46 : حضرت با سر انگشت پا چند مرتبه به من زد و...

يكى از رفقا و دوستان ما كه قوم و خويش هست و حدود بيست سال قبل براى زيارت عتبه مباركه آستان على بن موسى الرضا (عليه السلام) به مشهد مقدس رهسپار شد، و حال خوبى داشت دو سه روز ماند و برگشت و در وقت مراجعت، خوبى عجيب كه در آنجا ديده بود تعريف كرد.
گفت: در هنگام ورود داخل حرم نشدم بلكه مودبانه كنار در حرم ايستادم و سلام عرض كردم و با خود گفتم: من كه به امام و حق آن حضرت معرفت واقعيه ندارم نبايد داخل حرم شوم، تا زمانى كه حضرت حاجت مرا بدهند مرا بحق خود و خداى خود عارف كند.
شب جمعه بود و هوا خيلى سرد بود، در نيمه شب كه در يكى از رواقهاى پشت سر نزديك به كفشدارى خوابم برده بود، در خواب ديدم، حضرت رضا (عليه السلام) تشريف آوردند و با سر انگشت پا چند مرتبه به من زدند و فرمودند: برخيز، برخيز، كار كن بدون كار دست نمى شود، من خودم را روى پاهاى حضرت انداختم كه ببوسم، آن حضرت مثل كسى كه خجل شده و شرمنده باشد خم شدند و زير بازوهاى مرا گرفتند و نگذارند كه من ببوسم، و فرمودند: اينكارها چيست؟
برخاستم و رفتم در صحن مسجد گوهر شاد وضو گرفتم و در يكى از ايوانهاى مسجد عبايم را به خود پيچيدم و مشغول خواندن دعاى كميل شدم.
در بين دعا خواب بر من غلبه كرد خوابم برد و در خواب ديدم شخصى كه محاسن قرمز حنائى داشت، نزد من آمد و لطف بسيار كرد و گفت: مى خواهى برويم با هم گردش كنيم؟
گفتم: بسيار خوب، با هم حركت كرديم، را دور تا دور كره زمين حركت داده و بصورت پرواز در بالاى هر شهرى تمام افراد آن شهر را مى ديدم و خوب و بد آنها را مى شناختم و از درياها و اقيانوسها عبور كرديم و به زيارت قبر حضرت رسول و صديقه كبرى و ائمه بقيع عليهم الصلوه و السلام رفتيم و پس از آن به زيارت نجف اشرف و كربلاى معلى و ائمه كاظمين و سامرا (عليه السلام) مشرف شديم.
آن مرد در هر جا براى من زيارت نامه مى خواند و مطالبى عجيب براى من نقل مى كرد و در بين راه ها دائما با من مشغول تكلم بود.
من از بسيارى از حالات بزرگان و ارحام و عاقبت امر آنها سؤال مى كردم و پاسخ مى گفت و از حالات بسيارى از مردگان از اجداد و ارحام و بزرگان سؤال مى كردم و همه با يك يك جواب مى داد.
سپس مرا به آسمانها برد و به ملاقات فرشتگان و ارواح انبياء و اولياء مشرف شديم و در بهشت ها گردش كرديم و انواع و اقسام نعمت هاى بهشتى را ملاحضه كرديم.
چيزهائيكه قابل توصيف نيست و از روى جهنم در يك طرفه العين عبور كرديم و كيفيت عذابها را ديديم كه قابل توصيف نيست.
پس از اين سيرها به من گفت مى خواهى برگرديم؟ گفتم: آرى. با هم برگشتيم، چون در مسجد گوهر شاد و وارد شديم و مى خواست برود، گفت: تمام اين گردش ها و سيرها در پنج دقيقه طول كشيده است.
گفتم: پنج دقيقه.
گفت: پنچ دقيقه كه گفتم براى آن است كه وحشت نكنى و الا پنج دقيقه طول نكشيده است بلمه در يك آن انجام گرفته است، آنجا كه زمان نيست، ساعت نيست، دقيقه نيست.
پس با كمال بشارت و رحمت خداحافظى كرد و رفت، گفتم: كجا مى روى، من با شما كار دارم؟
در پاسخ گفت: من بايد بروم، ان شاالله هر وقت لازم باشد نزد شما خواهم آمد.
گفتم خيلى از عجائب و غرائب را در اين زمان كوتاه به من نشان دادى و مرا بسيارى از نقاط زمين و عالم بالا بردى.
گفت: هيچ عجيب نيست، خداحافضى كرد و رفت.
من از خواب بيدار شدم، به ساعت نگاه كردم، ديدم كه پنج دقيقه است كه چرتم برده، شروع كردم به خواندن بقيه دعاى كميل.
اين خواب به اندازه اى عجيب بود و مطالبش به قدرى جالب و طولانى بود كه قابل ذكر نيست، اجمالا آنكه اين آقا در مدت سه روز اين خواب را براى ما نقل مى كرد، بدين طريق كه صبح مى آمد تا قريب ظهر كه به مسجد مى رفتيم و بعد از ظهر مى آمد و نقل مى كرد، بقيه آن را تا نزديك غروب كه آماده مسجد مى شديم، و به همين منوال تا سه روز نقل خوابش طول كشيد.

در طوس تجلى خدا مى بينم
آثار جلال كبريا مى بينم

در كفش كن حريم پور موسى
موساى كليم با عصا مى بينم

هیچ نظری موجود نیست: