زهرى مى گويد:
سال ها آرزوى ملاقات صاحب الامر (عليه السلام) را داشتم و در اين راه زحمت فراوان كشيدم و پول زيادى خرج كردم. اما موفق نشدم. تا اين كه به محضر محمد بن عثمان، نايب دوم امام زمان (عليه السلام) رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزى از ايشان پرسيدم كه آيا مى توانم امام (عليه السلام) را ملاقات كنم؟
او گفت: به اين مقصود نخواهى رسيد.
من از فرط تا اميدى و اندوه به پاى ايشان افتادم. وقتى حال مرا ديد، گفت: صبح اول وقت بيا!
فردا صبح اول وقت! به خدمت ايشان مشرف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانى را ديدم كه چهره ام به زيبايى او نديده و عطرى خوشبوتر از رايحه وجودش به مشامم نرسيده بود. لباسى مانند تجار به تن كرده و چيزى وجودش به مشام نرسيده بود. لباسى مانند تجارى به تن كرده و چيزى در آستين نهاده بود. چنان كه تجار معمولا اشياء گران بهاى خود را در آستين مى نهند.
وقتى نظرم به او افتاد، به طرف محمد بن عثمان برگشتم. او با اشاره تمام وجود مرا به آتش كشيد.
و به من فهماند كه آن كه را مى جستى اكنون در مقابلت نشسته است.
از امام (عليه السلام) سئولاتى نموم و ايشان پاسخ فرمود و بسيارى از آنچه را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيده جواب فرمود.
آن گاه برخاستند و خواستند كه وارد اتاقى ديگر شوند كه در اين مدتى كه در نزد محمد بن عثمان بودم، اصلا متوجه آن اتاق نشده بودم.
در اين حال، محمد بن عثمان گفت: اگر مى خواهى چيز ديگرى بپرسى، بپرس كه بعد از اين ديگر امام (عليه السلام) را مشاهده نخواهى كرد. به طرف حضرت (عليه السلام) شتافتم تا سوالاتى ديگر كنم، اما امام (عليه السلام) توجه نكرد و داخل اتاق شد و آخرين جمله اى كه فرمود اين بود:
ملعون است، ملعون است كسى كه نماز مغرب را آن قدر به تاءخير اندازد كه ستارگان در آسمان آشكار شوند، و ملعون است، ملعون است كسى كه نماز صبح را آن قدر به تاءخير اندازد كه ستارگان در آسمان ناپديد شوند.
سال ها آرزوى ملاقات صاحب الامر (عليه السلام) را داشتم و در اين راه زحمت فراوان كشيدم و پول زيادى خرج كردم. اما موفق نشدم. تا اين كه به محضر محمد بن عثمان، نايب دوم امام زمان (عليه السلام) رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزى از ايشان پرسيدم كه آيا مى توانم امام (عليه السلام) را ملاقات كنم؟
او گفت: به اين مقصود نخواهى رسيد.
من از فرط تا اميدى و اندوه به پاى ايشان افتادم. وقتى حال مرا ديد، گفت: صبح اول وقت بيا!
فردا صبح اول وقت! به خدمت ايشان مشرف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانى را ديدم كه چهره ام به زيبايى او نديده و عطرى خوشبوتر از رايحه وجودش به مشامم نرسيده بود. لباسى مانند تجار به تن كرده و چيزى وجودش به مشام نرسيده بود. لباسى مانند تجارى به تن كرده و چيزى در آستين نهاده بود. چنان كه تجار معمولا اشياء گران بهاى خود را در آستين مى نهند.
وقتى نظرم به او افتاد، به طرف محمد بن عثمان برگشتم. او با اشاره تمام وجود مرا به آتش كشيد.
و به من فهماند كه آن كه را مى جستى اكنون در مقابلت نشسته است.
از امام (عليه السلام) سئولاتى نموم و ايشان پاسخ فرمود و بسيارى از آنچه را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيده جواب فرمود.
آن گاه برخاستند و خواستند كه وارد اتاقى ديگر شوند كه در اين مدتى كه در نزد محمد بن عثمان بودم، اصلا متوجه آن اتاق نشده بودم.
در اين حال، محمد بن عثمان گفت: اگر مى خواهى چيز ديگرى بپرسى، بپرس كه بعد از اين ديگر امام (عليه السلام) را مشاهده نخواهى كرد. به طرف حضرت (عليه السلام) شتافتم تا سوالاتى ديگر كنم، اما امام (عليه السلام) توجه نكرد و داخل اتاق شد و آخرين جمله اى كه فرمود اين بود:
ملعون است، ملعون است كسى كه نماز مغرب را آن قدر به تاءخير اندازد كه ستارگان در آسمان آشكار شوند، و ملعون است، ملعون است كسى كه نماز صبح را آن قدر به تاءخير اندازد كه ستارگان در آسمان ناپديد شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر