سيد جليل سيد محمد موسوى ، خادم حرم حضرت رضا عليه السلام - كه بيشتر اوقات به زيارت ائمه عراق مشرف مى شده - گفت :
سيد صالح ، در كاظمين به من گفت : خوشا به حال تو! كه از خدمتگزاران عتبه مقدسه خراسانى ؛ زيرا كار دنيا و آخرت من به بركت وجود مبارك آن حضرت اصلاح گرديد؛ و من از آن بزرگوار حكايتى دارم ؛ شروع به نقل حكايت كرده ، گفت :
من در بحرين در مدرسه اى مشغول به تحصيل بودم و در نهايت فقر و سختى مى گذراندم تا اينكه روزى براى كارى از مدرسه بيرون رفتم ؛ ناگاه چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد كه تازه از حمامى كه در مقابل مدرسه بود، بيرون مى آمد.
بمحض اينكه او را ديدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت .
غافل از اينكه او دختر ناصر لؤ لؤ يى است كه در بحرين از او متمولتر نيست بالاءخره صورت آن پرى رخسار، از نظرم محو نمى شد و كار به جاى رسيد كه از مطالعه و مباحثه باز ماندم .
تا اينكه خبر دار شدم گروهى تصميم قطعى گرفته اند كه براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم : دواى درد جانكاه تو از دربار حضرت رضا عليه السلام به دست مى آيد؛ مگر اينكه به وسيله آن حضرت به مقصود برسى بدين منظور، با آن گروه ، همسفر شدم تا اينكه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم .
چون شب شد، در عالم رويا به خدمت آن حجت الهى رسيدم ؛ به من فرمود: تو در اين ماه مهمان مايى و تو را بعد از آنم به بحرين مى فرستم و حاجت تو را روا مى كنيم .
بعد از بيدار شدن يك نفر سه تومان به عنوان هديه به من داد؛تمام ماه مبارك رمضان را به وظايف و طاعات و عبادات كمر بستم . تا اينكه ماه رمضان به پايان رسيد؛ به خدمت حضرت رضا عليه السلام براى زيارت مشرف شدم و بعد از زيارت از روضه مطهر بيرون آمدم كه بروم ، به پايان خيابان كه رسيدم ؛ ناگاه از طرف راستم شخصى مرا صدا زد و به من گفت : الآن خواب ديدم ، در عالم خواب خدمت حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبى كه از آن شخص دارى و از وصول آن ماءيوس شده اى من آن وجه را به تو مى رسانم به شرط آنكه الآن كه بيدار مى شوى و از خانه بيرون مى روى يك اسب و ده تومان به كسى دهى كه به در خانه ، با تو مصادف مى شود:
آن مرد، به فرموده امام عليه السلام عمل كرد و يك اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده ، از شهر خارج گرديدم .
وقتى به منزل اول - كه طرق نام داشت - رسيدم ؛ تاجرى به من رسيد كه به واسطه سد راه آنجا متحير بود؛ و امام هشتم عليه السلام را در خواب ديد كه آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سيد بحرينى كه فردا به فلان شكل و لباس مى آيد بدهى ، من تو را بسلامت به مقصد مى رسانم . آن مرد تاجر مرا ملاقات كرده ، با من همراه شد و با هم حركت كرديم تا به اصفهان رسيديم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه ، اسباب دامادى خود را فراهم كردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرين وارد شدم . و به همان مدرسه سابق خود رفتم . روز بعد ديدم ؛ ناگهان شيخ ناصر لؤ لؤ يى كه پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت كه ببوسد، ولى من در مقام امتناع در آمدم .
گفت : چگونه دست و پايت را نبوسم ؟ حال آنكه من به بركت تو سزاوار آن حضرت شدم كه حضرت رضا عليه السلام از من شفاعت كند. زيرا ديشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا مى خواهى ، فردا بايد به فلان مدرسه و فلان حجره - كه سيدى از اهل اين شهر به زيارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروى - و دخترت را به او بدهى ، من در روزى كه لاينفع مال و لا بنون .(روزى كه مال و فرزند سودى ندارد )از تو شفاعت خواهم كرد.
اين بود كه شيخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتم عليه السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: به سوى نجف برو من نيز رفتم يك سال در آنجا توقف كردم ؛ باز آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم ؛ فرمود: يكم سال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من به تو رسد.
اكنون در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود تا ببينم بعدا چه امر فرمايد.
اى شاهنشاه خراسان شه معبود صفات !
آسمان بهر تو بر پا و زمين يافت ثبات
منشيان در دربار تو اى خسرو دين
قدسيانند نويسند برات و حسنات
من در بحرين در مدرسه اى مشغول به تحصيل بودم و در نهايت فقر و سختى مى گذراندم تا اينكه روزى براى كارى از مدرسه بيرون رفتم ؛ ناگاه چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد كه تازه از حمامى كه در مقابل مدرسه بود، بيرون مى آمد.
بمحض اينكه او را ديدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت .
غافل از اينكه او دختر ناصر لؤ لؤ يى است كه در بحرين از او متمولتر نيست بالاءخره صورت آن پرى رخسار، از نظرم محو نمى شد و كار به جاى رسيد كه از مطالعه و مباحثه باز ماندم .
تا اينكه خبر دار شدم گروهى تصميم قطعى گرفته اند كه براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم : دواى درد جانكاه تو از دربار حضرت رضا عليه السلام به دست مى آيد؛ مگر اينكه به وسيله آن حضرت به مقصود برسى بدين منظور، با آن گروه ، همسفر شدم تا اينكه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم .
چون شب شد، در عالم رويا به خدمت آن حجت الهى رسيدم ؛ به من فرمود: تو در اين ماه مهمان مايى و تو را بعد از آنم به بحرين مى فرستم و حاجت تو را روا مى كنيم .
بعد از بيدار شدن يك نفر سه تومان به عنوان هديه به من داد؛تمام ماه مبارك رمضان را به وظايف و طاعات و عبادات كمر بستم . تا اينكه ماه رمضان به پايان رسيد؛ به خدمت حضرت رضا عليه السلام براى زيارت مشرف شدم و بعد از زيارت از روضه مطهر بيرون آمدم كه بروم ، به پايان خيابان كه رسيدم ؛ ناگاه از طرف راستم شخصى مرا صدا زد و به من گفت : الآن خواب ديدم ، در عالم خواب خدمت حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبى كه از آن شخص دارى و از وصول آن ماءيوس شده اى من آن وجه را به تو مى رسانم به شرط آنكه الآن كه بيدار مى شوى و از خانه بيرون مى روى يك اسب و ده تومان به كسى دهى كه به در خانه ، با تو مصادف مى شود:
آن مرد، به فرموده امام عليه السلام عمل كرد و يك اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده ، از شهر خارج گرديدم .
وقتى به منزل اول - كه طرق نام داشت - رسيدم ؛ تاجرى به من رسيد كه به واسطه سد راه آنجا متحير بود؛ و امام هشتم عليه السلام را در خواب ديد كه آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سيد بحرينى كه فردا به فلان شكل و لباس مى آيد بدهى ، من تو را بسلامت به مقصد مى رسانم . آن مرد تاجر مرا ملاقات كرده ، با من همراه شد و با هم حركت كرديم تا به اصفهان رسيديم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه ، اسباب دامادى خود را فراهم كردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرين وارد شدم . و به همان مدرسه سابق خود رفتم . روز بعد ديدم ؛ ناگهان شيخ ناصر لؤ لؤ يى كه پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت كه ببوسد، ولى من در مقام امتناع در آمدم .
گفت : چگونه دست و پايت را نبوسم ؟ حال آنكه من به بركت تو سزاوار آن حضرت شدم كه حضرت رضا عليه السلام از من شفاعت كند. زيرا ديشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا مى خواهى ، فردا بايد به فلان مدرسه و فلان حجره - كه سيدى از اهل اين شهر به زيارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروى - و دخترت را به او بدهى ، من در روزى كه لاينفع مال و لا بنون .(روزى كه مال و فرزند سودى ندارد )از تو شفاعت خواهم كرد.
اين بود كه شيخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتم عليه السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: به سوى نجف برو من نيز رفتم يك سال در آنجا توقف كردم ؛ باز آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم ؛ فرمود: يكم سال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من به تو رسد.
اكنون در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود تا ببينم بعدا چه امر فرمايد.
اى شاهنشاه خراسان شه معبود صفات !
آسمان بهر تو بر پا و زمين يافت ثبات
منشيان در دربار تو اى خسرو دين
قدسيانند نويسند برات و حسنات
شرط توحيد تويى كس نرود سوى بهشت
تا نباشد به كفش روز حساب از تو برات
ساعتى خدمت قبر تو ايا سبط رسول
بهتر از زندگى خضر و هم از آب حيات
خوشتر از سلطنت و زندگى جاويد است
دادن جان به سر كوى تو هنگام ممات
تا نباشد به كفش روز حساب از تو برات
ساعتى خدمت قبر تو ايا سبط رسول
بهتر از زندگى خضر و هم از آب حيات
خوشتر از سلطنت و زندگى جاويد است
دادن جان به سر كوى تو هنگام ممات
گرد خاك حرمت توشه قبر است مرا
در كف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد
غير لطف تو كه را دهى از لجه نجات
كى پسندى ؟ كه به ما اهل جهنم گويند:
اى بهشتى ! زچه گشتى تو زاهل دركات ؟!
در كف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد
غير لطف تو كه را دهى از لجه نجات
كى پسندى ؟ كه به ما اهل جهنم گويند:
اى بهشتى ! زچه گشتى تو زاهل دركات ؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر