همچنین آقای مهدی معماریان نقل میکند:
یک شب حاج محمد رضا الطافی در منزل ما بود و من مقداری سیب شمیرانی از یک فروشنده دوره گردی که چرخ طوافی داشت، خریده بودم.
حاج محمد رضا چند تا سیب را با میل و رغبت پوست کند و خورد. در حال خوردن سیب ها لبخند هم می زد. پیدا بود که علاقه ویژه ای به آن سیب ها دارد که با اشتها و لبخند از آن ها می خورد.
این باعث شگفتی من شد و پرسیدم:
« خنده شما برای چیست؟ »
گفت:
« این سیب ها را از کجا خریده ای؟ »
گفتم: « از یک دوره گرد. منظور شما از این سؤال چیست؟ »
حاج محمد رضا گفت:
« آن دوره گرد خودش صاحب باغ بوده است و هر کدام از این سیب ها را با صلوات ( بر محمد و آل محمد علیهم السلام) از درخت چیده است. »
گفتم: « پس بروم و باز هم از این سیب ها بخرم. »
حاجی گفت:
« چون اسرارش برای تو فاش شده، دیگر او را نخواهی دید. » همین طور هم شد؛ فردای آن شب و پس از آن، هر چه در اطراف محلی که سیب خریده بودم گشتم، آن طوافی سیب فروش را پیدا نکردم.
یک شب حاج محمد رضا الطافی در منزل ما بود و من مقداری سیب شمیرانی از یک فروشنده دوره گردی که چرخ طوافی داشت، خریده بودم.
حاج محمد رضا چند تا سیب را با میل و رغبت پوست کند و خورد. در حال خوردن سیب ها لبخند هم می زد. پیدا بود که علاقه ویژه ای به آن سیب ها دارد که با اشتها و لبخند از آن ها می خورد.
این باعث شگفتی من شد و پرسیدم:
« خنده شما برای چیست؟ »
گفت:
« این سیب ها را از کجا خریده ای؟ »
گفتم: « از یک دوره گرد. منظور شما از این سؤال چیست؟ »
حاج محمد رضا گفت:
« آن دوره گرد خودش صاحب باغ بوده است و هر کدام از این سیب ها را با صلوات ( بر محمد و آل محمد علیهم السلام) از درخت چیده است. »
گفتم: « پس بروم و باز هم از این سیب ها بخرم. »
حاجی گفت:
« چون اسرارش برای تو فاش شده، دیگر او را نخواهی دید. » همین طور هم شد؛ فردای آن شب و پس از آن، هر چه در اطراف محلی که سیب خریده بودم گشتم، آن طوافی سیب فروش را پیدا نکردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر