« مدتی در یکی از شهرهای اطراف، رفت و آمد داشتیم. شخصی بود که از دکان دینداری و تقدّس مردم را فریب می داد. دین می فروخت، تا اموراتش بگذرد. اما با این حال، چرخ زندگی اش به سختی می گردید.
روزی مرا دید و خواست تا سفارش او را به مردم بکنم.
به او گفتم: تصمیم بگیر آدم شوی، در این صورت مطمئناً مردم به سراغ تو خواهند آمد.
گفت: من تصمیم گرفتم آدم شوم، شما بگویید آدم شو، تا آدم شوم. به او گفتم: آدم شو! و او کارهایش را تماماً کنار گذاشت و آدم شد.
ما تنها یک نفر را در طول عمر خود دیدیم که یک باره تصمیم گرفت آدم شود و آدم شد. او زمینه را برای آدم شدن فراهم کرده بود و به آن هم رسید. »
روزی مرا دید و خواست تا سفارش او را به مردم بکنم.
به او گفتم: تصمیم بگیر آدم شوی، در این صورت مطمئناً مردم به سراغ تو خواهند آمد.
گفت: من تصمیم گرفتم آدم شوم، شما بگویید آدم شو، تا آدم شوم. به او گفتم: آدم شو! و او کارهایش را تماماً کنار گذاشت و آدم شد.
ما تنها یک نفر را در طول عمر خود دیدیم که یک باره تصمیم گرفت آدم شود و آدم شد. او زمینه را برای آدم شدن فراهم کرده بود و به آن هم رسید. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر