اذکار

  • دست از من بردار!
يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرده كه:
« نفس خود را در عالم معنا ديدم؛ به او گفتم: دست از من بردار!
گفت: مگر نمی‌دانی كه من تا تو را هلاك نكنم از تو دست نخواهم كشيد! »
  • پيامی از برزخ!
يكی از دوستان شيخ نقل می‌كند: روزی خدمت ايشان بودم فرمود:
« جوانی را در برزخ ديدم كه می‌گفت: نمی‌دانيد اين جا چه خبر است! هنگامی كه اين جا بيايی خواهيد فهميد؛ هر نفسی كه به غير ياد خدا كشيده‌ايد به زيان شما تمام شده‌است! »
  • اهتمام به دو ذكر
يكی از ارادتمندان جناب شيخ میگويد: شيخ به «استغفار» و «صلوات» خيلی اهميت می‌داد و دريافته بود كه اين دوذكر، دو بال پرواز سالك است. شيخ میفرمود:
« هر كس در طول زندگی زياد صلوات بفرستد، به هنگام مرگ، رسول خدا صلی الله عليه و آله لب او را می‌بوسد. »
  • غلبه بر وسوسه شيطان هنگام ديدن نامحرم
دكتر فرزام نقل می‌كند: جناب شيخ رجبعلی ذكر « يا خير حبيب و محبوب صل علی محمد و آله » را بعد از ديدن نا محرم بسيار مؤثر و كارساز می‌دانستند و بارها اين ذكر را به بنده سفارش و توصيه فرمودند تا از وسوسه شيطان در امان باشم، می‌گفتند:
« چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نيايد كه مريضی! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پايين بينداز و بگو: يا خير حبيب...؛ یعنی: خدايا من تو را می‌خواهم، اين‌ها چيه، اين‌ها دوست داشتنی نيستند، هر چه كه نپايد دلبستگی نشاید... »
  • تشرف آيت الله زيارتی
يكی از شاگردان شيخ نقل می‌كند كه: جناب شيخ به مرحوم آيت الله آقای زيارتی در مهدی شهر، برای تشرف خدمت ولی عصر- عجل الله تعالی فرجه- دستور العملی داده بودند . پس از انجام آن به شيخ مراجعه كرد و عرض كرد كه دستور العمل را انجام دادم و موفق نشدم؟
شيخ توجهی كرد و فرمود:
« هنگامی كه در مسجد نماز می‌خوانديد سيدی به شما فرمود: انگشتر در دست چپ كراهت دارد، و شما گفتيد: كل مكروه جائز، هم ايشان امام زمان عليه السلام بودند. »
  • تشرف يك مغازه ‌دار
دو نفر مغازه‌ دار عهده ‌دار زندگی خانواده سيدی می‌شوند، يكی از آن دو برای تشرف به محضر امام زمان عليه السلام ذكر سفارش شده شيخ را شروع می‌كند. پيش از شب چهلم، يكی از فرزندان خانواده سيد نزد او میآيد و يك قالب صابون می‌خواهد. مغازه ‌دار می‌گويد: مادرت هم فقط ما را شناخته، فلانی هم هست،- اشاره به مغازه ‌دار ديگر- میتوانيد از او بگيريد! اين شخص می‌گويد: شب كه خوابيدم، ناگهان متوجه شدم كه از داخل حياط مرا صدا می‌زنند، بيرون آمدم كسی را نديدم، مجدداً خوابيدم، باز مرا به اسم صدا كردند ... تا سه بار، دفعه سوم، در منزل را باز كردم، ديدم سيدی روی خود را پوشانده است و می‌گويد:
« ما می‌توانيم بچه‌هايمان را اداره كنيم، ولی می‌خواهيم شما به جايی برسيد. »

هیچ نظری موجود نیست: