آقای معماریان می گوید:
سال 70 یکی از دوستان من، به نام آقای بصیر در مجلسی با آقای حاج محمد رضا الطافی برخورد کرد و با چیزهایی که از من شنیده بود، به ایشان علاقه مند شد.
یک بار هم حاجی را به منزل خود دعوت کرد و حاجی پذیرفت. مدتی بعد از این آشنایی، یک روز به مغازه من آمد و گفت:
« مریضی دارم که حدود یک سال است زمینگیر شده. نذر کرده ام که خودم همراه شخص عادلی به مشهد بروم و شفای مریض را از امام رضا علیه السلام بخواهم. برای این نذر حاج محمد رضا الطافی را در نظر گرفته ام. به خرج خودم ماشین می فرستم همدان تا حاجی را بیاورد تهران و از تهران به اتفاق خود مریض با هواپیما برویم مشهد دعا کنیم. از طرف من، از حاج محمد رضا خواهش کنید بپذیرد. »
من همان موقع که آقای بصیر در مغازه بود، زنگ زدم همدان و موضوع را با حاج محمد رضا در میان گذاشتم. نام و نشان آقای بصیر را هم دادم. حاج محمد رضا به آقای بصیر گفت:
« من همین جا دعا می کنم و شما هم بروید مشهد و دعا کنید. مریضتان خوب می شود. »
گوشی را گذاشتیم و آقای بصیر رفت. بیمار خواهرش بود که فلج شده بود و از درمان او ناامید شده بودند.
حدود یک ماه بعد، دوباره آقای بصیر به مغازه آمد و در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری بود، گفت:
« خواهرم را به کمک شوهرش بردیم مشهد. باید او را جابه جا می کردیم؛ چون تنهایی نمی توانست حرکت کند. در حرم امام رضا علیه السلام، در قسمت زنانه نزدیک ضریح او را نشاندیم و خودمان در قسمت مردانه جایی ایستادیم که بتوانیم او را ببینیم و مشغول زیارت شدیم. چند ساعتی که گذشت، همشیره به ما اشاره کرد برویم. بعد خودش دست به ضریح گرفت و بلند شد و بیرون آمد. سه نفری تا نزدیکی فلکه آب آمدیم. همشیره خودش راه می آمد و هیچ مشکلی نداشت، ولی ما اصلاً متوجه نبودیم. گویا فراست از ما گرفته شده بود. نزدیکی فلکه آب بود که به خود آمدیم و متوجه شدیم همشیره شفا گرفته و اثری از بیماری در او نیست. »
آقای بصیر به خاطر سخن حاج محمد رضا، به شفای بیمارش امیدوار شده بود و امیدوارانه راهی حرم امام رضا علیه السلام شده بود. به همین خاطر یک گوسفند هم نذر حاج محمد رضا کرده بود.
وقتی حاج محمد رضا بار دیگر به تهران آمد، آقای بصیر ماجرا را برای او تعریف کرد. حاج محمد رضا گفت:
« من احتیاجی به گوسفند ندارم. »
با اصرار اقای بصیر حاج محمد رضا گفت:
گوسفند را بیاورند منزل ما و به نام امام رضا علیه السلام سر ببرند و به ما هم گفت: « گوشتش را به مردم بدهید و مقداری هم به خود آقای بصیر بدهید. خودتان هم همان اندازه بردارید که به مردم می دهید. »
سال 70 یکی از دوستان من، به نام آقای بصیر در مجلسی با آقای حاج محمد رضا الطافی برخورد کرد و با چیزهایی که از من شنیده بود، به ایشان علاقه مند شد.
یک بار هم حاجی را به منزل خود دعوت کرد و حاجی پذیرفت. مدتی بعد از این آشنایی، یک روز به مغازه من آمد و گفت:
« مریضی دارم که حدود یک سال است زمینگیر شده. نذر کرده ام که خودم همراه شخص عادلی به مشهد بروم و شفای مریض را از امام رضا علیه السلام بخواهم. برای این نذر حاج محمد رضا الطافی را در نظر گرفته ام. به خرج خودم ماشین می فرستم همدان تا حاجی را بیاورد تهران و از تهران به اتفاق خود مریض با هواپیما برویم مشهد دعا کنیم. از طرف من، از حاج محمد رضا خواهش کنید بپذیرد. »
من همان موقع که آقای بصیر در مغازه بود، زنگ زدم همدان و موضوع را با حاج محمد رضا در میان گذاشتم. نام و نشان آقای بصیر را هم دادم. حاج محمد رضا به آقای بصیر گفت:
« من همین جا دعا می کنم و شما هم بروید مشهد و دعا کنید. مریضتان خوب می شود. »
گوشی را گذاشتیم و آقای بصیر رفت. بیمار خواهرش بود که فلج شده بود و از درمان او ناامید شده بودند.
حدود یک ماه بعد، دوباره آقای بصیر به مغازه آمد و در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری بود، گفت:
« خواهرم را به کمک شوهرش بردیم مشهد. باید او را جابه جا می کردیم؛ چون تنهایی نمی توانست حرکت کند. در حرم امام رضا علیه السلام، در قسمت زنانه نزدیک ضریح او را نشاندیم و خودمان در قسمت مردانه جایی ایستادیم که بتوانیم او را ببینیم و مشغول زیارت شدیم. چند ساعتی که گذشت، همشیره به ما اشاره کرد برویم. بعد خودش دست به ضریح گرفت و بلند شد و بیرون آمد. سه نفری تا نزدیکی فلکه آب آمدیم. همشیره خودش راه می آمد و هیچ مشکلی نداشت، ولی ما اصلاً متوجه نبودیم. گویا فراست از ما گرفته شده بود. نزدیکی فلکه آب بود که به خود آمدیم و متوجه شدیم همشیره شفا گرفته و اثری از بیماری در او نیست. »
آقای بصیر به خاطر سخن حاج محمد رضا، به شفای بیمارش امیدوار شده بود و امیدوارانه راهی حرم امام رضا علیه السلام شده بود. به همین خاطر یک گوسفند هم نذر حاج محمد رضا کرده بود.
وقتی حاج محمد رضا بار دیگر به تهران آمد، آقای بصیر ماجرا را برای او تعریف کرد. حاج محمد رضا گفت:
« من احتیاجی به گوسفند ندارم. »
با اصرار اقای بصیر حاج محمد رضا گفت:
گوسفند را بیاورند منزل ما و به نام امام رضا علیه السلام سر ببرند و به ما هم گفت: « گوشتش را به مردم بدهید و مقداری هم به خود آقای بصیر بدهید. خودتان هم همان اندازه بردارید که به مردم می دهید. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر