ماءمون به آرزوى فتح روم لشكر به آنجا كشيد.فتوحات بسيارى هم نمود. در بازگشت ؛ از كنار چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشيره بود، گذشت ؛ آب هواى آن محل و منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چشمه ، چنان دل انگيز بود كه دستور داد؛ سپاه ، همانجا توقف نمايند.تا از هواى آن سرزمين استفاده كنند.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيباى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صفاى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت كه نوشته آن از بالا آشكارا خوانده مى شد و آب آن به قدرى سرد بود كه كسى نمى توانست دست خود را در ميان آن نگه دارد وقتى كه ماءمون ، در تماشاى آب غرق بود، يك ماهى بسيار زيبا، به اندازه نصف طول دست ، مانند شمشى نقره اى آشكار شد.
ماءمون گفت : هر كس اين را بگيرد يك شمشير جايزه دارد.
يكى از سربازان ، خود را در آب انداخت و ماهى را گرفت و بيرون آورد.
همين كه به بالاى تخت به جايگاه ماءمون رسيد، ماهى بشدت ، خود را تكان داد و از دست او خارج شد، و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهى ، مقدارى آب بر سر و صورت و زير گلوى ماءمون ريخته شد.
ناگهان ، لرزشى بيسابقه او را فرا گرفت .
سرباز براى مرحله دوم در آب رفته ، ماهى را گرفت دستور داد: آن را بريان كنند، ولى لرزش به اندازه اى شدت يافت ، كه هر چه لباس زمستانى بر او مى پوشاندند و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد و فرياد مى كشيد (البرد، البرد) سرما، سرما، پس از آن ، در اطرافش آتش زيادى افروختند؛ باز، گرم نشد؛ ماهى بريان را برايش آوردند.آن قدر، ناراحتى به او فشار آورده بود نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم ، برادر ماءمون ، پزشكان سلطنتى : ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرد و از آنان درخواست كرد تا ماءمون را معالجه نمايند آنها نبض او را گرفته ، گفتند: ما از معالجه او عاجزيم . اين بحران حال و حركات نبض ، مرگ او را مسلم مى كند و تاكنون در طب ، چنين مرضى پيش بينى نشده است .
حال ماءمون ، بسيار آشفته شد و از بدنش عرقى مانند زيتون خارج شد. در اين هنگام گفت : مرا بر بلندى ببريد تا مرتبه اى ديگر سپاه و سربازانم را ببينم .
شب بود. ماءمون را به جاى بلندى بردند.
چون چشم به سپاه بى كران در خلال شعاع آتشهايى كه در كنار خيمه ها افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد، دست بلند كرد و گفت : يا من لايزول ملكه ارحم من قد زال ملكه
اى كسى كه پادشاهى او را زوالى نيست بر كسى كه پادشاهى اش به پايان رسيده رحم كن !
او را به جايگاهش بر گرداندند.
معتصم ، مردى را گماشت تا شهادت تلقينش كند.
آن مرد در حالى با صدايى بلند كلمه شهادت مى گفت ، ابن ماسويه مى گفت : فرياد مكش .ماءمون ، الان - با اين حالى كه دارد - بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمانش - باز شد و مى خواست ابن ماسويه را با دستهاى خود در هم فشارد؛ ولى قدرت نداشت .
در اين حال ، ماهى را نخورده ، از اين دنيا رفت و در محلى به نام طرطوس دفن شد.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيباى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صفاى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت كه نوشته آن از بالا آشكارا خوانده مى شد و آب آن به قدرى سرد بود كه كسى نمى توانست دست خود را در ميان آن نگه دارد وقتى كه ماءمون ، در تماشاى آب غرق بود، يك ماهى بسيار زيبا، به اندازه نصف طول دست ، مانند شمشى نقره اى آشكار شد.
ماءمون گفت : هر كس اين را بگيرد يك شمشير جايزه دارد.
يكى از سربازان ، خود را در آب انداخت و ماهى را گرفت و بيرون آورد.
همين كه به بالاى تخت به جايگاه ماءمون رسيد، ماهى بشدت ، خود را تكان داد و از دست او خارج شد، و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهى ، مقدارى آب بر سر و صورت و زير گلوى ماءمون ريخته شد.
ناگهان ، لرزشى بيسابقه او را فرا گرفت .
سرباز براى مرحله دوم در آب رفته ، ماهى را گرفت دستور داد: آن را بريان كنند، ولى لرزش به اندازه اى شدت يافت ، كه هر چه لباس زمستانى بر او مى پوشاندند و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد و فرياد مى كشيد (البرد، البرد) سرما، سرما، پس از آن ، در اطرافش آتش زيادى افروختند؛ باز، گرم نشد؛ ماهى بريان را برايش آوردند.آن قدر، ناراحتى به او فشار آورده بود نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم ، برادر ماءمون ، پزشكان سلطنتى : ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرد و از آنان درخواست كرد تا ماءمون را معالجه نمايند آنها نبض او را گرفته ، گفتند: ما از معالجه او عاجزيم . اين بحران حال و حركات نبض ، مرگ او را مسلم مى كند و تاكنون در طب ، چنين مرضى پيش بينى نشده است .
حال ماءمون ، بسيار آشفته شد و از بدنش عرقى مانند زيتون خارج شد. در اين هنگام گفت : مرا بر بلندى ببريد تا مرتبه اى ديگر سپاه و سربازانم را ببينم .
شب بود. ماءمون را به جاى بلندى بردند.
چون چشم به سپاه بى كران در خلال شعاع آتشهايى كه در كنار خيمه ها افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد، دست بلند كرد و گفت : يا من لايزول ملكه ارحم من قد زال ملكه
اى كسى كه پادشاهى او را زوالى نيست بر كسى كه پادشاهى اش به پايان رسيده رحم كن !
او را به جايگاهش بر گرداندند.
معتصم ، مردى را گماشت تا شهادت تلقينش كند.
آن مرد در حالى با صدايى بلند كلمه شهادت مى گفت ، ابن ماسويه مى گفت : فرياد مكش .ماءمون ، الان - با اين حالى كه دارد - بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمانش - باز شد و مى خواست ابن ماسويه را با دستهاى خود در هم فشارد؛ ولى قدرت نداشت .
در اين حال ، ماهى را نخورده ، از اين دنيا رفت و در محلى به نام طرطوس دفن شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر