حجت الاسلام حاج آقای علوی نقل نمودند که:
ایشان در تاریخ (14/1/65) در رابطه با دوران طفولیت خویش فرمودند:
« در سن 5/2 سالگی آبله گرفته بودم مادر را از دست دادم. در خانه من و دو خواهرم با پدر زندگی می کردیم و دو خواهر دیگرم ازدواج کرده بودند. از آن تاریخ چیزی به خاطر ندارم.
لکن 6 ماه بعد در سن سه سالگی پدرم ازدواج مجدد کردند. زن پدر ما برای ما احترام خاصی قائل بودند. و نسبت به ما مهربان بود. یکی دیگر از همشیره هایم ازدواج کرد اما دست اجل در سن 9 سالگی پدر را نیز از ما گرفت. ( که گویا مردان بزرگ آینده باید در کوره حوادث آبدیده شوند)
من و خواهرم بدون پدر و مادر زندگی می کردیم. تا زن پدر بود باز هم خیلی مشکل نبود. زن بابا هم ازدواج کرد و من و خواهرم که سنی حدود 10 و 13 سال داشتیم تنها ماندیم (از آن دوران تلخ آنچنان با آه یاد می نمودند که گوئی هنوز تازیانه های حوادث را که در آن دوران یکی پس از دیگری بر ایشان وارد می شد احساس می کنند) پس از آن مردم صلاح دیدند که یکی از همشیره ها با شوهرش بمنزل ما بیایند و از ما سرپرستی کنند.
در این زمان همشیره کوچک هم ازدواج کرد. و از ما جدا شد و من تنها ماندم. ما تا پدر داشتیم محترم بودیم و عزیز بودیم بهر جا می رفتیم. لکن پس از فوت پدر وضع یتیم معلوم است.
اگر چه مردم ـ خویش و بیگانه ـ به ما احترام می کردند. من در آنجا به مکتب می رفتم پدرم برای من عمامه گذاشته بود و مریدان پدرم چون علاقه خاصی به او داشتند به ما هم اظهار محبت شدید می کردند. حتی در دهات اطراف هم محترم بودم لکن یتیم...
مدتی در گوگد به تحصیل اشتغال داشتم و سپس یکسال به گلپایگان رفتم لکن در سن 13 سالگی منطقه با گرانی و قحطی شدیدی روبرو شد. و آنچنان بیداد نمود که تعداد زیادی از مردم مردند.
در آن سال افراد کنار کوچه می نشستند. و استخوانها را با سنگ پودر می کردند و بدهان می ریختند. قیمت همه چیز ارزان شده بود، یک سینی بزرگ مسی را در مقابل یکچارک گندم می دادند.
هم وزن گندم و جو، قند و گوشت می دادند و ما چون زمین داشتیم. و من یکنفر بیشتر نبودم مقداری گندم داشتم که کمی هم بدیگران میدادم وقتی همشیره گندمشان تمام شد چون عیال وار بودند باغشان را با چند مَن گندم معاوضه کردند.
ولی پس از مدتی که باز محتاج شدند من باغ را بهشان پس دادم. مجدداً فروختند و تحصیل گندم کردند.
[بقدری مصیبت گرسنگی مردم ایشان را رنج داده بود که معظم له از هیچ مصیبتی چنان یاد نمی کردند.]
می فرمودند:
هنوز صدای همسایه خانه ما که جوان بود و در خانه ما می آمد و می گفت آسید محمد رضا کمی نان بده هنوز در گوشم هست .
خلاصه قبل از رسیدن وقت خرمن گندم ما هم تمام شد. مجبور شدم دو جریب زمین را مقابل 6 یا 12 کیلو گندم بفروشم. مردم علف بیابان می خوردند. پنبه دانه را بو می دادند و استفاده می کردند. جو و گندم نرسیده را می پختند و می خوردند. برای همین خوراکیهای مضر مردم مریض شده و می مردند.
مرا برای نماز میت می بردند کسی را قوت برای رفتن آن نبود. در این سال پس از رسیدن محصول گندم و کاشت مجدد راه اراک را در پیش گرفتم. چون استاد ما مرحوم آخوند ملا محمد تقی بر اثر گرانی نتوانسته بود در گلپایگان بماند به نزد مرحوم حاج سید حسن خوانساری رفته بود.
من هم 40 روز در خوانسار در مدرسه ایکه مرحوم میرزا محمد مهدی متصدی آن بود تحصیل کردم. آنجا نان و نفت طلاب را می دادند.
بعد از مدتی به طرف اراک حرکت کردم. تا خمین را بهمراه مردم محل آمدیم. گاهی سواره و گاهی پیاده می آمدیم. از خمین تا اراک را ده به ده تنهائی طی کردم. و گاهی لازم بود به تنهائی 4 فرسخ راه بروم و چه بسا از خطرات جاده می ترسیدم. ( گویی موسی وار باید از سرزمین تولد خارج شود تا دست تقدیر او را به چوپانی شعیب کشاند و سپس او را به وادی ایمن رهنمون سازد. )
به اراک که رسیدم چندان رونقی نداشت اول طلوع مرحوم حاج شیخ عبدالکریم بود. تا مدتی که تقریباً سطح را تمام کردیم و خارج می رفتیم حاج شیخ یک تومان به ما می داد اگر چه مخارج ارزان بود ولی کفایت نمی داد، با مشکلات فراوان و گران شدن ارزاق مجبور به قرض بودیم و گاهی موفق به گرفتن نان نمی شدیم و با مقداری مغز بادام و امثال آن سد جوع می کردیم.
ولی بحمدالله مدتی که ماندیم چون استعداد و ذوق تحصیلی ما مبرهن شد. مورد توجه طلاب قرار گرفتیم و مردم هم توجه می کردند. کتب قدیمی مورد نیاز را از قبیل جواهر آنجا تهیه نمودم.
تا آنکه حاج شیخ به قم آمدند و نوشتند نان جوی در قم پیدا می شود. ابتدا نوشتم نمی آیم بعد که ایشان ترتیب مسافرت و حمل اثاثیه را دادند و قرض های ما را هم پرداختند به قم آمدم و در مدرسه فیضیه حجره گرفتم.
در اینجا که ما از فضلاء به شمار می آمدیم در مقابل دیگران که یک تومان شهریه می گرفتند، حاج شیخ به من 3 تومان می داد.
زندگی می گذشت تا پس از ازدواج به خاطر عیال وار بودن باز در مضیقه شدید قرار گرفتم. و مرحوم حاج میرزا مهدی احتیاط می کرد که مبادا کسی بگوید به دامادش بیش از دیگران شهریه می دهد من هم اظهار نکردم.
با آنکه خودم مقسم نماز و روزه بودم. بالاخره مجبور شدم یکسال نماز 10 تومانی بخوانم. اگر چه بعد از آن به جهت احتیاط و وسوسه به دیگری هم دادم خواند. مشکلات مادی چنین بود ولی صبر کردیم. و خدا هم تفضل فرمود من هیچ کاری را مقدم بر درس نمی داشتم...».
ایشان در تاریخ (14/1/65) در رابطه با دوران طفولیت خویش فرمودند:
« در سن 5/2 سالگی آبله گرفته بودم مادر را از دست دادم. در خانه من و دو خواهرم با پدر زندگی می کردیم و دو خواهر دیگرم ازدواج کرده بودند. از آن تاریخ چیزی به خاطر ندارم.
لکن 6 ماه بعد در سن سه سالگی پدرم ازدواج مجدد کردند. زن پدر ما برای ما احترام خاصی قائل بودند. و نسبت به ما مهربان بود. یکی دیگر از همشیره هایم ازدواج کرد اما دست اجل در سن 9 سالگی پدر را نیز از ما گرفت. ( که گویا مردان بزرگ آینده باید در کوره حوادث آبدیده شوند)
من و خواهرم بدون پدر و مادر زندگی می کردیم. تا زن پدر بود باز هم خیلی مشکل نبود. زن بابا هم ازدواج کرد و من و خواهرم که سنی حدود 10 و 13 سال داشتیم تنها ماندیم (از آن دوران تلخ آنچنان با آه یاد می نمودند که گوئی هنوز تازیانه های حوادث را که در آن دوران یکی پس از دیگری بر ایشان وارد می شد احساس می کنند) پس از آن مردم صلاح دیدند که یکی از همشیره ها با شوهرش بمنزل ما بیایند و از ما سرپرستی کنند.
در این زمان همشیره کوچک هم ازدواج کرد. و از ما جدا شد و من تنها ماندم. ما تا پدر داشتیم محترم بودیم و عزیز بودیم بهر جا می رفتیم. لکن پس از فوت پدر وضع یتیم معلوم است.
اگر چه مردم ـ خویش و بیگانه ـ به ما احترام می کردند. من در آنجا به مکتب می رفتم پدرم برای من عمامه گذاشته بود و مریدان پدرم چون علاقه خاصی به او داشتند به ما هم اظهار محبت شدید می کردند. حتی در دهات اطراف هم محترم بودم لکن یتیم...
مدتی در گوگد به تحصیل اشتغال داشتم و سپس یکسال به گلپایگان رفتم لکن در سن 13 سالگی منطقه با گرانی و قحطی شدیدی روبرو شد. و آنچنان بیداد نمود که تعداد زیادی از مردم مردند.
در آن سال افراد کنار کوچه می نشستند. و استخوانها را با سنگ پودر می کردند و بدهان می ریختند. قیمت همه چیز ارزان شده بود، یک سینی بزرگ مسی را در مقابل یکچارک گندم می دادند.
هم وزن گندم و جو، قند و گوشت می دادند و ما چون زمین داشتیم. و من یکنفر بیشتر نبودم مقداری گندم داشتم که کمی هم بدیگران میدادم وقتی همشیره گندمشان تمام شد چون عیال وار بودند باغشان را با چند مَن گندم معاوضه کردند.
ولی پس از مدتی که باز محتاج شدند من باغ را بهشان پس دادم. مجدداً فروختند و تحصیل گندم کردند.
[بقدری مصیبت گرسنگی مردم ایشان را رنج داده بود که معظم له از هیچ مصیبتی چنان یاد نمی کردند.]
می فرمودند:
هنوز صدای همسایه خانه ما که جوان بود و در خانه ما می آمد و می گفت آسید محمد رضا کمی نان بده هنوز در گوشم هست .
خلاصه قبل از رسیدن وقت خرمن گندم ما هم تمام شد. مجبور شدم دو جریب زمین را مقابل 6 یا 12 کیلو گندم بفروشم. مردم علف بیابان می خوردند. پنبه دانه را بو می دادند و استفاده می کردند. جو و گندم نرسیده را می پختند و می خوردند. برای همین خوراکیهای مضر مردم مریض شده و می مردند.
مرا برای نماز میت می بردند کسی را قوت برای رفتن آن نبود. در این سال پس از رسیدن محصول گندم و کاشت مجدد راه اراک را در پیش گرفتم. چون استاد ما مرحوم آخوند ملا محمد تقی بر اثر گرانی نتوانسته بود در گلپایگان بماند به نزد مرحوم حاج سید حسن خوانساری رفته بود.
من هم 40 روز در خوانسار در مدرسه ایکه مرحوم میرزا محمد مهدی متصدی آن بود تحصیل کردم. آنجا نان و نفت طلاب را می دادند.
بعد از مدتی به طرف اراک حرکت کردم. تا خمین را بهمراه مردم محل آمدیم. گاهی سواره و گاهی پیاده می آمدیم. از خمین تا اراک را ده به ده تنهائی طی کردم. و گاهی لازم بود به تنهائی 4 فرسخ راه بروم و چه بسا از خطرات جاده می ترسیدم. ( گویی موسی وار باید از سرزمین تولد خارج شود تا دست تقدیر او را به چوپانی شعیب کشاند و سپس او را به وادی ایمن رهنمون سازد. )
به اراک که رسیدم چندان رونقی نداشت اول طلوع مرحوم حاج شیخ عبدالکریم بود. تا مدتی که تقریباً سطح را تمام کردیم و خارج می رفتیم حاج شیخ یک تومان به ما می داد اگر چه مخارج ارزان بود ولی کفایت نمی داد، با مشکلات فراوان و گران شدن ارزاق مجبور به قرض بودیم و گاهی موفق به گرفتن نان نمی شدیم و با مقداری مغز بادام و امثال آن سد جوع می کردیم.
ولی بحمدالله مدتی که ماندیم چون استعداد و ذوق تحصیلی ما مبرهن شد. مورد توجه طلاب قرار گرفتیم و مردم هم توجه می کردند. کتب قدیمی مورد نیاز را از قبیل جواهر آنجا تهیه نمودم.
تا آنکه حاج شیخ به قم آمدند و نوشتند نان جوی در قم پیدا می شود. ابتدا نوشتم نمی آیم بعد که ایشان ترتیب مسافرت و حمل اثاثیه را دادند و قرض های ما را هم پرداختند به قم آمدم و در مدرسه فیضیه حجره گرفتم.
در اینجا که ما از فضلاء به شمار می آمدیم در مقابل دیگران که یک تومان شهریه می گرفتند، حاج شیخ به من 3 تومان می داد.
زندگی می گذشت تا پس از ازدواج به خاطر عیال وار بودن باز در مضیقه شدید قرار گرفتم. و مرحوم حاج میرزا مهدی احتیاط می کرد که مبادا کسی بگوید به دامادش بیش از دیگران شهریه می دهد من هم اظهار نکردم.
با آنکه خودم مقسم نماز و روزه بودم. بالاخره مجبور شدم یکسال نماز 10 تومانی بخوانم. اگر چه بعد از آن به جهت احتیاط و وسوسه به دیگری هم دادم خواند. مشکلات مادی چنین بود ولی صبر کردیم. و خدا هم تفضل فرمود من هیچ کاری را مقدم بر درس نمی داشتم...».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر