شخصى به نام ((اودى)) مى گويد:
قبل از سال 300 هجرى قمرى به مكه مشرف شده بودم. روزى در بيت الحرام مشغول طواف بودم. شوط هفتم را آغاز كرده بودم كه چشمم به عده اى از حاجيان افتاد كه سمت راست كعبه، گرد جوانى زيبا و خوش بوى و با مهابت حلقه زده بودند.
وقتى نزديك تر رفتم، توانستم سخنان او را بشنوم. چه زيبا سخن مى گفت! و چه زيبا نشسته بود! خواستم پيشتر بروم تا با او سخنى بگويم، اما سيل جمعيت مرا كنار مى زد. به يكى از اطرافيانش گفتم: ايشان كيست؟
گفت: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه هر سال، براى گفت و گو با خواص شيعيان خود، ظاهر مى شوند.
من به هر زحمتى كه بود، خود را به ايشان رساندم. عرض كردم: آقا جان! مرا هدايت كنيد!
آن حضرت مشتى سنگ ريزه به من داد. وقتى برگشتم يكى از كسانى كه از آنجا نشسته بود، گفت: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چه چيزى به تو عنايت فرمود؟
گفتم: مشتى سنگ ريزه! اما وقتى دستم را گشودم، ديدم همه آنها به شمش طلا هستند! دوباره با عجله بازگشتم. وقتى مرا ديدند، فرمود: آيا حجت برايت تمام شد؟ حقيقت را ديدى؟ نابينائيت برطرف شد؟ و مرا شناختى؟
عرض كردم: قسم به خدا كه شما را نشناخته ام!
فرمود: من مهدى هستم. من قائم زمان مى باشم كه زمين را پس از آن كه ظلم و جور انباشته شد، پر از عدل و داد مى كنم. زمين هيچ گاه از حجت خالى نمى ماند، و مردم بيش از آنچه كه بنى اسرائيل در تيه ((بيابان)) ماندند - حدود چهل سال - دفترت غيبت باقى نخواهند ماند. روزهاى ظهورم آشكار شده است. اين (خبر) امانتى در گردن تو است. آن را به برادران اهل حق خود بازگو كن!
قبل از سال 300 هجرى قمرى به مكه مشرف شده بودم. روزى در بيت الحرام مشغول طواف بودم. شوط هفتم را آغاز كرده بودم كه چشمم به عده اى از حاجيان افتاد كه سمت راست كعبه، گرد جوانى زيبا و خوش بوى و با مهابت حلقه زده بودند.
وقتى نزديك تر رفتم، توانستم سخنان او را بشنوم. چه زيبا سخن مى گفت! و چه زيبا نشسته بود! خواستم پيشتر بروم تا با او سخنى بگويم، اما سيل جمعيت مرا كنار مى زد. به يكى از اطرافيانش گفتم: ايشان كيست؟
گفت: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه هر سال، براى گفت و گو با خواص شيعيان خود، ظاهر مى شوند.
من به هر زحمتى كه بود، خود را به ايشان رساندم. عرض كردم: آقا جان! مرا هدايت كنيد!
آن حضرت مشتى سنگ ريزه به من داد. وقتى برگشتم يكى از كسانى كه از آنجا نشسته بود، گفت: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چه چيزى به تو عنايت فرمود؟
گفتم: مشتى سنگ ريزه! اما وقتى دستم را گشودم، ديدم همه آنها به شمش طلا هستند! دوباره با عجله بازگشتم. وقتى مرا ديدند، فرمود: آيا حجت برايت تمام شد؟ حقيقت را ديدى؟ نابينائيت برطرف شد؟ و مرا شناختى؟
عرض كردم: قسم به خدا كه شما را نشناخته ام!
فرمود: من مهدى هستم. من قائم زمان مى باشم كه زمين را پس از آن كه ظلم و جور انباشته شد، پر از عدل و داد مى كنم. زمين هيچ گاه از حجت خالى نمى ماند، و مردم بيش از آنچه كه بنى اسرائيل در تيه ((بيابان)) ماندند - حدود چهل سال - دفترت غيبت باقى نخواهند ماند. روزهاى ظهورم آشكار شده است. اين (خبر) امانتى در گردن تو است. آن را به برادران اهل حق خود بازگو كن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر