آقای رضا یونسیان می گفت که من و آقای عرب خانی برای شرکت در مراسم چهلم فرزند حاج محمد رضا، به همدان رفته بودیم.
قبل از رفتن به مسجدی که مراسم در آن جا برپا بود، به منزل حاج محمد رضا رفتیم. حاج محمد رضا یک قوری معمولی چای را در سینی گذاشته، همراه با سه لیوان و سه استکان، برای پذیرایی آورد. لیوان ها و استکان ها را پر از چای کرد و بعد از آن که نوشیدیم، پرسید:
« باز هم چای بریزم؟ »
من که از سؤال حاج محمد رضا تعجب کرده بودم، پرسیدم:
« مگر چایی باقی مانده؟! »
حجم آن قوری کم بود و آن همه چای در آن جای نمی گرفت، اما هنگامی که حاجی در قوری را برداشت، فقط یک بند انگشت از سر قوری خالی شده بود و هنوز قوری پر از چای بود.
قبل از رفتن به مسجدی که مراسم در آن جا برپا بود، به منزل حاج محمد رضا رفتیم. حاج محمد رضا یک قوری معمولی چای را در سینی گذاشته، همراه با سه لیوان و سه استکان، برای پذیرایی آورد. لیوان ها و استکان ها را پر از چای کرد و بعد از آن که نوشیدیم، پرسید:
« باز هم چای بریزم؟ »
من که از سؤال حاج محمد رضا تعجب کرده بودم، پرسیدم:
« مگر چایی باقی مانده؟! »
حجم آن قوری کم بود و آن همه چای در آن جای نمی گرفت، اما هنگامی که حاجی در قوری را برداشت، فقط یک بند انگشت از سر قوری خالی شده بود و هنوز قوری پر از چای بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر