ايثار شب عيد
مرحوم « شيخ عبدالكريم حامد » نقل میكرد كه: من شاگرد خياطی جناب شيخ بودم و روزی يك تومان دستمزدم بود. شب عيد نوروز، جناب شيخ پانزده تومان پول داشت، مقداری از آن را به من داد برنج تهيه كنم و برای چند آدرس ببرم، بالاخره پنج تومان از آن مبلغ ماند، آن را هم به من دادند!.
پيش خود گفتم: شب عيد دست خالی به منزل میرود؟ در همان وقت سر زانوی فرزندش پاره است. لذا پول را داخل كشو گذاشتم و فرار كردم. هر چه جناب شيخ صدا زد، برنگشتم. پس از رسيدن به خانه متوجه شدم كه مرا صدا میكند و با اوقات تلخی فرمود:
« چرا پول را برنداشتی؟ »
و با اصرار پول را به من داد!
ايثار نسبت به همسايه ورشكسته
پيش خود گفتم: شب عيد دست خالی به منزل میرود؟ در همان وقت سر زانوی فرزندش پاره است. لذا پول را داخل كشو گذاشتم و فرار كردم. هر چه جناب شيخ صدا زد، برنگشتم. پس از رسيدن به خانه متوجه شدم كه مرا صدا میكند و با اوقات تلخی فرمود:
« چرا پول را برنداشتی؟ »
و با اصرار پول را به من داد!
ايثار نسبت به همسايه ورشكسته
يكی از فرزندان جناب شيخ نقل میكند:
پدرم يك شب مرا از خواب بيدار كرد و دو گونی برنج از منزل برداشتيم، يكی را من حمل كردم و ديگری را خودش. برديم در خانه پولدارترين فرد محل خودمان، ضمن تحويل آن به صاحب خانه گفت:
« داداش! يادت هست انگليسها مردم را بردند در سفارتخانه خود و به آنها برنج دادند و در عوض هر يك دانه آن يك خروار گرفتند و باز هم آنها را رها نمیكنند! »
با اين شوخی برنجها را تحويل او داديم و برگشتيم. صبح آن روز مرا صدا زد و گفت:
« محمود! يك چارك برنج نيم دانه بگير و دو ريال هم روغن دنبه، بده به مادرت تا برای ظهر دم پختك درست كند »!
در آن هنگام، اين گونه حركات پدر برای من سنگين و نامفهوم بود، كه چرا آن چه برنج در منزل هست را به پولدارترين فرد محل میدهد در حالی كه برای نهار ظهر بايد برنج نيم دانه بخريم!؟
بعد فهميدم اين بنده خدا ورشكسته شده و روز جمعه مهمانی مفصلی در خانه داشت.
پدرم يك شب مرا از خواب بيدار كرد و دو گونی برنج از منزل برداشتيم، يكی را من حمل كردم و ديگری را خودش. برديم در خانه پولدارترين فرد محل خودمان، ضمن تحويل آن به صاحب خانه گفت:
« داداش! يادت هست انگليسها مردم را بردند در سفارتخانه خود و به آنها برنج دادند و در عوض هر يك دانه آن يك خروار گرفتند و باز هم آنها را رها نمیكنند! »
با اين شوخی برنجها را تحويل او داديم و برگشتيم. صبح آن روز مرا صدا زد و گفت:
« محمود! يك چارك برنج نيم دانه بگير و دو ريال هم روغن دنبه، بده به مادرت تا برای ظهر دم پختك درست كند »!
در آن هنگام، اين گونه حركات پدر برای من سنگين و نامفهوم بود، كه چرا آن چه برنج در منزل هست را به پولدارترين فرد محل میدهد در حالی كه برای نهار ظهر بايد برنج نيم دانه بخريم!؟
بعد فهميدم اين بنده خدا ورشكسته شده و روز جمعه مهمانی مفصلی در خانه داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر