قسمت 6 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

حليمه سعديه

بزرگان قريش و اشراف مكه معمولا بچه‏هاى نوزاد خود را براى شير دادن و بزرگ كردن به زنان قبايل باديه نشين مى‏سپردند،و براى اين عمل آنها علل و جهاتى ذكر كرده‏اند و از آن جمله اين بود كه:

1.هواى آزاد و محيط بى سر و صداى صحرا موجب محكم شدن استخوان و رشد و تربيت سالم جسم و جان بچه مى‏شد،و افرادى كه در آن هواى آزاد تربيت مى‏شدند روحشان نيز همانند هواى آزاد بيابان پرورش مى‏يافت.

2.زنانى كه بچه‏هاى خود را به صحرا برده و به زنان باديه‏نشين مى‏سپردند فرصت بيشتر و بهترى براى خانه‏دارى و جلب رضايت شوهر پيدا مى‏كردند و اين مسئله در زندگى داخلى و محيط خانه آنان بسيار مؤثر بود.

3.اعراب صحرا عموما زبانشان فصيحتر از شهرنشينان بود و اين يا به خاطر آن بود كه زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد كاروانيان مختلف و اختلاط و آميزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى‏داد و لهجه صحرانشينان كه آميزشى با كسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود،يا هواى آزاد بيابان در اين جريان مؤثر بود و شايد جهات ديگرى نيز بوده كه در اين فصاحت لهجه تأثير داشته است.

اتفاقا قبيله بنى سعدـدر ميان قبايل اطراف شهر مكهـاز قبايلى بوده كه به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند،و در حديثى آمده كه وقتى شخصى بدان حضرت عرض كرد:من كسى را از شما فصيحتر نديده‏ام؟حضرت در جواب او فرمود:چرا من اين گونه نباشم با اينكه ريشه‏ام از قريش و در ميان قبيله بنى سعد نشو و نما كرده‏ام!

و شايد به همين جهت بود كه بيشتر بزرگان مكه مقيد بودند بچه‏هاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند و به ميان قبيله مزبور بفرستند.

زنان و مردان بنى سعد نيز بيش از ساير قبايل براى گرفتن بچه‏هاى قريش و تربيت آنها در ميان خود به مكه مى‏آمدند و شايد در هر سال چند بار به طور دستجمعى به همين منظور به مكه مى‏آمدند و داستان سپردن رسول خدا(ص)نيز به حليمه سعديه در يكى از همين سفرهاى دستجمعى كه قبيله بنى سعد به مكه آمدند صورت گرفت.

حليمه شوهرى داشت به نام حارث بن عبد العزى كه نسب به بكر بن هوازن مى‏رساند و از اين شوهر دو دختر به نامهاى انيسه و حذافه پيدا كرد و حذافه نام ديگرى هم داشت كه«شيماء»بود . (1) و پسرى هم خداوند از اين شوهر بدو عنايت كرد كه نامش را عبد الله گذاردند.

و در هنگام شيرخوارگى همين عبد الله بود كه حليمه به مكه آمد و رسول خدا(ص)را بدو سپردند و او از شير فرزندش عبد الله،آن حضرت را شير داد.

ابن هشام مورخ مشهور در سيره خود از زبان خود حليمه چنين نقل مى‏كند كه گفت:سالى كه ما به قحطى و خشكسالى دچار شده بوديم به همراه شوهر و كودك شيرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر مكه رفتيم تا هر كدام كودكى از قريش گرفته و براى شير دادن و بزرگ كردن به ميان قبيله آوريم.مركب ما الاغ خاكسترى رنگى بود و شتر پيرى نيز همراه داشتيم كه به خدا قسم قطره‏اى شير نداشت.

شبى را كه در راه مكه بوديم از بس كودك گرسنه ما گريه كرد خواب نرفتيم،نه در سينه من شيرى بود كه او را سير كند و نه در پستانهاى شتر.تنها اميد به آينده بود كه ما را به سوى مكه پيش مى‏برد،الاغ ما به قدرى لاغر و وامانده بود كه كندى راه رفتن آن حيوان،قافله بنى سعد را خسته كرد.

به هر ترتيبى بود خود را به شهر مكه رسانديم و به دنبال بچه‏هاى شيرخوار قريش رفتيم،زنان بنى سعد در كوچه‏هاى مكه به راه افتادند و مردان قريش نيز از آمدن ما با خبر گشتند و هر كس نوزادى داشت به نزد ما مى‏آمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مى‏پرداخت،با هر يك از زنان بنى سعد درباره شير دادن و پرستارى رسول خدا(ص)گفتگو مى‏كردند همين كه مى‏فهميد آن كودك يتيم است از نگهدارى و پذيرفتن او خوددارى مى‏كرد و مى‏گفت:كودكى كه پدرش مرده و تحت كفالت مادر و جد خود زندگى مى‏كند چه اميد سود و بهره‏اى از او مى‏توان داشت؟و آيا اين مادر و جد درباره او چه مى‏خواهند بكنند؟

هر يك از زنان بنى سعد كودكى پيدا كرده و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم كه دسترسى به كسى پيدا نكردم و از پذيرفتن كودك آمنه هم روى همان جهت كه يتيم بود خوددارى مى‏كردم.

اما وقتى ديدم زنان بنى سعد مى‏خواهند حركت كنند به شوهرم گفتم:

خوش ندارم كه در ميان تمام اين زنان تنها من بدون آنكه بچه‏اى را پذيرفته باشمـدست خالىـبه ميان قبيله بازگردم،و به خدا هم اكنون مى‏روم و همان بچه يتيم را گرفته با خود مى‏آورم .

شوهرم نيز وقتى سخن مرا شنيد اين پيشنهاد را پذيرفته و موافقت كرد و به دنبال آن اظهار داشت:اميد است خداوند در اين فرزند بركتى براى ما قرار دهد.حليمه گويد:سپس به نزد عبد المطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم،و تنها چيزى كه مرا به پذيرفتن وى واداشت همان بود كه جز او كودكى نيافتم و چون براى نخستين بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شيرش دهم مشاهده كردم كه هر دو پستانم از شير پر شد،به حدى كه او خورده و سير گرديد و سپس فرزند خودـعبد اللهـرا نيز شير دادم و او نيز سير شد و هر دو به خواب رفتند.

شوهرم نيز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده كرد پستانهاى شتر نيز بر خلاف انتظار از شير پر شده است و مقدارى كه مورد احتياج بود دوشيد و هر دو خورده سير شديم و آن شب را با كمال راحتى و آسودگى به سر برديم.

صبح كه شد شوهرم گفت:اى حليمه به خدا سوگند كودك با بركتى نصيب تو گرديده!گفتم:آرى من نيز چنين خيال مى‏كنم.

زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد بازگشت حركت كردند و ما نيز با آنها به راه افتاديم،و با كمال تعجب مشاهده كرديم همان الاغى كه به زحمت راه مى‏رفت چنان تند به راه افتاد كه هيچ يك از الاغهاى ديگر به تندى او راه نمى‏رفت تا جايى كه زنان بنى سعد گفتند:

اى دختر أبى ذؤيب آهسته‏تر بران مگر اين همان الاغ وامانده‏اى نبود كه هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟گفتم:چرا همان است،زنان با تعجب گفتند:به خدا اتفاق تازه‏اى برايش افتاده !

و چون به سرزمين بنى سعد و خانه و ديار خود رسيديم در آن سرزمينى كه من جايى را مانند آنجا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامى كه گوسفندان ما از چراگاه باز مى‏گشتند شكمشان سير و پستانشان پر از شير بود و اين موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و ساير گوسفندان بدين گونه نبودند.

بارى روز به روز خير و بركت در خانه ما رو به ازدياد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شير گرفتم و رشد آن كودك با ديگران تفاوت داشت بدانسان كه در سن دو سالگى كودكى درشت اندام و نيرومند گشته بود.و پس از اينكه دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگردانديم اما به واسطه خير و بركتى كه درمدت توقف او در زندگى خود ديده بوديم مايل بودم به هر ترتيبى شده دوباره او را از مادرش باز گرفته به ميان قبيله خود ببريم،از اين رو به آمنه گفتم:

خوب است اين فرزند را نزد ما بگذارى تا بزرگ شود زيرا من از وباى شهر مكه(و هواى ناسازگار اين شهر)بر او بيمناكم،و در اين باره اصرار ورزيده،تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند.
 
داستان شكافتن سينه رسول خدا(ص)و تحقيقى در اين باره

جمعى از اهل حديث و مورخين مانند مسلم و ابن هشام و ديگران از حليمه نقل كرده‏اند كه گويد:پس از آنكه رسول خدا(ص)را به ميان قبيله بازگردانديم و چند ماهى از اين ماجرا گذشت،روزى طبق معمول همه روزه با فرزندان ما به همراه بزغاله‏ها به پشت چادرها رفتند،ناگهان فرزندم را ديدم كه سراسيمه و شتابان به نزد ما آمده گفت:

برادر قرشى ما را دريابيد كه دو مرد سفيد پوش او را گرفته و خواباندند و شكمش را شكافتند !

حليمه گويد:من و شوهرم به جانب او روان شديم و او را ديديم با رنگى پريده سرپا ايستاده است!بى اختيار در آغوشش كشيده و بدو گفتم:پسرجان چه اتفاقى برايت افتاد؟گفت:دو مرد سفيد پوش پيش من آمدند و مرا خوابانده شكمم را شكافتند و چيزى شبيه به لخته خون از وسط آن بيرون آوردند كه من نمى‏دانستم چيست و آن گاه به دنبال كار خود رفتند.

و در حديث كتاب صحيح مسلم است كه جبرئيل آن لخته سياه را بيرون انداخته و گفت:اين بهره شيطان است از تو،و سپس قلب آن حضرت را در طشتى از طلا شستشو داده و به جاى خود گذارده و پوست شكم آن حضرت را به هم بسته و رفتند.و نقل كنندگان اين داستان عموما آن را نوعى معجزه براى آن حضرت(ص)به حساب آورده‏اند.و اين ملخص داستانى است كه اينان با مختصر اختلافى نقل كرده‏اند،ولى بسيارى از اهل تحقيق اين داستان را مجعول و ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته و معتقدند كه دشمنان اسلام براى لكه‏دار كردن رسول خدا(ص)و در تأييد حديثى كه مسيحيان نقل كرده‏اند كه«همه فرزندان آدم جز عيسى بن مريم همگى مورد دستبرد شيطان واقع شده‏اند»آن را ساخته‏اند. (2)

و برخى آيه شريفه «ألم نشرح لك صدرك» را نيز به اين داستان تفسير كرده و آن را شأن نزول سوره دانسته‏اند،كه آن نيز بعيد به نظر مى‏رسد.

سؤال ديگرى كه اينجا پيش مى‏آيد اين است كه اگر اين ماجرا جنبه اعجاز داشته است چگونه قبل از نبوت آن حضرت و در كودكى صورت گرفته با اينكه معجزه جز به دست پيغمبر و در حال نبوت انجام نگيرد؟مگر آنكه در پاسخ گفته شود:كه جنبه«ارهاص»داشته و از ارهاصات (3) بوده،چنانكه برخى گفته‏اند. (4)

مؤلف كتاب سيرة المصطفى و فقه السيرة (5) گفته است:اگر اين داستان از نظر سند معتبر بود و به اثبات رسيد ديگر جاى اين گونه شك و ترديدها در آن وجود ندارد چون جنبه اعجاز و ارهاص داشته و در زندگى پيامبر اسلام و پيمبران ديگر شگفت انگيزتر از اين داستان فراوان ديده مى‏شود!

مؤلف گويد:اين گفتار حقى است،و از اين رو بايد ديد اين داستان از نظر سند در چه پايه از اعتبار مى‏باشد.

و به هر صورت دنباله داستان را مورخين اين گونه نقل كرده‏اند:كه حليمه محمد(ص)را برداشته و به نزد مادرش آمنه آورد و آمنه بدو گفت:چه شد كه با آن همه اصرارى كه براى نگهدارى اين فرزند داشتى او را بازگردانى؟

حليمه جواب داد:فرزندم اكنون بزرگ شده و من آنچه را درباره نگهداريش وظيفه داشتم انجام داده‏ام و از اين پس از پيش آمدهاى ناگوار بر او بيمناكم و از اين‏رو وى را به نزد تو آوردم.

آمنه گفت:سبب اينها نيست حقيقت را بازگوى.و چون اصرار كرد حليمه داستان را شرح داد.آمنه در اين وقت بدو گفت:آيا از شيطان بر وى بيمناكى؟حليمه گفت:آرى،آمنه بدو گفت:نه به خدا سوگند شيطان بدو راهى ندارد ولى فرزند مرا داستان ديگرى است و سپس قسمتى از سرگذشت فرزندش را براى حليمه شرح داده چنين گفت:هنگامى كه من به اين فرزند حامله بودم نورى در خود مشاهده كردم كه قصرهاى شام را در آن نور ديدم و در كمال آسانى و سهولت او را حمل كردم و چون به دنيا آمد دستهاى خود را بر زمين گذارد و سر به آسمان بلند كرد...

و به هر صورت او را بگذار و به سلامت بازگرد.

ابن اسحاق پس از نقل اين داستان علت ديگرى هم براى باز آوردن آن حضرت از حليمه نقل كرده و گويد:حليمه به مادرش آمنه گفت:هنگامى كه من براى بار دوم او را به سوى چادرهاى خويش مى‏بردم چند تن از مسيحيان حبشه او را ديدند و وضع او را از من سؤال كردند و اندام او را بررسى كرده و سپس به من گفتند:ما اين طفل را از دست تو خواهيم ربود و به شهر و ديار خود خواهيم برد!زيرا مى‏دانيم كه اين طفل آينده درخشان و مهمى دارد.

و از آن روز كه حليمه اين سخن را از مسيحيان مزبور شنيده بود پيوسته مراقب آن حضرت بود تا وقتى كه وى را به نزد مادرش آورد.
 
باز هم از حليمه بشنويد

در روايات و تواريخ علماى شيعه نيز سخنانى از حليمه در مدت نگهدارى آن حضرت در ميان قبيله نقل شده كه از آن جمله گويد:در مدت شيرخوارگى،آن حضرت عدالت را مراعات مى‏كرد يعنى شير پستان راست مرا او مى‏خورد و پستان ديگر را براى فرزند خودم مى‏گذارد و فرزندم نيز گويا مراعات احترام او را مى‏كرد و تا آن حضرت شير نمى‏خورد وى لب به پستان چپ نمى‏زد .

و ديگر آنكه گويد:هر روز صبح كه بچه‏ها از خواب بيدار مى‏شدند معمولا خسته‏و كسل و چشمانشان به هم چسبيده بود ولى آن حضرت هميشه شاداب و پاكيزه از خواب برمى‏خاست.

و نيز گويد:هنگامى او را با خود به بازار عكاظ و به نزد فال بينى از قبيله هذيل كه معمولا بچه‏ها را به نزد او مى‏بردند تا از آينده آنها خبر دهد آوردم و همين كه چشمش به آن حضرت افتاد فرياد زد:

اى مردم هذيل!

اى گروه عرب!

و چون مردم اطرافش گرد آمدند گفت:اين كودك را بكشيد؟

من كه اين سخن را شنيدم بسرعت آن حضرت را برداشته و از آنجا دور شدم و خود را ميان مردم مخفى كردم،مردم گفتند:كدام كودك؟

گفت:همين كودك!ولى كسى را نديدند.

پس رو به آن مرد كرده گفتند:مگر چه شده؟

گفت:به خدايان سوگند كودكى را ديدم كه در آينده اهل دين و آيين شما را مى‏كشد،و خدايانتان را مى‏شكند و بر همه شما فرمانروايى خواهد كرد!

مردم كه اين سخنان را شنيدند به جستجو پرداختند ولى كسى را نيافتند چون حليمه او را با خود به ميان قبيله برده بود.و از آن پس نيز آن حضرت را به كسى نشان نداد.
 
از امير المؤمنين(ع)

در كتاب شريف نهج البلاغه در خطبه قاصعه گفتارى از امير المؤمنين(ع)درباره رسول خدا (ص)روايت شده كه استفاده مى‏شود.خداى تعالى پيوسته فرشته‏اى را براى تعليم و تربيت آن بزرگوار مأمور كرده بود كه ضمنا حفاظت و نگهبانى او را نيز به عهده داشت و متن گفتار آن بزرگوار كه درباره آن حضرت فرموده چنين است:

«و لقد قرن الله به(ص)من لدن أن كان فطيما اعظم ملك من ملائكته،يسلك به طريق المكارم،و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره»

[از روزى كه پيغمبر(ص)از شير گرفته شد خداى تعالى بزرگترين فرشته خود را همنشين او گردانيد كه در شب و روز او را به سوى راه بزرگوارى و اخلاقهاى نيكوى‏جهان وادار كند و ببرد. ..]

و از روايات معلوم مى‏شود كه منظور از اين فرشته روح القدس بود كه پيوسته با آن حضرت بوده است. (6)
 
پايان زندگانى صحرا و قدردانى از حليمه و دخترش

مورخين عموما نوشته‏اند كه رسول خدا تا سن پنج سالگى در ميان قبيله بنى سعد زندگى كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وى سپرد و رسول خدا(ص)تا پايان عمر گاهى از آن زمان ياد مى‏كرد،و از حليمه و فرزندانش قدردانى مى‏نمود.

و در بحار الانوار از كازرونى نقل كرده كه حليمه پس از آنكه رسول خدا(ص)با خديجه ازدواج كرده بود به مكه آمد و از خشكسالى و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شكايت برد،رسول خدا با خديجه در اين باره گفتگو كرد و خديجه چهل گوسفند و يك شتر به حليمه داد و بدين ترتيب حليمه با مالى بسيار به سوى قبيله خود بازگشت و سپس بار ديگر پس از ظهور اسلام و بعثت پيغمبر به مكه آمد و با شوهرش اسلام را اختيار كرده و مسلمان شدند.

و ابن عبد البر و ديگران در كتاب استيعاب و غيره نقل كرده‏اند كه حليمه در جنگ حنينـدر جعرانةـبه نزد رسول خدا آمد و آن حضرت به احترام وى از جا برخاست و رداى خود را براى او پهن كرد و او را روى رداى خويش نشانيد. (7)

در داستان محاصره طائفـشيماء خواهر رضاعى آن حضرتـبه دست سربازان اسلام اسير گرديد و چون خود را در اسارت ايشان ديد بدانها گفت:من خواهر رضاعى‏رسيد و بزرگ شما هستم،او را به نزد رسول خدا(ص)آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند،پيغمبر اكرم از وى نشانه‏اى براى صدق گفتارش خواست و او نشانه‏اى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خويش را پهن كرد و او را روى آن نشانيد و اشك در ديدگانش گردش كرد سپس بدو فرمود:اگر مى‏خواهى تو را نزد قبيله‏ات باز گردانم و اگر مايل هستى در كمال احترام و محبوبيت نزد ما بمان.

شيماء تمايل خود را به بازگشت نزد قبيله خويش اظهار كرد آن گاه مسلمان شد و رسول خدا (ص)نيز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و كنيز بدو عطا فرمود و او را نزد قبيله‏اش بازگرداند .

به هر صورت به ترتيبى كه گفته شد حليمه رسول خدا(ص)را پس از اينكه پنجسال از عمر آن حضرت گذشته بود به مكه و به نزد مادرش آمنه و جدش عبد المطلب بازگرداند و باز در هنگام ورود به مكه داستان ديگرى اتفاق افتاد كه موجب نگرانى حليمه و عبد المطلب گرديد.

پى‏نوشتها:

1.ابن حجر در اصابة نقل كرده كه شيماء گاهى كه رسول خدا(ص)را در همان دوران شيرخوارگى روى دست خود حركت مى‏داد اين اشعار را مى‏خواند:

يا ربنا ابق لنا محمدا
حتى اراه يافعا و امردا
ثم أراه سيدا مسودا
و اكبت اعاديه معا و الحسدا
و اعطه عزا يدوم أبدا

پروردگارا محمد را براى ما نگهدار تا به جوانى و در بزرگى او را ببينم،و سپس دوران سيادت و آقائيش را نيز ديدار كنم،و دشمنان و حسودانش را خوار و نابود گردان و عزت و شوكتى به وى عطا كن كه براى هميشه پايدار بماند.

و سپس از شخصى به نام ابو عروة ازدى نقل مى‏كند كه وى اين اشعار را مى‏خواند و مى‏گفت چگونه خداوند به خوبى دعاى شيماء را به اجابت رسانيد.

و در صفحات آينده نيز داستانى از شيماء با رسول خدا(ص)پس از بعثت آن حضرت در جنگ طائف خواهيد خواند.

2.الاضواء على السنة المحمدية،ص 185 به بعد.

3.معنى«ارهاص»در صفحات گذشته گفته شد.

4.فقه السيره،ص .62

5.سيرة المصطفى،ص 44،فقه السيره،ص .63

6.و در احوالات آن حضرت هنگامى كه تحت كفالت ابو طالب به سر مى‏برد در صفحات آينده گفتارى شاهد بر اين مطلب نيز خواهد آمد.

7.برخى زنده بودن حليمه را تا آن زمان بعيد دانسته و گفته‏اند:حليمه قبل از جنگ حنين از دنيا رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حليمه شيماء مى‏دانند،ولى گويا همين گفتار صحيح است و استبعاد نمى‏تواند جلوى تاريخ را اگر مدرك معتبرى داشته باشد بگيرد.

هیچ نظری موجود نیست: