قال الله تعالی:
« و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین. »
خدای تعالی به خاتم الانبیاء محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرماید:
با مؤمنین و کسانی که تابع تو هستند با مهربانی رفتار کن و با نهایت تواضع و فروتنی با آنها برخورد کن.
و قرآن این سجیه را از علائم مؤمنین می شمارد و در مورد مؤمنین می فرماید: « عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هوناً »
مرحوم آیت الله گلپایگانی در پاسخ به فردی که از خدمات ایشان تجلیل کرده بود فرموده بودند:
« ای بابا من دیگر هشتاد سال از عمرم می گذرد و حکم اعدامم از درگاه الهی صادر شده است و دیگر هر چه بمانم مهلت و ارفاقی است که نسبت به یک اعدامی در نظر می گیرند و اگر اینکارها برای خدا نباشد ذره ای برایم ارزش نخواهد داشت. »
حاج باقر گلپایگانی در مورد برخورد ایشان با مردم چنین توضیح می دهند:
« ایشان در برخورد با مردم و مراجعه کنندگان بسیار خوش اخلاق بودند به گونه ای که هر کس با نخستین برخورد شیفته ایشان می شد. گاهی که برخی از مراجعه کنندگان به خاطر داشتن مشکلاتی ناراحت بودند، وقتی خدمت ایشان می رسیدند با کیفیت برخورد خوب ایشان آرامش و نشاطی وصف ناپذیر به آنان دست می داد.
ایشان سعی داشتند کسی با ناراحتی از منزلشان بیرون نرود. به هر مراجعه کننده ای به گونه ای رضایت بخش پاسخ می داد.»
نقل است که :
شخصی با مرحوم حجت الاسلام شاکری، برخوردی پیدا کرده بود و خواستار این شد که خدمت آقا برسند، ایشان وقتی خدمت آقا رسید با صدایی بلند شروع کرد به اعتراض کردن و از آقای شاکری شکایت کردن که او به من اهانت کرده و بر من توهین نموده آقا با خوشرویی سؤال کردند چه کرده؟
ایشان گفت با مشت به سینه ام زده است آقا با اخلاقی پسندیده فرمودند: دیه با عاقله است، شما بیائید و بجای آن، یک مشت در سینه من بزنید، که آن شخص از گفتار و رفتار خودش پشیمان گردید و دست آقا را بوسید و مورد عنایت و لطف آقا قرار گرفت.
حاج آقا باقر گلپایگانی نقل کردند:
در روزهای آخر عمر آقا رسم بر این بود که یکی از اعضاء خانواده شب کنار آقا می ماند، ولی من هم شب به آقا سر می زدم، در یکی از شبهای آخر عمر شریفشان ساعت 2 نصف شب آمدم به آقا سر بزنم دیدم که آقا نشسته اند، عرض کردم، آقا چرا نمی خوابید؟
فرمودند:
می خواهم برای تجدید وضو بروم. سؤال کردند: چرا شما نخوابیده اید. عرض کردم آمدم تا به شما سر بزنم.
آقا را بردم وضو گرفتند، بعد از وضو گرفتن که آقا را می آوردم به طرف هال فرمودند: « من بابا نداشتم که خدمت کنم، ولی برای تو هم بابای پر زحمتی بودم. »
عرض کردم آقا، برای من افتخار است که خدمت شما کنم، و در خدمت پدر و مرجع شیعه باشم.
افتخار می کنم که دستم به بدن شما می رسد .. فرمودند:
« حالا دیگر ماندنم برای شما زحمت است حالا دیگر باید رفت. »
« و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین. »
خدای تعالی به خاتم الانبیاء محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرماید:
با مؤمنین و کسانی که تابع تو هستند با مهربانی رفتار کن و با نهایت تواضع و فروتنی با آنها برخورد کن.
و قرآن این سجیه را از علائم مؤمنین می شمارد و در مورد مؤمنین می فرماید: « عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هوناً »
مرحوم آیت الله گلپایگانی در پاسخ به فردی که از خدمات ایشان تجلیل کرده بود فرموده بودند:
« ای بابا من دیگر هشتاد سال از عمرم می گذرد و حکم اعدامم از درگاه الهی صادر شده است و دیگر هر چه بمانم مهلت و ارفاقی است که نسبت به یک اعدامی در نظر می گیرند و اگر اینکارها برای خدا نباشد ذره ای برایم ارزش نخواهد داشت. »
حاج باقر گلپایگانی در مورد برخورد ایشان با مردم چنین توضیح می دهند:
« ایشان در برخورد با مردم و مراجعه کنندگان بسیار خوش اخلاق بودند به گونه ای که هر کس با نخستین برخورد شیفته ایشان می شد. گاهی که برخی از مراجعه کنندگان به خاطر داشتن مشکلاتی ناراحت بودند، وقتی خدمت ایشان می رسیدند با کیفیت برخورد خوب ایشان آرامش و نشاطی وصف ناپذیر به آنان دست می داد.
ایشان سعی داشتند کسی با ناراحتی از منزلشان بیرون نرود. به هر مراجعه کننده ای به گونه ای رضایت بخش پاسخ می داد.»
نقل است که :
شخصی با مرحوم حجت الاسلام شاکری، برخوردی پیدا کرده بود و خواستار این شد که خدمت آقا برسند، ایشان وقتی خدمت آقا رسید با صدایی بلند شروع کرد به اعتراض کردن و از آقای شاکری شکایت کردن که او به من اهانت کرده و بر من توهین نموده آقا با خوشرویی سؤال کردند چه کرده؟
ایشان گفت با مشت به سینه ام زده است آقا با اخلاقی پسندیده فرمودند: دیه با عاقله است، شما بیائید و بجای آن، یک مشت در سینه من بزنید، که آن شخص از گفتار و رفتار خودش پشیمان گردید و دست آقا را بوسید و مورد عنایت و لطف آقا قرار گرفت.
حاج آقا باقر گلپایگانی نقل کردند:
در روزهای آخر عمر آقا رسم بر این بود که یکی از اعضاء خانواده شب کنار آقا می ماند، ولی من هم شب به آقا سر می زدم، در یکی از شبهای آخر عمر شریفشان ساعت 2 نصف شب آمدم به آقا سر بزنم دیدم که آقا نشسته اند، عرض کردم، آقا چرا نمی خوابید؟
فرمودند:
می خواهم برای تجدید وضو بروم. سؤال کردند: چرا شما نخوابیده اید. عرض کردم آمدم تا به شما سر بزنم.
آقا را بردم وضو گرفتند، بعد از وضو گرفتن که آقا را می آوردم به طرف هال فرمودند: « من بابا نداشتم که خدمت کنم، ولی برای تو هم بابای پر زحمتی بودم. »
عرض کردم آقا، برای من افتخار است که خدمت شما کنم، و در خدمت پدر و مرجع شیعه باشم.
افتخار می کنم که دستم به بدن شما می رسد .. فرمودند:
« حالا دیگر ماندنم برای شما زحمت است حالا دیگر باید رفت. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر