مرو شاهجان يكى از بزرگترين شهرستانهاى خراسان بود؛ به گونه اى كه ياقوت حموى در معجم البلدان مى نويسد: اين شهر را ذوالقرنين ساخت و پايتخت خود گردانيد.هواى اين شهر آن قدر لطيف و فرح انگيز بود.كه آن را روح ملك ناميدند.بعدا مضاف اليه را بر مضاف مقدم داشتند و به شاه جان مشهور شد.
مرو كه در آن زمان سيصد هزار نفر جمعيت داشت ، آماده استقبال از وليعهد امپراتور اسلام شده بود به گونه اى كه قبلا ذكر شد: سى و سه هزار نفر از بنى عباس و عده اى از بنى هاشم به دعوت ماءمون گرد آمده بودند و گروهى انبوه كه همراه خود حضرت رضا عليه السلام از مدينه تا مرو بودند و جمعيتى بيشمار كه به استقبال آن جناب از شهر خارج شدند.
قواى دولتى و نظامى با صفوف منظم و جمعيتى انبوه به پيروى شخص خليفه از فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله ، نبيره سيدالشهدا، داماد ايرانيان : استقبال كردند.
اينها تمام موجبات پذيرايى شايانى را جهت امام عليه السلام فراهم كرده بودند.
امام عليه السلام ، در حالى كه تمام شهر را آذين بسته و به سبكى جالب و زيبا تزئين كرده بودند و درود و تحيات و سلام و صلواتها نثار مى شد، به شهر مرو وارد شدند.
ماءمون در اولين جلسه پيشنهاد كرد: من در نظر دارم ، حضرت رضا عليه السلام را
در كار خلافت شريك گردانم و او را وليعهد خويش سازم : بعضى از بنى هاشم حسادت ورزيده ، گفتند: شخصى بى اطلاع از امور مملكتدارى را مى خواهى مصدر كار گردانى كه به اداره امور مملكت قادر نيست ؛ حال ، او را براى سخنرانى دعوت كن تا نظر صائب ما بر شما ثابت شود.
ماءمون ، آن حضرت را براى سخنرانى دعوت كرد، بمحض ورود، بنى هاشم از او خواستند؟ به منبر رود و آنان را براى پرستش خداوند راهنمايى كند.
امام عليه السلام بر منبر رفت ؛ ابتدا سر به زير انداخت و سخنى نگفت ؛ سپس از جاى حركت كرد و سخنش را با حمد و سپاس بارى تعالى و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و خاندانش آغاز نمود؛ ثم قال اول عبادة الله معرفته .
سخنان آن حضرت چنان تاءثيرى در شنوندگان گذاشت كه همه انگشت حيرت به دندان گرفتند.روز بعد، ماءمون گفت : يا بن رسول الله ، به مقام علمى و جلال قدر و پرهيزگارى و عبادت شما اعتراف دارم و شما را به خلافت از خود شايسته تر مى دانم .
امام فرمود: به بندگى خدا افتخار مى كنم و با پارسايى در زندگى اميدوارم ؛ از شر دنيا راحت باشم و با پرهيزگارى و اميد رستگارى و با تواضع در دنيا، آرزوى مقام بلندى در نزد خداوند دارم .
ماءمون گفت : من مى خواهم خود را از خلافت بركنار كنم و با شما به خلافت بيعت نمايم .على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: اگر اين خلافت حق تو است ، جايز نيست بر كنار شوى و به ديگرى تحويل دهى و اگر حق تو نيست ، چگونه حق ديگرى را به من مى دهى ؟!
ماءمون عرض كرد: يا بن رسول الله چاره اى نيست ؛ بايد بپذيرى ، جواب داد: به خواست خود نخواهم پذيرفت .
اين سخن را پاپى تكرار كوشش مى كرد تا حضرت رضا عليه السلام را به قبول خلافت راضى نمايد.(بعضى از روايات نوشته اند كه دو ماه درباره اين امر، با هم مكاتبه مى كردند.)
بالاءخره ماءمون ماءيوس گرديد؛ عاقبت گفت : حال كه خلافت را نمى پذيرى و نمى خواهى من با تا بيعت كنم ؛ پس وليعهدى را بپذير تا پس از من به خلافت برسى .
امام عليه السلام در جواب فرمود: به خدا قسم پدرم از پدران خود از اميرالمؤ منين و او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است : كه مرا ستمگرانه به وسيله سم خواهند كشت و ملائكه آسمان و زمين بر من خواهند گريست و در ولايت غربت كنار قبر هارون الرشيد دفن خواهم شد.
ماءمون گريه كنان گفت : با وجود زنده بودنم ، چه كسى جراءت كشتن يا رساندن كوچكترين گزند و آسيبى به شما را خواهد داشت ؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
اگر بخواهم مى گويم چه كسى مرا خواهد كشت ، ماءمون گفت : با اين سخن مى خواهى شانه از زير بار وليعهدى خالى كنى تا مردم بگويند زاهد و پارسا هستى كه وليعهدى را پذيرفتى !
فقال الرضا عليه السلام : والله ما كذبت منذ خلقنى ربى عز و جل و ما زهدت فى الدنيا للدينا و انى لاعلم ما تريد.
فرمود: به خدا قسم از اول عمر تاكنون دروغ نگفته ام و هرگز براى به دست آوردن دنيا، پارسايى و زهد نكرده ام ؛ ولى مى دانم منظورت از اين كار چيست ؟
ماءمون گفت : چه منظورى دارم ؟
فرمود: اگر امان دهى ، مى گويم .امان داد.فرمود: مى خواهى مردم بگويند على بن موسى الرضا پارسايى و زهد نداشت تاكنون دنيا بدو روى نياورده بود اينك كه دنيا بدو روى آورد، ديديد، چگونه وليعهدى را به طمع رسيدن به خلافت ، پذيرفت ؟
ماءمون خشمگين شده گفت : مرا پيوسته با سخنان ناهنجارت مخاطب مى سازى و از كيفر و قدرت من در امام هستى .
فبالله اقسم لئن قبلت ولاية العهد والا اءجبرتك على ذلك فان فعلت والا ضربت عنقك .
به خدا قسم اگر نپذيرى ولايعهدى را با اجبار تو را به پذيرش وادار مى كنم .چنانكه پذيرفتى ، خوب ؛ وگرنه ، گردنت را مى زنم .
فرمود: خداوند، مرا از اينكه با دست خود موجبات هلاكت خويش را فراهم سازم نهى نموده است ؛ حال كه چنين است ، هر چه مايلى ، انجام بده ؛ من مى پذيرم ؛ به شرط اينكه كسى را به مقامى نگمارم و شخصى را از مقامى بركنار نكنم و رسمى را از ميان نبرم و روشى را تغيير ندهم ، از دور به امور ولايتعهدى ناظر باشم .
ماءمون به دنبال اين مذاكرات خصوصى ، دستور داد تا روز پنجشنبه مجلس ولايتعهدى امام را تشكيل دهند تا مردم با او بيعت كنند.
سپس دستور داد: براى استرضاى خاطر سپاهان و اطرافيان ، حقوق يكسال سپاهيان را به عنوان عيدى بپردازند و مردم به جاى پوشيدن لباس سياه كه شعار بنى عباس بود - لباس سبز بپوشند.
و پرچمها را هم به جاى رنگ سياه ، به رنگ سبز - كه شعار بنى هاشم بود - بدل نمايند.از ميان سرلشكران و شپهداران فقط سه نفر: 1- جلودى 2- على بن عمران 3- ابن مونس بودند كه با ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام مخالفت كردند و به دستور ماءمون زندانى شدند.
روز مقرر رسيد؛ تمام سپاهيان و درباريان و قضات و اعيان كشور در مجلس مخصوصى كه ترتيب داده بودند حضور يافتند و براى حضرت رضا عليه السلام - در حالى كه عمامه اى بر سر داشت و شمشيرى بر كمر بسته بود - دو پشتى بزرگ كه به جايگاه ماءمون وصل مى شد - گذاشتند.
عباس ، پسر ماءمون ، اولين كسى بود كه براى بيعت با على بن موسى الرضا عليه السلام دستور گرفت امام عليه السلام دست خود را طورى بلند كرد كه پشت دست به طرف خودش و كف دست به طرف مردم بود؛ ماءمون گفت : دستت را براى بيعت بگشا.امام عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين گونه بيعت مى كرد، تمام مردم بيعت كردند - در حالى كه دست امام عليه السلام بالاى دستهاى آنها بود.
ماءمون در اين مجلس ، هر طبقه اى را فراخور اهميت و مقام ، به جايزه سلطنتى مفتخر كرد و ميان حاضران بدره هاى زر تقسيم نمود؛ بارى ، خرج زيادى متحمل شد.در اين مجلس هر يك از شاعران و سخنوران به ميمنت اين تحول بزرگ ، سخنرانى كردند. و جوايزى بسيار گرفتند به گونه اى كه نام هر يك را با صداى بلند مى گفتند و فى الحال آمده و جايزه خود را مى گرفتند؛ تا به جايى رسيد كه هر چه ماءمون تهيه كرده بود تمام شد.
پس از آن درخواست كرد كه حضرت رضا عليه السلام براى مردم سخنرانى كند؛ امام عليه السلام پس از حمد و ستايش خداى تعالى فرمود:
لنا عليكم حق به رسول الله صلى الله عليه و آله و لكم علينا حق به ، فاذا انتم اديتم الينا ذلك ، وجب علينا الحق لكم
فرمود: مردم ! ما به واسطه انتساب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حق گرانى به شما داريم .و شما نيز حقى بر ما داريد هرگاه حق خود را ادا نموديد بر ما نيز لازم است كه به حق خود وفا كنيم .
ديگر در اين مجلس سخنى ايراد نفرمود: ماءمون دستور داد! درهم و دينار به نام على بن موسى الرضا عليه السلام به ولايتعهدى آن جناب سكه بزنند.
از دلايلى كه شاهد است ماءمون از نظر سياست و حفظ رياست خود اين ابتكار را نمود، جريانى است كه ابوسهل نوبختى نقل مى كند:
مى گويد: وقتى ماءمون تصميم گرفت مجلس ولايتعهدى را ترتيب دهد من با خود گفتم : به هر وسيله اى هست ، بايد كشف كنم ؛ آيا ماءمون واقعا به اين امر رضايت دارد يا ظاهر سازى است ؟
نامهاى بدين مضمون نوشته ، توسط خادمى كه پيوسته ماءمون اسرار خود را به وسيله او برايم مى فرستاد، فرستادم ، اينك مضمون نامه :
ذوالرياستين تصميم برگزارى مجلس ولايتعهد را گرفته در صورتى كه طالع سرطان است و در آن طالع ، مشترى و سرطان اجتماع نموده اند.
گرچه مشترى شرافت دارد ولى برجى است متغير كه در آن هيچ كار به عاقبت نخواهد رسيد، با اين وصف ، مريخ هم در ميزان است در خانه عاقبت اين دليل دومى است كه چنين كارى عاقبت ندارد.از نظر دولتخواهى جريان را به سمع امير رسانيدم مبادا، ديگرى به عرض برساند و از من بازخواست كند كه چرا قبلا نگفته ام !
ماءمون در جواب نوشت : وقتى جواب نامه مرا خواندى آن را به وسيله خادم برگردان ؛ از جان خويش بترس ؛ مبادا احدى را مطلع گردانى بر آن كه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف شود! چنانچه منصرف شود، گناهش به گردن تو خواهد بود، و خواهم دانست كه تو باعث آن شده اى .
در همين مجلس ، دختر خود، ام حبيب را به ازدواج حضرت رضا عليه السلام و دختر ديگرش ام الفضل را به ازدواج حضرت جواد عليه السلام در آورد و خود نيز با پوران ، دختر حسن بن سهل ازدواج كرد.
در روايت ارشاد شيخ مفيد نقل شده است كه دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را نيز به ازدواج اسحاق بن موسى بن جعفر، برادر حضرت رضا، در آورد كه دختر عموى داماد محسوب مى شد و در همان سال سمت امير الحاج را به اسحاق داد و دستور داد، در ممالك خطبه به نام ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام بخوانند، از آن جمله ؛ در مدينه بر روى منبر رسول اكرم صلى الله عليه و آله چنين ياد كردند؛
ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام .
در شواهد النبوه مى نويسد چون امام رضا عليه السلام ولايتعهدى ماءمون را قبول كرد در پشت آن عهدنامه چنين نوشت :
جفر جامعه بر خلاف اين كار دلالت دارد نمى دانم خدا بر سر ما و شما چه خواهد آورد او بحق حكومت مى كند و بهترين فيصله دهندگان است ؛ ولى من فرمان اميرالمؤ منين و خواسته او را پذيرفتم ؛ خدا من و او را نگه دارد.
امام پس از توشيح عهدنامه دست به دعا برداشت و چنين گفت :
اللهم انك تعلم انى مكره مضطر، فلا تؤ اخذنى كمالم تؤ اخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الى ولاية المصر.
بار خدايا! تو مى دانى كه مرا با اجبار بر اين كار وادار كردند از من بازخواست مكن ؛ چنانكه از بنده و پيامبرت ، يوسف ، وقتى به حكومت مصر رسيد، بازخواست نكردى .
مرو كه در آن زمان سيصد هزار نفر جمعيت داشت ، آماده استقبال از وليعهد امپراتور اسلام شده بود به گونه اى كه قبلا ذكر شد: سى و سه هزار نفر از بنى عباس و عده اى از بنى هاشم به دعوت ماءمون گرد آمده بودند و گروهى انبوه كه همراه خود حضرت رضا عليه السلام از مدينه تا مرو بودند و جمعيتى بيشمار كه به استقبال آن جناب از شهر خارج شدند.
قواى دولتى و نظامى با صفوف منظم و جمعيتى انبوه به پيروى شخص خليفه از فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله ، نبيره سيدالشهدا، داماد ايرانيان : استقبال كردند.
اينها تمام موجبات پذيرايى شايانى را جهت امام عليه السلام فراهم كرده بودند.
امام عليه السلام ، در حالى كه تمام شهر را آذين بسته و به سبكى جالب و زيبا تزئين كرده بودند و درود و تحيات و سلام و صلواتها نثار مى شد، به شهر مرو وارد شدند.
ماءمون در اولين جلسه پيشنهاد كرد: من در نظر دارم ، حضرت رضا عليه السلام را
در كار خلافت شريك گردانم و او را وليعهد خويش سازم : بعضى از بنى هاشم حسادت ورزيده ، گفتند: شخصى بى اطلاع از امور مملكتدارى را مى خواهى مصدر كار گردانى كه به اداره امور مملكت قادر نيست ؛ حال ، او را براى سخنرانى دعوت كن تا نظر صائب ما بر شما ثابت شود.
ماءمون ، آن حضرت را براى سخنرانى دعوت كرد، بمحض ورود، بنى هاشم از او خواستند؟ به منبر رود و آنان را براى پرستش خداوند راهنمايى كند.
امام عليه السلام بر منبر رفت ؛ ابتدا سر به زير انداخت و سخنى نگفت ؛ سپس از جاى حركت كرد و سخنش را با حمد و سپاس بارى تعالى و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و خاندانش آغاز نمود؛ ثم قال اول عبادة الله معرفته .
سخنان آن حضرت چنان تاءثيرى در شنوندگان گذاشت كه همه انگشت حيرت به دندان گرفتند.روز بعد، ماءمون گفت : يا بن رسول الله ، به مقام علمى و جلال قدر و پرهيزگارى و عبادت شما اعتراف دارم و شما را به خلافت از خود شايسته تر مى دانم .
امام فرمود: به بندگى خدا افتخار مى كنم و با پارسايى در زندگى اميدوارم ؛ از شر دنيا راحت باشم و با پرهيزگارى و اميد رستگارى و با تواضع در دنيا، آرزوى مقام بلندى در نزد خداوند دارم .
ماءمون گفت : من مى خواهم خود را از خلافت بركنار كنم و با شما به خلافت بيعت نمايم .على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: اگر اين خلافت حق تو است ، جايز نيست بر كنار شوى و به ديگرى تحويل دهى و اگر حق تو نيست ، چگونه حق ديگرى را به من مى دهى ؟!
ماءمون عرض كرد: يا بن رسول الله چاره اى نيست ؛ بايد بپذيرى ، جواب داد: به خواست خود نخواهم پذيرفت .
اين سخن را پاپى تكرار كوشش مى كرد تا حضرت رضا عليه السلام را به قبول خلافت راضى نمايد.(بعضى از روايات نوشته اند كه دو ماه درباره اين امر، با هم مكاتبه مى كردند.)
بالاءخره ماءمون ماءيوس گرديد؛ عاقبت گفت : حال كه خلافت را نمى پذيرى و نمى خواهى من با تا بيعت كنم ؛ پس وليعهدى را بپذير تا پس از من به خلافت برسى .
امام عليه السلام در جواب فرمود: به خدا قسم پدرم از پدران خود از اميرالمؤ منين و او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است : كه مرا ستمگرانه به وسيله سم خواهند كشت و ملائكه آسمان و زمين بر من خواهند گريست و در ولايت غربت كنار قبر هارون الرشيد دفن خواهم شد.
ماءمون گريه كنان گفت : با وجود زنده بودنم ، چه كسى جراءت كشتن يا رساندن كوچكترين گزند و آسيبى به شما را خواهد داشت ؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
اگر بخواهم مى گويم چه كسى مرا خواهد كشت ، ماءمون گفت : با اين سخن مى خواهى شانه از زير بار وليعهدى خالى كنى تا مردم بگويند زاهد و پارسا هستى كه وليعهدى را پذيرفتى !
فقال الرضا عليه السلام : والله ما كذبت منذ خلقنى ربى عز و جل و ما زهدت فى الدنيا للدينا و انى لاعلم ما تريد.
فرمود: به خدا قسم از اول عمر تاكنون دروغ نگفته ام و هرگز براى به دست آوردن دنيا، پارسايى و زهد نكرده ام ؛ ولى مى دانم منظورت از اين كار چيست ؟
ماءمون گفت : چه منظورى دارم ؟
فرمود: اگر امان دهى ، مى گويم .امان داد.فرمود: مى خواهى مردم بگويند على بن موسى الرضا پارسايى و زهد نداشت تاكنون دنيا بدو روى نياورده بود اينك كه دنيا بدو روى آورد، ديديد، چگونه وليعهدى را به طمع رسيدن به خلافت ، پذيرفت ؟
ماءمون خشمگين شده گفت : مرا پيوسته با سخنان ناهنجارت مخاطب مى سازى و از كيفر و قدرت من در امام هستى .
فبالله اقسم لئن قبلت ولاية العهد والا اءجبرتك على ذلك فان فعلت والا ضربت عنقك .
به خدا قسم اگر نپذيرى ولايعهدى را با اجبار تو را به پذيرش وادار مى كنم .چنانكه پذيرفتى ، خوب ؛ وگرنه ، گردنت را مى زنم .
فرمود: خداوند، مرا از اينكه با دست خود موجبات هلاكت خويش را فراهم سازم نهى نموده است ؛ حال كه چنين است ، هر چه مايلى ، انجام بده ؛ من مى پذيرم ؛ به شرط اينكه كسى را به مقامى نگمارم و شخصى را از مقامى بركنار نكنم و رسمى را از ميان نبرم و روشى را تغيير ندهم ، از دور به امور ولايتعهدى ناظر باشم .
ماءمون به دنبال اين مذاكرات خصوصى ، دستور داد تا روز پنجشنبه مجلس ولايتعهدى امام را تشكيل دهند تا مردم با او بيعت كنند.
سپس دستور داد: براى استرضاى خاطر سپاهان و اطرافيان ، حقوق يكسال سپاهيان را به عنوان عيدى بپردازند و مردم به جاى پوشيدن لباس سياه كه شعار بنى عباس بود - لباس سبز بپوشند.
و پرچمها را هم به جاى رنگ سياه ، به رنگ سبز - كه شعار بنى هاشم بود - بدل نمايند.از ميان سرلشكران و شپهداران فقط سه نفر: 1- جلودى 2- على بن عمران 3- ابن مونس بودند كه با ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام مخالفت كردند و به دستور ماءمون زندانى شدند.
روز مقرر رسيد؛ تمام سپاهيان و درباريان و قضات و اعيان كشور در مجلس مخصوصى كه ترتيب داده بودند حضور يافتند و براى حضرت رضا عليه السلام - در حالى كه عمامه اى بر سر داشت و شمشيرى بر كمر بسته بود - دو پشتى بزرگ كه به جايگاه ماءمون وصل مى شد - گذاشتند.
عباس ، پسر ماءمون ، اولين كسى بود كه براى بيعت با على بن موسى الرضا عليه السلام دستور گرفت امام عليه السلام دست خود را طورى بلند كرد كه پشت دست به طرف خودش و كف دست به طرف مردم بود؛ ماءمون گفت : دستت را براى بيعت بگشا.امام عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين گونه بيعت مى كرد، تمام مردم بيعت كردند - در حالى كه دست امام عليه السلام بالاى دستهاى آنها بود.
ماءمون در اين مجلس ، هر طبقه اى را فراخور اهميت و مقام ، به جايزه سلطنتى مفتخر كرد و ميان حاضران بدره هاى زر تقسيم نمود؛ بارى ، خرج زيادى متحمل شد.در اين مجلس هر يك از شاعران و سخنوران به ميمنت اين تحول بزرگ ، سخنرانى كردند. و جوايزى بسيار گرفتند به گونه اى كه نام هر يك را با صداى بلند مى گفتند و فى الحال آمده و جايزه خود را مى گرفتند؛ تا به جايى رسيد كه هر چه ماءمون تهيه كرده بود تمام شد.
پس از آن درخواست كرد كه حضرت رضا عليه السلام براى مردم سخنرانى كند؛ امام عليه السلام پس از حمد و ستايش خداى تعالى فرمود:
لنا عليكم حق به رسول الله صلى الله عليه و آله و لكم علينا حق به ، فاذا انتم اديتم الينا ذلك ، وجب علينا الحق لكم
فرمود: مردم ! ما به واسطه انتساب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حق گرانى به شما داريم .و شما نيز حقى بر ما داريد هرگاه حق خود را ادا نموديد بر ما نيز لازم است كه به حق خود وفا كنيم .
ديگر در اين مجلس سخنى ايراد نفرمود: ماءمون دستور داد! درهم و دينار به نام على بن موسى الرضا عليه السلام به ولايتعهدى آن جناب سكه بزنند.
از دلايلى كه شاهد است ماءمون از نظر سياست و حفظ رياست خود اين ابتكار را نمود، جريانى است كه ابوسهل نوبختى نقل مى كند:
مى گويد: وقتى ماءمون تصميم گرفت مجلس ولايتعهدى را ترتيب دهد من با خود گفتم : به هر وسيله اى هست ، بايد كشف كنم ؛ آيا ماءمون واقعا به اين امر رضايت دارد يا ظاهر سازى است ؟
نامهاى بدين مضمون نوشته ، توسط خادمى كه پيوسته ماءمون اسرار خود را به وسيله او برايم مى فرستاد، فرستادم ، اينك مضمون نامه :
ذوالرياستين تصميم برگزارى مجلس ولايتعهد را گرفته در صورتى كه طالع سرطان است و در آن طالع ، مشترى و سرطان اجتماع نموده اند.
گرچه مشترى شرافت دارد ولى برجى است متغير كه در آن هيچ كار به عاقبت نخواهد رسيد، با اين وصف ، مريخ هم در ميزان است در خانه عاقبت اين دليل دومى است كه چنين كارى عاقبت ندارد.از نظر دولتخواهى جريان را به سمع امير رسانيدم مبادا، ديگرى به عرض برساند و از من بازخواست كند كه چرا قبلا نگفته ام !
ماءمون در جواب نوشت : وقتى جواب نامه مرا خواندى آن را به وسيله خادم برگردان ؛ از جان خويش بترس ؛ مبادا احدى را مطلع گردانى بر آن كه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف شود! چنانچه منصرف شود، گناهش به گردن تو خواهد بود، و خواهم دانست كه تو باعث آن شده اى .
در همين مجلس ، دختر خود، ام حبيب را به ازدواج حضرت رضا عليه السلام و دختر ديگرش ام الفضل را به ازدواج حضرت جواد عليه السلام در آورد و خود نيز با پوران ، دختر حسن بن سهل ازدواج كرد.
در روايت ارشاد شيخ مفيد نقل شده است كه دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را نيز به ازدواج اسحاق بن موسى بن جعفر، برادر حضرت رضا، در آورد كه دختر عموى داماد محسوب مى شد و در همان سال سمت امير الحاج را به اسحاق داد و دستور داد، در ممالك خطبه به نام ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام بخوانند، از آن جمله ؛ در مدينه بر روى منبر رسول اكرم صلى الله عليه و آله چنين ياد كردند؛
ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام .
در شواهد النبوه مى نويسد چون امام رضا عليه السلام ولايتعهدى ماءمون را قبول كرد در پشت آن عهدنامه چنين نوشت :
جفر جامعه بر خلاف اين كار دلالت دارد نمى دانم خدا بر سر ما و شما چه خواهد آورد او بحق حكومت مى كند و بهترين فيصله دهندگان است ؛ ولى من فرمان اميرالمؤ منين و خواسته او را پذيرفتم ؛ خدا من و او را نگه دارد.
امام پس از توشيح عهدنامه دست به دعا برداشت و چنين گفت :
اللهم انك تعلم انى مكره مضطر، فلا تؤ اخذنى كمالم تؤ اخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الى ولاية المصر.
بار خدايا! تو مى دانى كه مرا با اجبار بر اين كار وادار كردند از من بازخواست مكن ؛ چنانكه از بنده و پيامبرت ، يوسف ، وقتى به حكومت مصر رسيد، بازخواست نكردى .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر