يوسف بن احمد جعفرى مى گويد:
سال 306 هجرى قمرى به قصد مراسم حج به مكه مشرف شدم، پس از اداى مناسك حج، در مكه مقيم شدم، تا سال 309 در مكه ماندم. پس از آن، به قصد مراجعت به شام از مكه خارج شدم.
يك روز پس از آن صبح، در راه غافل شدم و نماز قضا شد، پياده شدم تا قضاى آن را به جاى آورم. ناگاه متوجه شدم كه چهار نفر كمى آن طرف تر كنار محمل و شترى ايستاده اند. با تعجب به آنها خيره شدم.
يكى از آنها گفت: چرا با تعجب نگاه مى كنى؟ نمازت را ترك كرده و با مذهبت مخالفت نموده اى!
به او گفتم: تو از كجا مى دانى كه مذهب من چيست؟
گفت: دوست دارى كه امام زمانت (عليه السلام) را ببينى؟
گفتم: آرى.
او با دست خود يكى از آن چهار نفر را كه بسيار زيبا بود و چهره اى طلايى و گندم گون داشت و اثر سجده بر پيشاپيش پيدا بود به من نشان داد.
من گفتم: امام زمان (عليه السلام) براى خود علائمى دارد.
او گفت: چگونه مى خواهى به تو ثابت شود كه او امام زمان (عليه السلام) است؟ دوست دارى شتر با محملش يا محمل به تنهايى به آسمان برود؟
گفتم: هر كدام كه باشد، فرقى نمى كند.
آنگاه ديدم شتر با بارش به سوى آسمان بالا رفت!!
سال 306 هجرى قمرى به قصد مراسم حج به مكه مشرف شدم، پس از اداى مناسك حج، در مكه مقيم شدم، تا سال 309 در مكه ماندم. پس از آن، به قصد مراجعت به شام از مكه خارج شدم.
يك روز پس از آن صبح، در راه غافل شدم و نماز قضا شد، پياده شدم تا قضاى آن را به جاى آورم. ناگاه متوجه شدم كه چهار نفر كمى آن طرف تر كنار محمل و شترى ايستاده اند. با تعجب به آنها خيره شدم.
يكى از آنها گفت: چرا با تعجب نگاه مى كنى؟ نمازت را ترك كرده و با مذهبت مخالفت نموده اى!
به او گفتم: تو از كجا مى دانى كه مذهب من چيست؟
گفت: دوست دارى كه امام زمانت (عليه السلام) را ببينى؟
گفتم: آرى.
او با دست خود يكى از آن چهار نفر را كه بسيار زيبا بود و چهره اى طلايى و گندم گون داشت و اثر سجده بر پيشاپيش پيدا بود به من نشان داد.
من گفتم: امام زمان (عليه السلام) براى خود علائمى دارد.
او گفت: چگونه مى خواهى به تو ثابت شود كه او امام زمان (عليه السلام) است؟ دوست دارى شتر با محملش يا محمل به تنهايى به آسمان برود؟
گفتم: هر كدام كه باشد، فرقى نمى كند.
آنگاه ديدم شتر با بارش به سوى آسمان بالا رفت!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر