ابوذر، احمد بن محمد - كه زيدى مذهب بود - مى گويد: پدرم، ابو سوره، محمد بن حسن بن عبدالله تميمى مى گفت:
روزى در قصر متوكل عباسى كه از آثار باستانى بوده و در سامراء قرار داشت و معروف به ((حير)) بود، جوان زيبايى را ديدم كه مشغول نماز است. (منتظر ماندم تا نمازش به پايان برسد. وقتى نمازش را تمام كرد، برخاست و) خارج شد. من هم به دنبال او خارج شدم. همچنان در پى او رفتم كه به منبع آب شهر رسيديم.
آنگاه رو به من كرد و گفت: اى ابا سوره! كجا مى روى؟
- به كوفه.
- با چه كسى؟
- با مردم.
- نمى خواهى دسته جمعى برويم؟
- (غير از ما دو نفر) ديگر چه كسى همراه ما خواهد بود؟
- نمى خواهيم كسى ديگر با ما باشد. راستى وضع زندگى ات چه طور است؟
- تنگدستم و عيالوار.
- وقتى به كوفه رسيدى، برو به نزد شخصى به نام ((على بن يحى زارى)) و به او بگو: آن مرد به تو مى گويد: صد دينار از هفتصد دينارى كه فلان جا دفن كرده اى به ابو سوره بده!
- اگر پرسيد آن مرد كيست؟ چه بگويم؟
- بگو (م ح م د) بن حسن.
- به من به دنبالت مى آيم.
همان شب با هم به طرف كوفه به راه افتاديم. همين طور با هم رفتيم تا هنگام سحر به ((نواويس)) - كه نزديك كربلا بود - رسيديم و (براى استراحت و نماز) نشستيم. او حفره اى در زمين با دست كند.
ناگاه آب از آن جوشيد وضو ساخت و سيزده ركعت نماز خواند.
پس از نماز به راه افتاديم و به ((قبور سهله)) رسيديم. آن گاه او گفت: نگاه كن! آن جا منزل تو است، اگر مى خواهى، برو!
و با دست منزل مرا در كوفه نشان داد، با او خداحافظى نموده و به منزل على بن يحى رفتم وقتى در زدم، كنيزى گفت: كيست؟
گفتم: به ابوالحسن على بن يحى بگو كه ابو سوره آمده است!
از داخل خانه شنيدم كه على بن يحى مى گويد: ابوسوره كيست؟
و با من چه كار داد؟
وقتى كه خارج شد سلام كردم. و موضوعى را به اطلاعش رساندم. او فورا به خانه برگشت و آن صد دينار را برايم آورد و گفت: با او دست هم دادى؟
گفتم: آرى!
او دست مرا گرفت و روى چشمش نهاد و به صورتش كشيد!
روزى در قصر متوكل عباسى كه از آثار باستانى بوده و در سامراء قرار داشت و معروف به ((حير)) بود، جوان زيبايى را ديدم كه مشغول نماز است. (منتظر ماندم تا نمازش به پايان برسد. وقتى نمازش را تمام كرد، برخاست و) خارج شد. من هم به دنبال او خارج شدم. همچنان در پى او رفتم كه به منبع آب شهر رسيديم.
آنگاه رو به من كرد و گفت: اى ابا سوره! كجا مى روى؟
- به كوفه.
- با چه كسى؟
- با مردم.
- نمى خواهى دسته جمعى برويم؟
- (غير از ما دو نفر) ديگر چه كسى همراه ما خواهد بود؟
- نمى خواهيم كسى ديگر با ما باشد. راستى وضع زندگى ات چه طور است؟
- تنگدستم و عيالوار.
- وقتى به كوفه رسيدى، برو به نزد شخصى به نام ((على بن يحى زارى)) و به او بگو: آن مرد به تو مى گويد: صد دينار از هفتصد دينارى كه فلان جا دفن كرده اى به ابو سوره بده!
- اگر پرسيد آن مرد كيست؟ چه بگويم؟
- بگو (م ح م د) بن حسن.
- به من به دنبالت مى آيم.
همان شب با هم به طرف كوفه به راه افتاديم. همين طور با هم رفتيم تا هنگام سحر به ((نواويس)) - كه نزديك كربلا بود - رسيديم و (براى استراحت و نماز) نشستيم. او حفره اى در زمين با دست كند.
ناگاه آب از آن جوشيد وضو ساخت و سيزده ركعت نماز خواند.
پس از نماز به راه افتاديم و به ((قبور سهله)) رسيديم. آن گاه او گفت: نگاه كن! آن جا منزل تو است، اگر مى خواهى، برو!
و با دست منزل مرا در كوفه نشان داد، با او خداحافظى نموده و به منزل على بن يحى رفتم وقتى در زدم، كنيزى گفت: كيست؟
گفتم: به ابوالحسن على بن يحى بگو كه ابو سوره آمده است!
از داخل خانه شنيدم كه على بن يحى مى گويد: ابوسوره كيست؟
و با من چه كار داد؟
وقتى كه خارج شد سلام كردم. و موضوعى را به اطلاعش رساندم. او فورا به خانه برگشت و آن صد دينار را برايم آورد و گفت: با او دست هم دادى؟
گفتم: آرى!
او دست مرا گرفت و روى چشمش نهاد و به صورتش كشيد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر