ابو عبدالله بن صالح مى گويد:
در يكى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى كه مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان (عليه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.
ايشان اجازه نفرمودند، و كاروان حركت كرد، من بيست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه اى، اجازه خروج يافتم. و امر فرمودند بودند كه خود را به قافله برسان من از اين كه بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حركت كردم و به نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف كرده است. همين كه به شترم آب و علف دادم، قافله حركت كرد، و من هم حركت نمودم و چون حضرت مرا دعا فرموده بودند كه سلامت باشم؛ الحمدالله هيچ اتفاق بدى برايم نيفتاد.
در يكى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى كه مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان (عليه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.
ايشان اجازه نفرمودند، و كاروان حركت كرد، من بيست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه اى، اجازه خروج يافتم. و امر فرمودند بودند كه خود را به قافله برسان من از اين كه بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حركت كردم و به نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف كرده است. همين كه به شترم آب و علف دادم، قافله حركت كرد، و من هم حركت نمودم و چون حضرت مرا دعا فرموده بودند كه سلامت باشم؛ الحمدالله هيچ اتفاق بدى برايم نيفتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر