عبدالرحمن صفوانى گفت : با كاروانى از خراسان به كرمان مى رفتم ، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردى از كاروان را - كه مالدار و ثروتمند مى دانستند - بردند و دير زمانى در سرما و يخبندان نگه داشتند و با پر كردن دهانش از يخ ، او را شكنجه كردند و از او خواستند تا خونبهاى او را بدهد.
زنى در ميان آن قبيله بر او رحم كرد و بندش را گشود و آزادش كرد؛ وى پس از رهايى به خراسان بازگشت ؛ در خراسان شنيد كه حضرت رضا عليه السلام به نيشابور آمده است .
در خواب ديد كه يكى به او گفت : فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در ميان گذار تا درمانت كند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفياب شدم . و دردم را به او گفتم .
فرمود:
فلان گياه و دانه كمون وسعتر را با نمك بكوب دو يا سه مرتبه در دهان بگير تا بهبود يابى .
وقتى بيدار شدم نه فكر آن دارو افتادم و نه بدان توجه كردم تا وارد نيشابور شدم .
از ورود آن حضرت سؤ ال كردم ؛ گفتند: او از نيشابور خارج شده و اكنون در رباط سعد است .
بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگيرم .
وقتى به خدمت او شرفياب شدم ، ماجرى را به او گفتم ؛ و نيز اضافه كردم كه فعلا از لكنت زبان زنج مى برم . و از شما مى خواهم كه دارويى براى علاج آن مرحمت كنيد.
فقال عليه السلام الم اعلمك ؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لك فى منامك . فرمود: مگر به تو ياد ندادم ؟ برو و آنچه در خواب برايت گفتم ؛ عمل كن تا خوب شوى .
گفتم : اگر ممكن است بار ديگر تكرار بفرمائيد.
فرمود: كمون وسعتر را با نمك بكوب سپس دو يا سه بار در دهان بگير تا خوب شوى .
آن مرد گفت : همين كار را كردم و خوب شدم .
صفوانى مى گويد: بعدا او را ديدم و جريان را پرسيدم او هم همين طور برايم نقل كرد.
زنى در ميان آن قبيله بر او رحم كرد و بندش را گشود و آزادش كرد؛ وى پس از رهايى به خراسان بازگشت ؛ در خراسان شنيد كه حضرت رضا عليه السلام به نيشابور آمده است .
در خواب ديد كه يكى به او گفت : فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در ميان گذار تا درمانت كند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفياب شدم . و دردم را به او گفتم .
فرمود:
فلان گياه و دانه كمون وسعتر را با نمك بكوب دو يا سه مرتبه در دهان بگير تا بهبود يابى .
وقتى بيدار شدم نه فكر آن دارو افتادم و نه بدان توجه كردم تا وارد نيشابور شدم .
از ورود آن حضرت سؤ ال كردم ؛ گفتند: او از نيشابور خارج شده و اكنون در رباط سعد است .
بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگيرم .
وقتى به خدمت او شرفياب شدم ، ماجرى را به او گفتم ؛ و نيز اضافه كردم كه فعلا از لكنت زبان زنج مى برم . و از شما مى خواهم كه دارويى براى علاج آن مرحمت كنيد.
فقال عليه السلام الم اعلمك ؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لك فى منامك . فرمود: مگر به تو ياد ندادم ؟ برو و آنچه در خواب برايت گفتم ؛ عمل كن تا خوب شوى .
گفتم : اگر ممكن است بار ديگر تكرار بفرمائيد.
فرمود: كمون وسعتر را با نمك بكوب سپس دو يا سه بار در دهان بگير تا خوب شوى .
آن مرد گفت : همين كار را كردم و خوب شدم .
صفوانى مى گويد: بعدا او را ديدم و جريان را پرسيدم او هم همين طور برايم نقل كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر