ام كلثوم؛ دختر محمد بن عثمان مى گويد:
روزى به خانه شيخ ابو جعفر بن بسطام رفتم، او به استقبال من آمد و احترام زيادى بر من نمود تا جايى كه خم شد تا پاهاى مرا ببوسد! من از اين كار او ناراحت شدم و گفتم: اى خاتون! اين چه كارى است كه شما مى كنيد؟ من هم دستش را بوسيدم، بسيار گريست.
آنگاه گفت: چرا اين كار را نكنم كه تو خاتون! اين چه كارى است كه شما مى كنيد؟ من هم دستش را بوسيدم، بسيار گريست. آنگاه گفت: چرا اين كار را نكنم كه تو خانم من، فاطمه زهرا (عليه السلام) هستى! گفتم: اين چه حرفى است كه مى زنى؟
گفت: شيخ ابوجعفر محمد بن على شلمغانى، از ناحيه حضرت (عليه السلام) سرى براى ما بازگو نموده است!
گفتم: آن چيست؟
گفت: او از ما قول گرفته كه آن را فاش نكنيم، و من مى ترسم اگر آن را بازگو كنم، مجازات شوم. اما آن را به شما خواهم گفت. زيرا آن را هنگام نيت كردم كه آن را به هيچ كس غير از حسين بن روح نگويم. او به ما گفت: روح رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به بدن پدر شما - يعنى ابوجعفر محمد بن عثمان - و روح اميرالمؤمنان على (عليه السلام) به بدن شيخ ابوالقاسم حسين بن روح، و روح اميرمومنان على به بدن شيخ ابوالقاسم حسين بن روح، و روح فاطمه زهرا (عليهاالسلام) به بدن شما انتقال يافته! با اين حال، چگونه در بزرگداشت شما نكوشم؟!
گفتم: اين چه حرفى است؟ اى خاتون! همه اينها دروغ است.
او گفت: اين رازى است! و ما سوگند خورديم كه آن را به احدى بازگو نكنيم. اى بانوى من! خدا نكند كه من به خاطر كشف اين راز عذاب شوم. اگر شما مرا وا نمى داشتيد آن را نه به شما و نه به كسى غير از شما آشكار نمى كردم.
وقتى نزد او بازگشتم خدمت حسين بن روح رفته و مطلب را به اطلاع ايشان رساندم. از آنجايى كه او به من اعتماد داشت، سخن مرا پذيرفت و گفت: دخترم! بعد از اين نزد اين زن مرو، و اگر نامه اى به تو داد نپذير، فرستادگانش را نيز طرد كن، و اجازه ملاقات هم به تو داد نپذير، فرستادگانش را نيز طرد كن، و اجازه ملاقات هم به او مده، اين ها همه كفر و الحاد است كه آن مرد ملعون در دلهاى اين مردم محكم كرده است براى من كه مقدمه اى باشد تا ادعا كند كه خداوند نيز در وجود او حلول كرده است؛ همچنان كه نصارا مى گويند: مسيح خداست و منصور حلاج نيز مى گويد: من خدا هستم!
از آن زمان به بعد نزد آن زن و بنى بسطام نرفتم. هيچ عذرى را هم نپذيرفته و اجازه ملاقات هم ندادم.
اين مطلب در ميان نوبختان شايع شد، حسين بن روح به همه نامه نوشت و لعن بر شلمغانى و برائت از او و هواداران او و كسانى كه سخن او را پذيرفته و يا كلمه اى در دوستى او بگويند، به همه ابلاغ نمود.
روزى به خانه شيخ ابو جعفر بن بسطام رفتم، او به استقبال من آمد و احترام زيادى بر من نمود تا جايى كه خم شد تا پاهاى مرا ببوسد! من از اين كار او ناراحت شدم و گفتم: اى خاتون! اين چه كارى است كه شما مى كنيد؟ من هم دستش را بوسيدم، بسيار گريست.
آنگاه گفت: چرا اين كار را نكنم كه تو خاتون! اين چه كارى است كه شما مى كنيد؟ من هم دستش را بوسيدم، بسيار گريست. آنگاه گفت: چرا اين كار را نكنم كه تو خانم من، فاطمه زهرا (عليه السلام) هستى! گفتم: اين چه حرفى است كه مى زنى؟
گفت: شيخ ابوجعفر محمد بن على شلمغانى، از ناحيه حضرت (عليه السلام) سرى براى ما بازگو نموده است!
گفتم: آن چيست؟
گفت: او از ما قول گرفته كه آن را فاش نكنيم، و من مى ترسم اگر آن را بازگو كنم، مجازات شوم. اما آن را به شما خواهم گفت. زيرا آن را هنگام نيت كردم كه آن را به هيچ كس غير از حسين بن روح نگويم. او به ما گفت: روح رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به بدن پدر شما - يعنى ابوجعفر محمد بن عثمان - و روح اميرالمؤمنان على (عليه السلام) به بدن شيخ ابوالقاسم حسين بن روح، و روح اميرمومنان على به بدن شيخ ابوالقاسم حسين بن روح، و روح فاطمه زهرا (عليهاالسلام) به بدن شما انتقال يافته! با اين حال، چگونه در بزرگداشت شما نكوشم؟!
گفتم: اين چه حرفى است؟ اى خاتون! همه اينها دروغ است.
او گفت: اين رازى است! و ما سوگند خورديم كه آن را به احدى بازگو نكنيم. اى بانوى من! خدا نكند كه من به خاطر كشف اين راز عذاب شوم. اگر شما مرا وا نمى داشتيد آن را نه به شما و نه به كسى غير از شما آشكار نمى كردم.
وقتى نزد او بازگشتم خدمت حسين بن روح رفته و مطلب را به اطلاع ايشان رساندم. از آنجايى كه او به من اعتماد داشت، سخن مرا پذيرفت و گفت: دخترم! بعد از اين نزد اين زن مرو، و اگر نامه اى به تو داد نپذير، فرستادگانش را نيز طرد كن، و اجازه ملاقات هم به تو داد نپذير، فرستادگانش را نيز طرد كن، و اجازه ملاقات هم به او مده، اين ها همه كفر و الحاد است كه آن مرد ملعون در دلهاى اين مردم محكم كرده است براى من كه مقدمه اى باشد تا ادعا كند كه خداوند نيز در وجود او حلول كرده است؛ همچنان كه نصارا مى گويند: مسيح خداست و منصور حلاج نيز مى گويد: من خدا هستم!
از آن زمان به بعد نزد آن زن و بنى بسطام نرفتم. هيچ عذرى را هم نپذيرفته و اجازه ملاقات هم ندادم.
اين مطلب در ميان نوبختان شايع شد، حسين بن روح به همه نامه نوشت و لعن بر شلمغانى و برائت از او و هواداران او و كسانى كه سخن او را پذيرفته و يا كلمه اى در دوستى او بگويند، به همه ابلاغ نمود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر