شيخ محمد، كفشدار روحانى ، از موثقين اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل كرد كه گفت : هنگام تحويل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بودم .
با وجود تنگى جاى ، در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته است . به من گفت : هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم ، خيال كردم او از روى استهزاء اين حرف را مى زند، سپس گفت : خيال نكن كه من از روى بى اعتقادى اين حرف را زدم ، حقيقت همين است ؛ زيرا از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام . بعد شروع كرد به شرح آن معجزه .
گفت : من اهل كاشمرم پدرم در آنجا به من كم مرحمتى مى نمود؛ لذا بى اجازه او پياده به قصد زيارت اين بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جايى را نمى دانستم و كسى را هم نمى شناختم يكسره به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت نمودم ؛ ناگاه در بين زيارت ، چشمم به دخترى افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
همينكه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فريفته او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت به طورى كه پريشان حال شدم . جلو ضريح رفتم و شروع كردم به گريه كردم عرض كردم : حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم ؛ گريه و تضرع و زيادى كردم .بطورى كه بى حال شدم وقتى به خود آمدم ديدم ؛ چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است ؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پريشانم باز جلو ضريح مطهر رفته و شروع كردم به گريه كردن .
عرض كردم : آقا! من دست از شما بر نمى دارم ، تا به مطلب برسم و در حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايها المؤ منون فى امان الله .
من هم ديدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بيرون آمدم همينكه به كفشدارى رسيدم كه كفشم را بگيرم ، ديدم كه يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست ؛ آن شخص كه مرا ديد گفت : ميرزانصرالله كاشمرى تو هستى ؟
گفتم :آرى .گفت :بسيار خوب .
آن گاه به نوكر خود گفت : برو به برادر زنم بگو بيايد؛ پس از اندك زمانى برادر زنش آمده نشست . آن مرد به برادر زنش گفت :
حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعد ظهر خوابيده بودم همشيره تو با دخترش براى زيارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب ديدم كه يك نفر در منزل آمده ، گفت : حضرت رضا عليه السلام تو را مى خواهد فورا برخاسته تا ميان ايوان طلا رفتم ؛ ديدم آن بزرگوار در ايوان ، روى قاليچه نشسته است چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نموده ، اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده است و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را به او تزويج كن . وقتى بيدار شدم ، نوكرم را فرستادم در كفشدارى تا او را پيدا كرده ، بياورد و حالا او را كرده ،آورده است ؛ و او همين آقاى است كه اينجا نشسته ، تو را طلبيدم تا ببينم در اين مورد چه راءيى دارى ؟
كفت : جايى كه امام فرموده است من چه بگويم ؟ آن جوان گفت : وقتى اين سخنان را شنيدم شروع كردم به گريه كردن .
بالاءخره آن دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا عليه السلام به حاجت خود كه وصال آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد. اين است كه مى گويم هر چه مايلى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات به در خانه او بر آورده مى شود.
با وجود تنگى جاى ، در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته است . به من گفت : هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم ، خيال كردم او از روى استهزاء اين حرف را مى زند، سپس گفت : خيال نكن كه من از روى بى اعتقادى اين حرف را زدم ، حقيقت همين است ؛ زيرا از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام . بعد شروع كرد به شرح آن معجزه .
گفت : من اهل كاشمرم پدرم در آنجا به من كم مرحمتى مى نمود؛ لذا بى اجازه او پياده به قصد زيارت اين بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جايى را نمى دانستم و كسى را هم نمى شناختم يكسره به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت نمودم ؛ ناگاه در بين زيارت ، چشمم به دخترى افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
همينكه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فريفته او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت به طورى كه پريشان حال شدم . جلو ضريح رفتم و شروع كردم به گريه كردم عرض كردم : حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم ؛ گريه و تضرع و زيادى كردم .بطورى كه بى حال شدم وقتى به خود آمدم ديدم ؛ چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است ؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پريشانم باز جلو ضريح مطهر رفته و شروع كردم به گريه كردن .
عرض كردم : آقا! من دست از شما بر نمى دارم ، تا به مطلب برسم و در حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايها المؤ منون فى امان الله .
من هم ديدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بيرون آمدم همينكه به كفشدارى رسيدم كه كفشم را بگيرم ، ديدم كه يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست ؛ آن شخص كه مرا ديد گفت : ميرزانصرالله كاشمرى تو هستى ؟
گفتم :آرى .گفت :بسيار خوب .
آن گاه به نوكر خود گفت : برو به برادر زنم بگو بيايد؛ پس از اندك زمانى برادر زنش آمده نشست . آن مرد به برادر زنش گفت :
حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعد ظهر خوابيده بودم همشيره تو با دخترش براى زيارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب ديدم كه يك نفر در منزل آمده ، گفت : حضرت رضا عليه السلام تو را مى خواهد فورا برخاسته تا ميان ايوان طلا رفتم ؛ ديدم آن بزرگوار در ايوان ، روى قاليچه نشسته است چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نموده ، اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده است و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را به او تزويج كن . وقتى بيدار شدم ، نوكرم را فرستادم در كفشدارى تا او را پيدا كرده ، بياورد و حالا او را كرده ،آورده است ؛ و او همين آقاى است كه اينجا نشسته ، تو را طلبيدم تا ببينم در اين مورد چه راءيى دارى ؟
كفت : جايى كه امام فرموده است من چه بگويم ؟ آن جوان گفت : وقتى اين سخنان را شنيدم شروع كردم به گريه كردن .
بالاءخره آن دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا عليه السلام به حاجت خود كه وصال آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد. اين است كه مى گويم هر چه مايلى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات به در خانه او بر آورده مى شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر