زهد

فرزند شیخ می‌گويد: روزی يكی از امرای ارتش با چند تن از شخصيتهای كشوری به خانه ما آمده بودند، او وضع زندگی ما را كه ديد؛ رفت دو قطعه زمين خريد و آن ها را به پدرم نشان داد و گفت: يكی را برای شما خريده ام و ديگری را برای خودم، پدرم گفت:
« آن چه داريم برای ما كافی است. »

بی اعتنايی به موقعيت‌های اجتماعی
 
در اواخر عمر شيخ، به تدریج جميعی از نخبگان با او آشنا شدند، و نه تنها برخی از بزرگان حوزه و دانشگاه با او رابطه داشتند، بلكه تعدادی از شخصيتهای سياسی و نظامی كشور نيز با مقاصد گوناگون خدمتش می‌رسيدند.
شيخ، با همه تواضع و فروتنی كه در برابر مردم مستضعف و مستمند و به ويژه سادات داشت، نسبت به رؤسا و شخصيتهای دنيوی بی‌اعتنا بود. هنگامی كه آنها به خانه‌اش می‌آمدند میفرمود:

« آمده اند سراغ پيرِزنه (دنيا) را از من بگيرند، گرفتارند، دعا می‌خواهند، مريض دارند، وضعشان به هم خورده ... »

فرزند شيخ می‌گويد: يكی از امرای ارتش كه به شيخ ارادت می‌ورزيد به من گفت: می‌دانی چرا من پدرت را دوست دارم؟ وقتی برای اولين بار خدمتش رسيدم، نزديك در اتاق نشسته بود، سلام كردم، گفت: « برو بنشين »، رفتم و نشستم، نابينايی از راه رسيد، جناب شيخ تمام قد از جا برخاست، با احترام او را در آغوش کشيد و بوسيد و كنار خود نشاند.
من نگاه كردم كه در خانه او چه می‌گذرد، تا اين كه مرد نابينا از جا برخاست تا برود، شيخ كفش او را جلوی پايش جفت كرد، ده تومان هم به او داد و رفت!

ولی هنگامی كه من خواستم خداحافظی كنم از جا برنخاست و همان طور كه نشسته بود گفت:
« خداحافظ! »

هیچ نظری موجود نیست: