چنانچه قبلا توضيح داده شد. ماءمون پيوسته سعى داشت به صورت گوناگون ، موقعيت حضرت رضا عليه السلام را در دل مردم تضعيف كند.
از اين رو گاهى بعضى از فرماندهان ، براى او اسباب ناراحتى فراهم مى كردند و گاهى هم خطبا بر خلاف موازين شرع عمل مى كردند كه مجموعا موجب مى شد، عرصه بر حضرت رضا عليه السلام تنگ شود.
ياسر مى گويد: هر وقت حضرت رضا عليه السلام پس از نماز جمعه از مسجد جامع مى گشت ، دستهاى خود را بلند كرده ، مى گفت : اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجل لى الساعة و لم يزل مغموما مكروبا الى ان قبض صلوات الله عليه
خدايا! اگر فرج من به مرگم فراهم مى شود، هم اكنون مرگ مرا برسان ؛ پيوسته غمگين و محزون بود تا شهيد شد.
معمر بن خلاد گفت : ماءمون روزى از حضرت رضا عليه السلام درخواست كرد تا يكى از اشخاص مورد اعتمادش را براى فراماندارى ناحيه اى كه پيوسته در آن شورش بر پا مى شد معروفى كند.
تفصيل جريان را از اباصلت بشنويد:
احمد بن على انصارى مى گويد: از اباصلت پرسيدم ماءمون به كشتن حضرت رضا عليه السلام چگونه راضى شد؟ در حالى كه به او بسيار احترام مى كرد و او را دوست مى داشت و وليعهد خود كرده بود.
در جواب گفت : ماءمون ، به خاطر مقام و فضيلت حضرت رضا عليه السلام به او احترام مى كرد.
و بدين جهت ولايتعهدى را به او داد تا مردم ببينند كه آن حضرت ، به دنيا تمايلى پيدا كرده و به خاطر آن گرايش ، از نظر آنها بيفتد؛ در حالى كه چنين نشد و پيوسته فضل و مقامش در نظر مردم زيادتر مى شد.
حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا كنى من نيز وفا مى كنم .
من ، ولايتعهدى را مشروط بر اينكه در امر و نهى و عزل و نصب دخالتى نداشته باشم ، پذيرفتم ؛ و چنين كارى را نخواهم كرد تا خداوند مرا قبل از تو ببرد به خدا قسم ! خلافت كار مهمى نيست ، كه من خود را بدان وعده داده باشم من در مدينه ميان كوچه ها با مركب سوارى خود، مى گذشتم و مردم وقتى ، رفع حوايج و نياز خود را در خواست مى كردند، خواسته آنها را بر آوردم و آنها با من ، مثل خويشاوند نزديك ، همچون عمو، شده بودند. در شهر، به اندازه اى نفوذ داشتم كه نامه ام را مى پذيرفتند. تو چيزى به مقامى كه خدا به من داده است نيفزوده اى .
ماءمون گفت : اشكال ندارد. من به شرط شما وفا مى كنم .
چه بسا اتفاق مى افتاد كه سخنانش ، به نظر ماءمون خوشايند نبود.
و به خشم درونى او مى افزود؛ اما به كسى اظهار نمى كرد.
تا سرانجام ، چاره اى ، جز كشتن و مسموم كردن آن حضرت براى خود نيافت .
دانشمندان را از شهرهاى مختلف مى خواست تا با او مناظره كنند؛ شايد آنان پيروز شوند و او مجاب نمايند و ارزش و اعتبار او در نظر علما كن گردد.
ولى از يهود، نصارى يا مجوس ، ستاره پرستان و مخالفان يا دانشمندان فرقه هاى مختلف مسلمان ، هر كدام با او مناظره نمودند؛ شكست خورده ، دليل امام عليه السلام را پذيرفتند.
مردم مى گفتند: او شايسته خلافت است ؛ جاسوسان ماءمون ، وقتى سخن مردم را به ماءمون گزارش مى دادند، كينه اش نسبت به امام عليه السلام افزونتر مى شد.
از طرف ديگر حضرت رضا عليه السلام ، از حق گويى ، هيچ باك نداشت .
امام عليه السلام به عنايت خداوند، از اسرار آينده خبر داشت .او خود مى دانست كه از سفر به خراسان بر نخواهد گشت .
از اين جهت ، آن روز كه ماءمون به حضرت رضا عليه السلام مى گفت : به بغداد كه رفتيم فلان كار را انجام خواهيم داد.
فرمود: شما خواهيد رفت نه من .
راوى مى گويد: در خلوت ، حضرت رضا عليه السلام را ملاقات نموده ، عرض كردم : جوابى داديد كه باعث افسردگى من شد فرمود: يا ابا حسين ! مرا به بغداد چه كار؟ نه بغداد را خواهم ديد و نه تو مرا.
حسن بن عباد، نويسنده حضرت رضا عليه السلام ، گويد: وقتى ماءمون عازم عراق شد، به خدمت امام عليه السلام رفتم ؛ فرمود: من نه وارد عراق خواهم شد و نه آنجا را خواهم ديد؛ گريه ام گرفت .
عرض كردم : مرا از ديدار خانواده ام ماءيوس كردى .
آن حضرت فرمود: تو، به عراق خواهى رفت .
من خودم را گفتم .
به خانواده خود هم فرمود:
وشاء گفت : حضرت رضا عليه السلام به من فرمود:
وقتى خواستم از مدينه خارج شوم ، خانواده ام را گرد خود جمع نموده ، به ايشان گفتم : بر من بگرييد تا بشنوم .
سپس دوازده هزار درهم ، بين آنان تقسيم كرد و خارج شدم و گفتم : ديگر پيش شما بر نخواهم گشت .
سجستانى گويد: وقتى ماءمون حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان طلبيد، من آنجا بودم ؛ ديدم كه آن حضرت داخل حرم پيغمبر صلى الله عليه و آله شد تا با جدش وداع كند.
پيوسته وداع مى كرد و باز برمى گشت و با صداى بلند مى گريست .پيش رفته ، سلام كردم و سفر را به ايشان تبريك گفتم .فرمود: هر چه مايلى ، مرا ببين كه از جوار قبر جدم خارج مى شوم و در ديار غربت ، كنار قبر هارون دفن خواهم شد؛ من نيز در اين سفر پى آن حضرت خارج شدم تا زمانى كه در توس از دنيا رفت و كنار قبر هارون دفن شد.
چنانكه از روايت بعد بر مى آيد، حضرت رضا عليه السلام از مدينه ، به طرف مكه به زيارت خانه خدا رفته تا زا آن نيز وداع نمايد.
اميته بن على گويد: در سالى كه حضرت رضا عليه السلام به مكه رفت و حج گزارد و سپس با فرزندش ، جواد عليه السلام ، به خراسان سفر نمود، من نيز با او بودم .
امام عليه السلام ، پس از طواف ، در مقام ابراهيم نماز خواند.
و موفق ، غلام آن حضرت هم امام جواد عليه السلام را بر دوش گرفته ، طواف مى داد. سپس امام جواد عليه السلام از روى شانه موفق پايين آمده ، كنار حجر اسماعيل نشست و سر به زير افكند؛ در حالى كه آثار حزن و اندوه از چهره اش آشكار بود؛ دير زمانى حركت نكرد.
موفق عرض كرد: آقاى من ! برويم .
امام جواد عليه السلام فرمود: تا خدا نخواهد از اينجا حركت نخواهم كرد.
موفق خدمت حضرت رضا عليه السلام رفته ، عرض كرد: حضرت جواد عليه السلام از جاى خود حركت نمى كند.
امام عليه السلام ، خود به طرف فرزندش ، جواد عليه السلام ، رفته ، فرمود: يا حبيبى ! بر خيز. امام جواد ع جواب داد: از اينجا حركت نمى كنم .
فرمود: نه نور ديده ام ! حركت كن .
ثم قال كيف اقوم و قد ودعت البيت وداعا لا ترجع اليه
گفت : با اينكه شما از خانه خدا چنان وداع كردى كه ديگر هرگز بدين جا بر نخواهى گشت ، چگونه حركت كنم ؟
فقال : قم يا حبيبى ! فقام معه .
فرمود: عزيزم ، نور ديده ام ! حركت كن ! امام جواد ع از جاى حركت نكرد.
از اين رو گاهى بعضى از فرماندهان ، براى او اسباب ناراحتى فراهم مى كردند و گاهى هم خطبا بر خلاف موازين شرع عمل مى كردند كه مجموعا موجب مى شد، عرصه بر حضرت رضا عليه السلام تنگ شود.
ياسر مى گويد: هر وقت حضرت رضا عليه السلام پس از نماز جمعه از مسجد جامع مى گشت ، دستهاى خود را بلند كرده ، مى گفت : اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجل لى الساعة و لم يزل مغموما مكروبا الى ان قبض صلوات الله عليه
خدايا! اگر فرج من به مرگم فراهم مى شود، هم اكنون مرگ مرا برسان ؛ پيوسته غمگين و محزون بود تا شهيد شد.
معمر بن خلاد گفت : ماءمون روزى از حضرت رضا عليه السلام درخواست كرد تا يكى از اشخاص مورد اعتمادش را براى فراماندارى ناحيه اى كه پيوسته در آن شورش بر پا مى شد معروفى كند.
تفصيل جريان را از اباصلت بشنويد:
احمد بن على انصارى مى گويد: از اباصلت پرسيدم ماءمون به كشتن حضرت رضا عليه السلام چگونه راضى شد؟ در حالى كه به او بسيار احترام مى كرد و او را دوست مى داشت و وليعهد خود كرده بود.
در جواب گفت : ماءمون ، به خاطر مقام و فضيلت حضرت رضا عليه السلام به او احترام مى كرد.
و بدين جهت ولايتعهدى را به او داد تا مردم ببينند كه آن حضرت ، به دنيا تمايلى پيدا كرده و به خاطر آن گرايش ، از نظر آنها بيفتد؛ در حالى كه چنين نشد و پيوسته فضل و مقامش در نظر مردم زيادتر مى شد.
حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا كنى من نيز وفا مى كنم .
من ، ولايتعهدى را مشروط بر اينكه در امر و نهى و عزل و نصب دخالتى نداشته باشم ، پذيرفتم ؛ و چنين كارى را نخواهم كرد تا خداوند مرا قبل از تو ببرد به خدا قسم ! خلافت كار مهمى نيست ، كه من خود را بدان وعده داده باشم من در مدينه ميان كوچه ها با مركب سوارى خود، مى گذشتم و مردم وقتى ، رفع حوايج و نياز خود را در خواست مى كردند، خواسته آنها را بر آوردم و آنها با من ، مثل خويشاوند نزديك ، همچون عمو، شده بودند. در شهر، به اندازه اى نفوذ داشتم كه نامه ام را مى پذيرفتند. تو چيزى به مقامى كه خدا به من داده است نيفزوده اى .
ماءمون گفت : اشكال ندارد. من به شرط شما وفا مى كنم .
چه بسا اتفاق مى افتاد كه سخنانش ، به نظر ماءمون خوشايند نبود.
و به خشم درونى او مى افزود؛ اما به كسى اظهار نمى كرد.
تا سرانجام ، چاره اى ، جز كشتن و مسموم كردن آن حضرت براى خود نيافت .
دانشمندان را از شهرهاى مختلف مى خواست تا با او مناظره كنند؛ شايد آنان پيروز شوند و او مجاب نمايند و ارزش و اعتبار او در نظر علما كن گردد.
ولى از يهود، نصارى يا مجوس ، ستاره پرستان و مخالفان يا دانشمندان فرقه هاى مختلف مسلمان ، هر كدام با او مناظره نمودند؛ شكست خورده ، دليل امام عليه السلام را پذيرفتند.
مردم مى گفتند: او شايسته خلافت است ؛ جاسوسان ماءمون ، وقتى سخن مردم را به ماءمون گزارش مى دادند، كينه اش نسبت به امام عليه السلام افزونتر مى شد.
از طرف ديگر حضرت رضا عليه السلام ، از حق گويى ، هيچ باك نداشت .
امام عليه السلام به عنايت خداوند، از اسرار آينده خبر داشت .او خود مى دانست كه از سفر به خراسان بر نخواهد گشت .
از اين جهت ، آن روز كه ماءمون به حضرت رضا عليه السلام مى گفت : به بغداد كه رفتيم فلان كار را انجام خواهيم داد.
فرمود: شما خواهيد رفت نه من .
راوى مى گويد: در خلوت ، حضرت رضا عليه السلام را ملاقات نموده ، عرض كردم : جوابى داديد كه باعث افسردگى من شد فرمود: يا ابا حسين ! مرا به بغداد چه كار؟ نه بغداد را خواهم ديد و نه تو مرا.
حسن بن عباد، نويسنده حضرت رضا عليه السلام ، گويد: وقتى ماءمون عازم عراق شد، به خدمت امام عليه السلام رفتم ؛ فرمود: من نه وارد عراق خواهم شد و نه آنجا را خواهم ديد؛ گريه ام گرفت .
عرض كردم : مرا از ديدار خانواده ام ماءيوس كردى .
آن حضرت فرمود: تو، به عراق خواهى رفت .
من خودم را گفتم .
به خانواده خود هم فرمود:
وشاء گفت : حضرت رضا عليه السلام به من فرمود:
وقتى خواستم از مدينه خارج شوم ، خانواده ام را گرد خود جمع نموده ، به ايشان گفتم : بر من بگرييد تا بشنوم .
سپس دوازده هزار درهم ، بين آنان تقسيم كرد و خارج شدم و گفتم : ديگر پيش شما بر نخواهم گشت .
سجستانى گويد: وقتى ماءمون حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان طلبيد، من آنجا بودم ؛ ديدم كه آن حضرت داخل حرم پيغمبر صلى الله عليه و آله شد تا با جدش وداع كند.
پيوسته وداع مى كرد و باز برمى گشت و با صداى بلند مى گريست .پيش رفته ، سلام كردم و سفر را به ايشان تبريك گفتم .فرمود: هر چه مايلى ، مرا ببين كه از جوار قبر جدم خارج مى شوم و در ديار غربت ، كنار قبر هارون دفن خواهم شد؛ من نيز در اين سفر پى آن حضرت خارج شدم تا زمانى كه در توس از دنيا رفت و كنار قبر هارون دفن شد.
چنانكه از روايت بعد بر مى آيد، حضرت رضا عليه السلام از مدينه ، به طرف مكه به زيارت خانه خدا رفته تا زا آن نيز وداع نمايد.
اميته بن على گويد: در سالى كه حضرت رضا عليه السلام به مكه رفت و حج گزارد و سپس با فرزندش ، جواد عليه السلام ، به خراسان سفر نمود، من نيز با او بودم .
امام عليه السلام ، پس از طواف ، در مقام ابراهيم نماز خواند.
و موفق ، غلام آن حضرت هم امام جواد عليه السلام را بر دوش گرفته ، طواف مى داد. سپس امام جواد عليه السلام از روى شانه موفق پايين آمده ، كنار حجر اسماعيل نشست و سر به زير افكند؛ در حالى كه آثار حزن و اندوه از چهره اش آشكار بود؛ دير زمانى حركت نكرد.
موفق عرض كرد: آقاى من ! برويم .
امام جواد عليه السلام فرمود: تا خدا نخواهد از اينجا حركت نخواهم كرد.
موفق خدمت حضرت رضا عليه السلام رفته ، عرض كرد: حضرت جواد عليه السلام از جاى خود حركت نمى كند.
امام عليه السلام ، خود به طرف فرزندش ، جواد عليه السلام ، رفته ، فرمود: يا حبيبى ! بر خيز. امام جواد ع جواب داد: از اينجا حركت نمى كنم .
فرمود: نه نور ديده ام ! حركت كن .
ثم قال كيف اقوم و قد ودعت البيت وداعا لا ترجع اليه
گفت : با اينكه شما از خانه خدا چنان وداع كردى كه ديگر هرگز بدين جا بر نخواهى گشت ، چگونه حركت كنم ؟
فقال : قم يا حبيبى ! فقام معه .
فرمود: عزيزم ، نور ديده ام ! حركت كن ! امام جواد ع از جاى حركت نكرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر