جناب آقای میرزا هاشمزاده نقل كردند:
زمانی كه آقای مجتهدی در یكی از اتاقهای باغ رضوان مشهد بسر میبردند، یك روز صبح كه صبحانه تهیه كرده بودند، جوانی را همراه خود به آنجا آوردند و سه نفری صبحانه خوردیم، بعد از صرف صبحانه هنگامی كه آقا تشریف بردند، از آن جوان سؤال كردم، شما چگونه با آقا آشنا شدید و چه كار داشتید؟
گفت من بیكار بودم و فكر كردم این آقا در اینجا مشغول كار میباشند، لذا از ایشان خواستم كاری به من بدهند تا مشغول آن شوم، هنگامی كه این درخواست را نمودم به من فرمودند:
شما با مادرتان قهر كرده و به اینجا آمدهاید، مگر صدای گریه او را نمیشنوید؟
همینكه این مطلب را فرمودند، دركمال تعجب صدای گریه مادرم را شنیدم و بسیار متأثر و متأسف شدم! سپس فرمودند:
در جیب خود سه تومان پول داری، این مبلغ را هم بگیر و بعد از صرف صبحانه به نزد مادرت برو و با او مهربانی كن و دیگر او را ناراحت نكن كه خسرالدنیا و الآخره خواهی شد.
زمانی كه آقای مجتهدی در یكی از اتاقهای باغ رضوان مشهد بسر میبردند، یك روز صبح كه صبحانه تهیه كرده بودند، جوانی را همراه خود به آنجا آوردند و سه نفری صبحانه خوردیم، بعد از صرف صبحانه هنگامی كه آقا تشریف بردند، از آن جوان سؤال كردم، شما چگونه با آقا آشنا شدید و چه كار داشتید؟
گفت من بیكار بودم و فكر كردم این آقا در اینجا مشغول كار میباشند، لذا از ایشان خواستم كاری به من بدهند تا مشغول آن شوم، هنگامی كه این درخواست را نمودم به من فرمودند:
شما با مادرتان قهر كرده و به اینجا آمدهاید، مگر صدای گریه او را نمیشنوید؟
همینكه این مطلب را فرمودند، دركمال تعجب صدای گریه مادرم را شنیدم و بسیار متأثر و متأسف شدم! سپس فرمودند:
در جیب خود سه تومان پول داری، این مبلغ را هم بگیر و بعد از صرف صبحانه به نزد مادرت برو و با او مهربانی كن و دیگر او را ناراحت نكن كه خسرالدنیا و الآخره خواهی شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر