج محمد صادق بلورفروشان با آن هیکل و جثه اش در گوشه ای از حیاط نشسته بود و همانند یک کودک زار زار گریه می کرد و اشک می ریخت! »
*****
حاج احمد شهامت پور نقل میکند:
« مرحوم پدرم در همین کوچه حمام گلشن مغازه قصابی داشت و با توجه به شغل و پیشه اش مقداری در همان حال و هوای داش مشتی گری و این گونه عوالم بود.
شاگردش برای ما تعریف می کرد مرحوم پدرم در یک دورانی دندانهایش مشکل پیدا کرده بود و همه دندانهایش را طلا گرفته بود؛ تا اینکه یک روز آقا شیخ مرتضی زاهد از جلوی مغازه قصابی او رد می شود و بعد از سلام و علیک به پدرم می گوید:
اصغر آقا حیف نیست! این دندانهایت را طلا گرفته ای؟ حسین آقا شاگرد پدرم می گفت: به قدری کلام آقا شیخ مرتضی زاهد نافذ بود که فردای آن روز مرحوم پدرم با همان داش مشتی گری که داشت رفته بود و همه آن طلاها را برداشته بود. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر