گم شدن رسول خدا(ص)در مكه
جريان اين گونه بود كه چون حليمه آن حضرت را به مكه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در ميان كوچههاى مكه او را گم كرد و هر چه اين طرف و آن طرف جستجو كرد او را نيافت و سراسيمه به نزد جدش عبد المطلب آمد و جريان را بدو اطلاع داد.
عبد المطلب از جا برخاست و به كنار خانه كعبه آمد و با تضرع و زارى پيدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد و از جمله اشعارى كه از وى در اين باره نقل شده و كمال علاقه او را به فرزند و پيدا شدن او ميرساند اشعار زير است:
يا رب رد راكبى محمدا
رد الى و اتخذ عندى يداانت الذى جعلته لى عضدا
يا رب ان محمدا لم يوجدافجمع قومى كلهم مبددابه دنبال آن قبايل قريش،خاندان بنى هاشم و بنى غالب را براى يافتن فرزند به يارى طلبيد و غوغايى در مكه برپا شد،تا اينكه ورقة بن نوفل و مرد ديگرى از قريش آنجناب را پيدا كرده و به نزد عبد المطلب آورده و گفتند :ما او را در بالاى شهر مكه پيدا كرديم. (1)
جريان اين گونه بود كه چون حليمه آن حضرت را به مكه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در ميان كوچههاى مكه او را گم كرد و هر چه اين طرف و آن طرف جستجو كرد او را نيافت و سراسيمه به نزد جدش عبد المطلب آمد و جريان را بدو اطلاع داد.
عبد المطلب از جا برخاست و به كنار خانه كعبه آمد و با تضرع و زارى پيدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد و از جمله اشعارى كه از وى در اين باره نقل شده و كمال علاقه او را به فرزند و پيدا شدن او ميرساند اشعار زير است:
يا رب رد راكبى محمدا
رد الى و اتخذ عندى يداانت الذى جعلته لى عضدا
يا رب ان محمدا لم يوجدافجمع قومى كلهم مبددابه دنبال آن قبايل قريش،خاندان بنى هاشم و بنى غالب را براى يافتن فرزند به يارى طلبيد و غوغايى در مكه برپا شد،تا اينكه ورقة بن نوفل و مرد ديگرى از قريش آنجناب را پيدا كرده و به نزد عبد المطلب آورده و گفتند :ما او را در بالاى شهر مكه پيدا كرديم. (1)
كفالت عبد المطلب
بدين ترتيب پيامبر گرامى اسلام پس از سپرى كردن پنج سال از عمر خويش در ميان باديه به مكه بازگشت و تحت سرپرستى و كفالت جدش عبد المطلب درآمد.
عبد المطلب به اين فرزند خيلى علاقه داشت و محبت مىورزيد،و سببش نيز يكى يتيمى آن بزرگوار بود كه عبد المطلب بدين وسيله مىخواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنمايد،ديگر مكارم اخلاق و تربيت و نبوغ و ادب اين فرزند،جد بزرگوارش را شيفته خود ساخته بود و از همه اينها مهمتر اطلاعاتى بود كه عبد المطلب از روى تواريخ گذشته و گفتار كاهنان و دانشمندان درباره آينده درخشان و پرشكوه اين فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندى بزرگ و پر اهميت جلوه مىداد چنانكه پيش از اين نيز اشاره شد.
گويند:براى عبد المطلب كه بزرگ قريش بود در سايه خانه كعبه فرشى مىگسترانيدند تا روى آن بنشيند و فرزندان عبد المطلب به احترام پدر اطراف آن مىنشستند،گاهگاهى رسول خدا،كه در آن وقت سنين كودكى را پشت سر مىگذارد و شش يا هفت سال بيش نداشت به كنار خانه مىآمد و روى آن فرش مىنشست،فرزندان عبد المطلبـكه عموهاى آن حضرت بودندـاو را مىگرفتند تا از روى فرش دور كنند ولى عبد المطلب آنان را از اين كار باز مىداشت و بدانها مىگفت :
فرزندم را به حال خود بگذاريد كه به خدا سوگند مقامى بس ارجمند و آيندهاى درخشان دارد و من روزى را مىبينم كه بر شما سيادت كند و مردم را به فرمان خويش درآورد و سپس او را مىگرفت و در كنار خويش روى فرش مىنشانيد و دست بر شانهاش مىكشيد و گونهاش را مىبوسيد.در اين موقع كه هفت سالـو به قولى شش سالـاز عمر رسول خدا(ص)مىگذشت اتفاق ديگرى براى آن حضرت افتاد كه موجب افسردگى خاطر و تأثر شديد آن حضرت گرديد و سبب شد تا عبد المطلب در نگهدارى و حفاظت وى توجه بيشترى مبذول دارد و اظهار علاقه زيادترى بدو كند و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش آمنه بود.
بدين ترتيب پيامبر گرامى اسلام پس از سپرى كردن پنج سال از عمر خويش در ميان باديه به مكه بازگشت و تحت سرپرستى و كفالت جدش عبد المطلب درآمد.
عبد المطلب به اين فرزند خيلى علاقه داشت و محبت مىورزيد،و سببش نيز يكى يتيمى آن بزرگوار بود كه عبد المطلب بدين وسيله مىخواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنمايد،ديگر مكارم اخلاق و تربيت و نبوغ و ادب اين فرزند،جد بزرگوارش را شيفته خود ساخته بود و از همه اينها مهمتر اطلاعاتى بود كه عبد المطلب از روى تواريخ گذشته و گفتار كاهنان و دانشمندان درباره آينده درخشان و پرشكوه اين فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندى بزرگ و پر اهميت جلوه مىداد چنانكه پيش از اين نيز اشاره شد.
گويند:براى عبد المطلب كه بزرگ قريش بود در سايه خانه كعبه فرشى مىگسترانيدند تا روى آن بنشيند و فرزندان عبد المطلب به احترام پدر اطراف آن مىنشستند،گاهگاهى رسول خدا،كه در آن وقت سنين كودكى را پشت سر مىگذارد و شش يا هفت سال بيش نداشت به كنار خانه مىآمد و روى آن فرش مىنشست،فرزندان عبد المطلبـكه عموهاى آن حضرت بودندـاو را مىگرفتند تا از روى فرش دور كنند ولى عبد المطلب آنان را از اين كار باز مىداشت و بدانها مىگفت :
فرزندم را به حال خود بگذاريد كه به خدا سوگند مقامى بس ارجمند و آيندهاى درخشان دارد و من روزى را مىبينم كه بر شما سيادت كند و مردم را به فرمان خويش درآورد و سپس او را مىگرفت و در كنار خويش روى فرش مىنشانيد و دست بر شانهاش مىكشيد و گونهاش را مىبوسيد.در اين موقع كه هفت سالـو به قولى شش سالـاز عمر رسول خدا(ص)مىگذشت اتفاق ديگرى براى آن حضرت افتاد كه موجب افسردگى خاطر و تأثر شديد آن حضرت گرديد و سبب شد تا عبد المطلب در نگهدارى و حفاظت وى توجه بيشترى مبذول دارد و اظهار علاقه زيادترى بدو كند و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش آمنه بود.
وفات آمنه و داستانهاى ديگرى از عبد المطلب
پيش از اين در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد كه مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل«يثرب»(كه بعدا به مدينه موسوم گرديد)و هاشم در سفرى كه به آن شهر كرد او را به ازدواج خويش درآورد و به همين جهت عبد المطلب نيز سنينكودكى را در مدينه گذراند تا وقتى كه مطلب عموى وى به مدينه رفت و او را با خود به مكه آورد.
سلمى كه از قبيله بنى النجار بود برادرانى در مدينه داشت كه داييهاى پدرى رسول خدا(ص)بودند،از اين رو مادرش آمنه تصميم گرفت فرزند خود را براى ديدار آنها به مدينه ببرد و به دنبال همان تصميم به مدينه آمد و پس از چندى كه در مدينه ماند به سوى مكه مراجعت كرد.
آمنه در مراجعت به مكه در جايى به نام«ابواء» (2) بيمار شد و همانجا از دنيا رفت و به خاك سپرده شد.
آمنه،هنگامى كه خواست به مدينه برود ام ايمن راـكه از اهل حبشه و كنيز وى بودـهمراه خود به مدينه برد و در مراجعت هنگامى كه از دنيا رفت ام ايمن رسول خدا را برداشته و به مكه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نيز تا پايان عمر از او به نيكى ياد مىكرد و او را مادر خطاب مىفرمود،و محبتهاى زيادى بدو فرمود كه شايد در جاى خود مذكور گردد.
عبد المطلب كه از جريان مطلع شد بيش از پيش در نگهدارى نوه خويش همتگماشت و سفارش بيشترى در اين باره به ام ايمن كرد،و از جمله سخنان وى كه پس از مرگ آمنه به ام ايمن گفت اين بود كه بدو گفت:
اى ام ايمن از فرزندم غافل مشو كه اهل كتاب عقيده دارند وى پيامبر اين امت خواهد بود .
و از آن پس هرگاه عبد المطلب مىخواست غذايى بخورد ابتداء دستور مىداد محمد را بياورند و سپس با او غذا مىخورد.
از اتفاقاتى كه در اين سالهاى زندگى رسول خدا(ص)افتاد يكى آن بود كه آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گرديد كه در مكه نتوانستند او را معالجه كنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى كه در عكاظـو به قولى در جحفهـسكونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دير او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى نداد،ناگهان ديد لرزهاى در دير افتاد و راهب وحشتزده بيرون آمد و گفت :كيست؟و چون از جريان مطلع شد و چهره رسول خدا را ديد رو به عبد المطلب كرده گفت:
ـبدان كه اين فرزند پيغمبر اين امت خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از اين ناحيه بر او متوجه نيست،او را به ديار خود بازگردان و از اهل كتاب او را نگهبانى كن كه او را نربايند.
و از جمله آنكه چند سال در مكه خشكسالى شد و مردم به تنگ آمدند و براى چارهجويى به نزد عبد المطلب كه بزرگ قريش بود رفتند،عبد المطلب كه مىدانست فرزندش در پيشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را به همراه خود برداشت و به كوه ابو قبيس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند كرده و براى آمدن باران به درگاه خدا دعا كرد و باران بسيارى آمد كه مردم مكه و اطراف آنرا سيراب نمود.
در تاريخ آمده كه گروهى از مردم«بنى مدلج»كه در علم قيافهشناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:
از اين كودك نگهبانى كن كه ما جاى پايى شبيهتر به آن جاى پايى كه در مقام ابراهيم است از جاى پاى او نديدهايم!عبد المطلب كه اين سخن را شنيد سفارش آنحضرت را به ابو طالب كرد و بدو گفت:بشنو اينان چه مىگويند!
اين جريانات سبب شده بود كه روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بيشتر و زيادتر گردد تا جايى كه نسبت به هيچ كدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بيشتر با او به سر برد و كمال مراقبت را در نگهدارى او بنمايد.
بارى طولى نكشيد كه مقدرات الهى مصيبت تازهاى براى آن حضرت پيش آورد و عبد المطلب را نيز از رسول خدا گرفت و او را به سوگ نشاند.
پيش از اين در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد كه مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل«يثرب»(كه بعدا به مدينه موسوم گرديد)و هاشم در سفرى كه به آن شهر كرد او را به ازدواج خويش درآورد و به همين جهت عبد المطلب نيز سنينكودكى را در مدينه گذراند تا وقتى كه مطلب عموى وى به مدينه رفت و او را با خود به مكه آورد.
سلمى كه از قبيله بنى النجار بود برادرانى در مدينه داشت كه داييهاى پدرى رسول خدا(ص)بودند،از اين رو مادرش آمنه تصميم گرفت فرزند خود را براى ديدار آنها به مدينه ببرد و به دنبال همان تصميم به مدينه آمد و پس از چندى كه در مدينه ماند به سوى مكه مراجعت كرد.
آمنه در مراجعت به مكه در جايى به نام«ابواء» (2) بيمار شد و همانجا از دنيا رفت و به خاك سپرده شد.
آمنه،هنگامى كه خواست به مدينه برود ام ايمن راـكه از اهل حبشه و كنيز وى بودـهمراه خود به مدينه برد و در مراجعت هنگامى كه از دنيا رفت ام ايمن رسول خدا را برداشته و به مكه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نيز تا پايان عمر از او به نيكى ياد مىكرد و او را مادر خطاب مىفرمود،و محبتهاى زيادى بدو فرمود كه شايد در جاى خود مذكور گردد.
عبد المطلب كه از جريان مطلع شد بيش از پيش در نگهدارى نوه خويش همتگماشت و سفارش بيشترى در اين باره به ام ايمن كرد،و از جمله سخنان وى كه پس از مرگ آمنه به ام ايمن گفت اين بود كه بدو گفت:
اى ام ايمن از فرزندم غافل مشو كه اهل كتاب عقيده دارند وى پيامبر اين امت خواهد بود .
و از آن پس هرگاه عبد المطلب مىخواست غذايى بخورد ابتداء دستور مىداد محمد را بياورند و سپس با او غذا مىخورد.
از اتفاقاتى كه در اين سالهاى زندگى رسول خدا(ص)افتاد يكى آن بود كه آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گرديد كه در مكه نتوانستند او را معالجه كنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى كه در عكاظـو به قولى در جحفهـسكونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دير او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى نداد،ناگهان ديد لرزهاى در دير افتاد و راهب وحشتزده بيرون آمد و گفت :كيست؟و چون از جريان مطلع شد و چهره رسول خدا را ديد رو به عبد المطلب كرده گفت:
ـبدان كه اين فرزند پيغمبر اين امت خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از اين ناحيه بر او متوجه نيست،او را به ديار خود بازگردان و از اهل كتاب او را نگهبانى كن كه او را نربايند.
و از جمله آنكه چند سال در مكه خشكسالى شد و مردم به تنگ آمدند و براى چارهجويى به نزد عبد المطلب كه بزرگ قريش بود رفتند،عبد المطلب كه مىدانست فرزندش در پيشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را به همراه خود برداشت و به كوه ابو قبيس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند كرده و براى آمدن باران به درگاه خدا دعا كرد و باران بسيارى آمد كه مردم مكه و اطراف آنرا سيراب نمود.
در تاريخ آمده كه گروهى از مردم«بنى مدلج»كه در علم قيافهشناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:
از اين كودك نگهبانى كن كه ما جاى پايى شبيهتر به آن جاى پايى كه در مقام ابراهيم است از جاى پاى او نديدهايم!عبد المطلب كه اين سخن را شنيد سفارش آنحضرت را به ابو طالب كرد و بدو گفت:بشنو اينان چه مىگويند!
اين جريانات سبب شده بود كه روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بيشتر و زيادتر گردد تا جايى كه نسبت به هيچ كدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بيشتر با او به سر برد و كمال مراقبت را در نگهدارى او بنمايد.
بارى طولى نكشيد كه مقدرات الهى مصيبت تازهاى براى آن حضرت پيش آورد و عبد المطلب را نيز از رسول خدا گرفت و او را به سوگ نشاند.
وفات عبد المطلب
مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازهاى بر اندوههاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد.
عبد المطلب در هنگام مرگـبه اختلاف گفتار مورخانـهشتاد و دو سال و يا صد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود.
عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع محمد(ص)و آينده وى بود و شايد جز آن اندوه مهم ديگرى نداشت زيرا از بسيارى از نعمتهاى بزرگ الهى چون فرزندان بسيار و رياست مادى و معنوى بر مردم شهر خود و عمر طولانى و ساير نعمتهاى الهى در دوران زندگى بخوبى بهرهمند گشته بود،و شايد تنها همين موضوع بود كه او را سخت اندوهگين كرده و رنج مىداد و در فكر بود تا سرپرستى دلسوز و با ايمان براى آينده زندگى اين فرزند دلبند و عزيز خود كه جاى زيادى در روح و جان عبد المطلب باز كرده بود پيدا كند و او را به وى بسپارد.
أوزاعى كه يكى از اهل حديث و مورخين است داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود اين گونه نقل كرده و مىگويد:
پيغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود را مىگذرانيد تا وقتى كه يكصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد يتيم است از او نگهدارى كنيد و سفارش مرا دربارهاو بپذيريد!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده مىگيرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وى باز دارـو با اين گفتار عدم شايستگى او را براى اين كار اعلام كردـ.
عباس گفت:من كفالت او را به عهده مىگيرم،عبد المطلب گفت:تو مردى تندخو و غضبناك هستى و ترس آن را دارم كه او را بيازارى!
ابو طالب پيش آمده گفت:من از او نگهدارى مىكنم،عبد المطلب گفت:تو شايسته اين كار هستى .آن گاه رو به آن حضرت كرده گفت:
اى محمد!از وى فرمانبردارى كن،رسول خداـبا لحن كودكانه خودـفرمود:پدر جان!محزون مباش كه مرا پروردگارى است و او به حال خويش واگذارم نخواهد كرد.
و در اين باره اشعارى هم از عبد المطلب نقل كردهاند كه در سفارش به ابو طالب كه نامش عبد مناف است گويد:
اوصيك يا عبد مناف بعدى
بموحد بعد ابيه فردگويند:از كارهاى عبد المطلب در هنگام مرگ اين بود كه دختران خود را كه شش تن بودند به نامهاى:صفيه،بره،عاتكه،ام حكيم،بيضاء و أروى همه را گرد آورد و به آنها گفت:پيش از مرگ بر من گريه كنيد و مرثيه گوييد تا آنچه را مىخواهيد پس از مرگ برايم بگوييد خود پيش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر كدام مرثيهاى درباره پدر گفتند و گريستند و متن آن مراثى در سيره ابن هشام و غيره مذكور است.
و به هر صورت عبد المطلبـبزرگترين مرد مكه و قريشـديده از جهان فرو بست و شهر مكه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و مدتها پس از مرگ وى ديگر در حجاز اجتماعى و بازارى براى داد و ستد بر پا نمىشد،و از ام ايمن نقل شده كه گويد:
رسول خدا(ص)به دنبال جنازه عبد المطلب مىرفت و پيوسته مىگريست تا وقتى كه جنازه را در محله«جحون»بردند و در كنار قبر جدش قصى بن كلاب دفن كردند.
مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازهاى بر اندوههاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد.
عبد المطلب در هنگام مرگـبه اختلاف گفتار مورخانـهشتاد و دو سال و يا صد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود.
عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع محمد(ص)و آينده وى بود و شايد جز آن اندوه مهم ديگرى نداشت زيرا از بسيارى از نعمتهاى بزرگ الهى چون فرزندان بسيار و رياست مادى و معنوى بر مردم شهر خود و عمر طولانى و ساير نعمتهاى الهى در دوران زندگى بخوبى بهرهمند گشته بود،و شايد تنها همين موضوع بود كه او را سخت اندوهگين كرده و رنج مىداد و در فكر بود تا سرپرستى دلسوز و با ايمان براى آينده زندگى اين فرزند دلبند و عزيز خود كه جاى زيادى در روح و جان عبد المطلب باز كرده بود پيدا كند و او را به وى بسپارد.
أوزاعى كه يكى از اهل حديث و مورخين است داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود اين گونه نقل كرده و مىگويد:
پيغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود را مىگذرانيد تا وقتى كه يكصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد يتيم است از او نگهدارى كنيد و سفارش مرا دربارهاو بپذيريد!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده مىگيرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وى باز دارـو با اين گفتار عدم شايستگى او را براى اين كار اعلام كردـ.
عباس گفت:من كفالت او را به عهده مىگيرم،عبد المطلب گفت:تو مردى تندخو و غضبناك هستى و ترس آن را دارم كه او را بيازارى!
ابو طالب پيش آمده گفت:من از او نگهدارى مىكنم،عبد المطلب گفت:تو شايسته اين كار هستى .آن گاه رو به آن حضرت كرده گفت:
اى محمد!از وى فرمانبردارى كن،رسول خداـبا لحن كودكانه خودـفرمود:پدر جان!محزون مباش كه مرا پروردگارى است و او به حال خويش واگذارم نخواهد كرد.
و در اين باره اشعارى هم از عبد المطلب نقل كردهاند كه در سفارش به ابو طالب كه نامش عبد مناف است گويد:
اوصيك يا عبد مناف بعدى
بموحد بعد ابيه فردگويند:از كارهاى عبد المطلب در هنگام مرگ اين بود كه دختران خود را كه شش تن بودند به نامهاى:صفيه،بره،عاتكه،ام حكيم،بيضاء و أروى همه را گرد آورد و به آنها گفت:پيش از مرگ بر من گريه كنيد و مرثيه گوييد تا آنچه را مىخواهيد پس از مرگ برايم بگوييد خود پيش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر كدام مرثيهاى درباره پدر گفتند و گريستند و متن آن مراثى در سيره ابن هشام و غيره مذكور است.
و به هر صورت عبد المطلبـبزرگترين مرد مكه و قريشـديده از جهان فرو بست و شهر مكه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و مدتها پس از مرگ وى ديگر در حجاز اجتماعى و بازارى براى داد و ستد بر پا نمىشد،و از ام ايمن نقل شده كه گويد:
رسول خدا(ص)به دنبال جنازه عبد المطلب مىرفت و پيوسته مىگريست تا وقتى كه جنازه را در محله«جحون»بردند و در كنار قبر جدش قصى بن كلاب دفن كردند.
كفالت ابو طالب از رسول خدا(ص)
در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد كه ابو طالب با عبد الله پدر رسولخدا(ص)هر دو از يك مادر بودند و از اين رو بيش از عموهاى ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبد المطلب نيز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار كند و در پارهاى از تواريخ آمده كه ابو طالب در زمان حيات عبد المطلب نيز در كفالت و سرپرستى يتيم برادر با جدش مشاركت داشت و او نيز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا كفالت مىكرد.
دوران كفالت ابو طالب از رسول خدا دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشركين بود زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد و در سالهاى سخت آغاز بعثت و نشر تعاليم عاليه اسلام و شدت آزار مشركان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمايت ابو طالب از آن بزرگوار با موقعيتى كه از نظر اجتماعى و خانوادگى در ميان بيست و هفت خانواده قريش داشت در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا(ص)بود.
زيرا ابو طالب گر چه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحانى خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمى كه داشت رياست خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالى در مضيقه و فشار به سر مىبرد ولى موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با ديده عظمت به او نگريسته و به وى احترام مىگذاشتند .
قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مىكند كه در سال قحطى و خشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى به سر مىبردند مشاهده كردم كه در صدد چاره برآمده و مىخواهند براى طلب باران دعا كنند،يكى گفت:به نزد لات و عزى برويد و ديگرى گفت:به مناة متوسل شويد در اين ميان پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مىگفت:چرا بى راهه مىرويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت اسماعيل در ميان شماست!بدو گفتند:گويا ابو طالب را مىگويى؟
گفت:آرى منظورم اوست!
مردم همگى برخاسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع كرده در را زدند،و همينكه ابو طالب بيرون آمد مردم به سوى او هجوم برده و او را در ميان گرفته و بدو گفتند :
اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشكى بيابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!
گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد و پسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مىدرخشيد و در حالى كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تا به كنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره كرد و با زبانى تضرع آميز به درگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيد كه پارههاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم را از خشكسالى نجات داد و به دنبال آن قصيده معروف لاميه ابو طالب را نقل كرده كه درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بيت است و مطلع آن اين است:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل نگارنده گويد:
اين داستانـصرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسول خدا ثابت مىكندـشاهد زندهاى براى گفتار ماست كه ما نيز به خاطر همان آن را براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مىكند و اين مطلب را هم مىرساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب بود و چنانكه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.
ابو طالب صرفنظر از علاقهاى كه از نظر خويشاوندى به يتيم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آينده درخشان رسول خدا با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علايمى كه در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف و آگاه بود و همين سبب علاقه بيشتر او به محمد(ص)مىگرديد.و ما ان شاء الله در جاى خود با تفصيل بيشترى در اين باره بحث خواهيم كرد.
بارى ابو طالب از هيچ گونه محبت و فداكارى در مورد تربيت و نگهدارى رسول خدا در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود و بگفته اهل تاريخ سرپرستى و تربيت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جايى كه به برادرش عباس مىگفت:
برادر!عباس به تو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمد را از خود جدا نمىكنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مىخوابانم و در بستر مىبرم،و گاهى كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه مىشود به من مىگويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامهام را بيرون بياورم و چون سبب اين گفتارش را مىپرسم به من پاسخ مىدهد:
براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند و من از اين گفتار او تعجب مىكنم و روى خود را از او مىگردانم.
و همچنين نوشتهاند:
شيوه ابو طالب آن بود كه هرگاه مىخواست نهار يا شام به بچههاى خود بدهد بدانها مىگفت :صبر كنيد تا فرزندمـمحمدـبيايد و چون آن حضرت حاضر مىشد بدانها اجازه مىداد دست به طرف غذا ببرند.
ابن هشام در سيره خود مىنويسد:
در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طايفه«از دشنوءة»مىرسانيد و هرگاه به مكه مىآمد قرشيان بچههاى خود را به نزد او مىبردند و او نگاه به صورت آنها كرده از آينده آنها خبرهايى مىداد.
در يكى از سفرهايى كه به مكه آمد ابو طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود را به كارى مشغول و سرگرمساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آن مرد را براى ديدن رسول خدا ديد آن حضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه شناس چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من داديد بياوريد كه به خدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديد از نزد آن مرد برخاسته و رفت.
اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان مىداد سبب شده بود كه خانواده او نيز محمد(ص)را بسيار دوست مىداشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مىداشتند،گذشته از اينكه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را كرده بود.
مىنويسند:روزى كه ابو طالب رسول خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرشـفاطمه بنت اسدـگفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مىخواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرده گفت:
آيا سفارش فرزندم محمد را به من مىكنى!در صورتى كه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مىباشد!و راستى هم كه فاطمه او را بسيار دوست مىداشت و كمال مراقبت را از وى مىكرد و هر چه مىخواست براى آن حضرت فراهم مىنمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مىكرد.
و ان شاء الله در جاى خود در تاريخ زندگانى امير المؤمنين خواهيد خواند كه چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت و على(ع)به رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار قبر رفت.
و چون سبب آن كارها را پرسيدند فرمود:
امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازهاى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.
پىنوشتها:
1.داستان حليمه و گمشدن رسول خدا(ص)را در مكه ملاى رومى با تفصيل بيشترى به نظم درآورده و به مناسبتى آن را در مثنوى آورده است،و در كتاب بحار الانوار نيز شبيه به آنچه در مثنوى نقل شده از كازرونى روايت شده است.
2.فاصله ابواء تا مدينه 30 ميل و تا جحفه 23 ميل است.
در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد كه ابو طالب با عبد الله پدر رسولخدا(ص)هر دو از يك مادر بودند و از اين رو بيش از عموهاى ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبد المطلب نيز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار كند و در پارهاى از تواريخ آمده كه ابو طالب در زمان حيات عبد المطلب نيز در كفالت و سرپرستى يتيم برادر با جدش مشاركت داشت و او نيز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا كفالت مىكرد.
دوران كفالت ابو طالب از رسول خدا دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشركين بود زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد و در سالهاى سخت آغاز بعثت و نشر تعاليم عاليه اسلام و شدت آزار مشركان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمايت ابو طالب از آن بزرگوار با موقعيتى كه از نظر اجتماعى و خانوادگى در ميان بيست و هفت خانواده قريش داشت در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا(ص)بود.
زيرا ابو طالب گر چه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحانى خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمى كه داشت رياست خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالى در مضيقه و فشار به سر مىبرد ولى موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با ديده عظمت به او نگريسته و به وى احترام مىگذاشتند .
قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مىكند كه در سال قحطى و خشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى به سر مىبردند مشاهده كردم كه در صدد چاره برآمده و مىخواهند براى طلب باران دعا كنند،يكى گفت:به نزد لات و عزى برويد و ديگرى گفت:به مناة متوسل شويد در اين ميان پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مىگفت:چرا بى راهه مىرويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت اسماعيل در ميان شماست!بدو گفتند:گويا ابو طالب را مىگويى؟
گفت:آرى منظورم اوست!
مردم همگى برخاسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع كرده در را زدند،و همينكه ابو طالب بيرون آمد مردم به سوى او هجوم برده و او را در ميان گرفته و بدو گفتند :
اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشكى بيابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!
گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد و پسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مىدرخشيد و در حالى كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تا به كنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره كرد و با زبانى تضرع آميز به درگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيد كه پارههاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم را از خشكسالى نجات داد و به دنبال آن قصيده معروف لاميه ابو طالب را نقل كرده كه درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بيت است و مطلع آن اين است:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل نگارنده گويد:
اين داستانـصرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسول خدا ثابت مىكندـشاهد زندهاى براى گفتار ماست كه ما نيز به خاطر همان آن را براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مىكند و اين مطلب را هم مىرساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب بود و چنانكه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.
ابو طالب صرفنظر از علاقهاى كه از نظر خويشاوندى به يتيم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آينده درخشان رسول خدا با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علايمى كه در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف و آگاه بود و همين سبب علاقه بيشتر او به محمد(ص)مىگرديد.و ما ان شاء الله در جاى خود با تفصيل بيشترى در اين باره بحث خواهيم كرد.
بارى ابو طالب از هيچ گونه محبت و فداكارى در مورد تربيت و نگهدارى رسول خدا در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود و بگفته اهل تاريخ سرپرستى و تربيت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جايى كه به برادرش عباس مىگفت:
برادر!عباس به تو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمد را از خود جدا نمىكنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مىخوابانم و در بستر مىبرم،و گاهى كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه مىشود به من مىگويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامهام را بيرون بياورم و چون سبب اين گفتارش را مىپرسم به من پاسخ مىدهد:
براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند و من از اين گفتار او تعجب مىكنم و روى خود را از او مىگردانم.
و همچنين نوشتهاند:
شيوه ابو طالب آن بود كه هرگاه مىخواست نهار يا شام به بچههاى خود بدهد بدانها مىگفت :صبر كنيد تا فرزندمـمحمدـبيايد و چون آن حضرت حاضر مىشد بدانها اجازه مىداد دست به طرف غذا ببرند.
ابن هشام در سيره خود مىنويسد:
در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طايفه«از دشنوءة»مىرسانيد و هرگاه به مكه مىآمد قرشيان بچههاى خود را به نزد او مىبردند و او نگاه به صورت آنها كرده از آينده آنها خبرهايى مىداد.
در يكى از سفرهايى كه به مكه آمد ابو طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود را به كارى مشغول و سرگرمساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آن مرد را براى ديدن رسول خدا ديد آن حضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه شناس چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من داديد بياوريد كه به خدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديد از نزد آن مرد برخاسته و رفت.
اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان مىداد سبب شده بود كه خانواده او نيز محمد(ص)را بسيار دوست مىداشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مىداشتند،گذشته از اينكه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را كرده بود.
مىنويسند:روزى كه ابو طالب رسول خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرشـفاطمه بنت اسدـگفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مىخواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرده گفت:
آيا سفارش فرزندم محمد را به من مىكنى!در صورتى كه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مىباشد!و راستى هم كه فاطمه او را بسيار دوست مىداشت و كمال مراقبت را از وى مىكرد و هر چه مىخواست براى آن حضرت فراهم مىنمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مىكرد.
و ان شاء الله در جاى خود در تاريخ زندگانى امير المؤمنين خواهيد خواند كه چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت و على(ع)به رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار قبر رفت.
و چون سبب آن كارها را پرسيدند فرمود:
امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازهاى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.
پىنوشتها:
1.داستان حليمه و گمشدن رسول خدا(ص)را در مكه ملاى رومى با تفصيل بيشترى به نظم درآورده و به مناسبتى آن را در مثنوى آورده است،و در كتاب بحار الانوار نيز شبيه به آنچه در مثنوى نقل شده از كازرونى روايت شده است.
2.فاصله ابواء تا مدينه 30 ميل و تا جحفه 23 ميل است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر