جناب آقای راسخی درباره سفره بابرکت ایشان که خود بسیار از آن بهره مند گشته بود چنین می گوید:
تا آن جا که من می دانم و دیدم ظهرها به تعداد افراد یک کاسه گلی آش با قاشقی چوبی و نان خانگی و شب ها یک بشقاب پلو از برنجی ارزان قیمت با خورشتی بسیار ساده بر روی سفره چیده می شد و آقا می فرمود:
« بفرمایید! »
من توجه داشتم هنگامی که غذا کم بود سر مبارک پایین و دعاهایی آهسته بر لبان جاری می شد که واقعاً و حقیقتاً همگی سیر می شدند.
ممکن است خواننده ای بگوید: راسخی! تو چون به ایشان ارادت داشتی و به قول معروف « حب الشی ء یعمی و یصمّ » اغراق می گویی.
چنین نیست که میهمانان وقتی می دیدند غذا کم است رعایت می کردند و سیر نشده دست می کشیدند.
برای این که خوانندگان عزیز این ماجرا را باور کنند، من این جریان را از زبان مردی بیان می کنم که سیّد بود و چندان پای بند تکالیف نبود و شاگرد دبیرستان و بعد آموزگار شده بود به طوری که کارهای زشت بسیار مرتکب گردیده و برایم نقل می کرد، من او را منع می کردم که گناهان را نباید ذکر کرد تا می توانی جبران کن و استغفار.
او می گفت: استغفار کرده ام و می ترسم خدای بر من نبخشاید و من می گفتم بازآی، هر آن چه هستی باز آی این درگه ما درگه نومیدی نیست...
به هر حال او می گفت که در زمان جهالتم دوستانی ناباب داشتم و آن ها اصلاً خدایی قبول نداشتند و من با وصف آن که در فساد از آن ها کمی نداشتم، ولی خدا را قبول داشته و به اصطلاح معروف حضرت عباس علیه السلام سرم می شد، به ایشان می گفتم بالاخره قیامتی در کار است و حساب و کتابی.
هر چه می گفتم فایده نداشت... به نظرم آمد مثل این که خدای کمک کرد، گفتم: بیایید شبی برویم خدمت آقای کوهستانی و آن جا شام بخوریم و بابت آن پولی نمی دهید و آن وقت ببینید با غذای کم، چگونه ایشان اعجاز می کند و شما هر چه می خواهید بخورید تا سیر شوید و به چشم خود این کرامت را ببینید.
گفتند: باز داری آسمان و ریسمان می کنی سید؟
بالاخره از من اصرار و از ایشان انکار. به هر حال حاضرشان کردم و آن ها بسیار پرخور بودند مخصوصاً ناهار کم تر خورده و به قول معروف شکم را صابون زده تا این که مرا رسوا کنند و به گفته آن ها دروغ هایم آشکار گردد.
به هر حال رفتیم، تقریباً دو ساعت از شب گذشته بود که مبادا دو رکعت نماز از ترس صاحب خانه بخوانیم. سفره حاضر و اتفاقاً آن شب جز ما چند نفر کسی نبود، سلامی کرده و به سفره نشستیم و غذا هم بسیار کم بود.
آقا فرمود:
« بفرمایید بسم الله »
این ها شروع کردند به خوردن، من هم زیر چشمی مواظب بودم و می دیدم لقمه ها یکی پس از دیگری به حلقومشان فرو می رود. مثل این که پس از هر لقمه کاسه پر می شد و دست نخورده به جای خود، آن ها تا توانستند شکمی از عزا درآوردند و من پی در پی به آنان اشاره می کردم که بخورید.
آن ها نیز به شکمشان اشاره می کردند که پر شده و جا نداریم؛ یعنی تا بلغت الحلقوم خوردیم.
آری! برادر چنین بود. وقتی بیرون آمدیم ( البته پس از نصایح دل پسند آقا) آنان به من گفتند: ای والله! عجب، خیلی جای تعجب بود این غذای کم چه قدر خوشمزه و زیاد می شد؟
ما کوشیدیم تا تو را رسوا کنیم، نشد که نشد، خداوند آن سید را بیامرزد و آن رفقای کذایی را هدایت کرده باشد.
« والله یرزق من یشاء بغیر حساب ».
تا آن جا که من می دانم و دیدم ظهرها به تعداد افراد یک کاسه گلی آش با قاشقی چوبی و نان خانگی و شب ها یک بشقاب پلو از برنجی ارزان قیمت با خورشتی بسیار ساده بر روی سفره چیده می شد و آقا می فرمود:
« بفرمایید! »
من توجه داشتم هنگامی که غذا کم بود سر مبارک پایین و دعاهایی آهسته بر لبان جاری می شد که واقعاً و حقیقتاً همگی سیر می شدند.
ممکن است خواننده ای بگوید: راسخی! تو چون به ایشان ارادت داشتی و به قول معروف « حب الشی ء یعمی و یصمّ » اغراق می گویی.
چنین نیست که میهمانان وقتی می دیدند غذا کم است رعایت می کردند و سیر نشده دست می کشیدند.
برای این که خوانندگان عزیز این ماجرا را باور کنند، من این جریان را از زبان مردی بیان می کنم که سیّد بود و چندان پای بند تکالیف نبود و شاگرد دبیرستان و بعد آموزگار شده بود به طوری که کارهای زشت بسیار مرتکب گردیده و برایم نقل می کرد، من او را منع می کردم که گناهان را نباید ذکر کرد تا می توانی جبران کن و استغفار.
او می گفت: استغفار کرده ام و می ترسم خدای بر من نبخشاید و من می گفتم بازآی، هر آن چه هستی باز آی این درگه ما درگه نومیدی نیست...
به هر حال او می گفت که در زمان جهالتم دوستانی ناباب داشتم و آن ها اصلاً خدایی قبول نداشتند و من با وصف آن که در فساد از آن ها کمی نداشتم، ولی خدا را قبول داشته و به اصطلاح معروف حضرت عباس علیه السلام سرم می شد، به ایشان می گفتم بالاخره قیامتی در کار است و حساب و کتابی.
هر چه می گفتم فایده نداشت... به نظرم آمد مثل این که خدای کمک کرد، گفتم: بیایید شبی برویم خدمت آقای کوهستانی و آن جا شام بخوریم و بابت آن پولی نمی دهید و آن وقت ببینید با غذای کم، چگونه ایشان اعجاز می کند و شما هر چه می خواهید بخورید تا سیر شوید و به چشم خود این کرامت را ببینید.
گفتند: باز داری آسمان و ریسمان می کنی سید؟
بالاخره از من اصرار و از ایشان انکار. به هر حال حاضرشان کردم و آن ها بسیار پرخور بودند مخصوصاً ناهار کم تر خورده و به قول معروف شکم را صابون زده تا این که مرا رسوا کنند و به گفته آن ها دروغ هایم آشکار گردد.
به هر حال رفتیم، تقریباً دو ساعت از شب گذشته بود که مبادا دو رکعت نماز از ترس صاحب خانه بخوانیم. سفره حاضر و اتفاقاً آن شب جز ما چند نفر کسی نبود، سلامی کرده و به سفره نشستیم و غذا هم بسیار کم بود.
آقا فرمود:
« بفرمایید بسم الله »
این ها شروع کردند به خوردن، من هم زیر چشمی مواظب بودم و می دیدم لقمه ها یکی پس از دیگری به حلقومشان فرو می رود. مثل این که پس از هر لقمه کاسه پر می شد و دست نخورده به جای خود، آن ها تا توانستند شکمی از عزا درآوردند و من پی در پی به آنان اشاره می کردم که بخورید.
آن ها نیز به شکمشان اشاره می کردند که پر شده و جا نداریم؛ یعنی تا بلغت الحلقوم خوردیم.
آری! برادر چنین بود. وقتی بیرون آمدیم ( البته پس از نصایح دل پسند آقا) آنان به من گفتند: ای والله! عجب، خیلی جای تعجب بود این غذای کم چه قدر خوشمزه و زیاد می شد؟
ما کوشیدیم تا تو را رسوا کنیم، نشد که نشد، خداوند آن سید را بیامرزد و آن رفقای کذایی را هدایت کرده باشد.
« والله یرزق من یشاء بغیر حساب ».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر