قسمت 61 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

سال يازدهم هجرت
 
تجهيز لشكر اسامه و بيمارى رسول خدا(ص)

اسامه فرزند زيد بن حارثه بود كه پدرش زيد بشرحى كه گذشت در جنگ موته به شهادت رسيد .رسول خدا(ص)پس از مراجعت از سفر حجة الوداع كه خيالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زيادى آسوده شده بود و پيوسته در انديشه روميان بود كه از ناحيه شمال،كشور عربستان را تهديد مى‏كردند و براى اسلام و مسلمين خطر بزرگى به شمار مى‏رفتند از اين رو در اواسط ماه صفر بود كه در صدد تهيه لشكرى عظيم بر آمد تا روانه روم كند و فرماندهى لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را كه از آن جمله ابو بكر،عمر،ابو عبيده جراح،طلحه،زبير،سعد بن وقاص و ديگران نيز در ميان آنها بودند مأمور كرد تا تحت فرماندهى اسامه در اين جنگ شركت كنند.

اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و بلكه برخى سن او را هيجده سال نوشته‏اند و همين موضوع براى برخى از پيرمردان و كار آزمودگانى كه مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند گران مى‏آمد و از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مى‏كردند و تدريجا آنچه را در دل داشتند به زبان آورده گفتند:

ـپسر بچه خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته!

اسامه منطقه«جرف»را كه در يك فرسنگى مدينه قرار داشت لشكرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا كسانى كه مأمور بودند همراه لشكريان بروند به«جرف»رفته و ازنظر وسايل مجهز شده و به سوى محل مأموريت خود حركت كنند،و پيرمردان صحابه نيز روى همان جهت كه گفتيم از رفتن به«جرف»خوددارى كرده امروز و فردا مى‏كردند.

در اين خلال رسول خدا(ص)بيمار شد و در بستر افتاد،همان بيمارى كه منجر به رحلت آن بزرگوار گرديد،اما با اين حال وقتى مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مى‏كنند با همان حال بيمارى و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود:

«اى مردم فرماندهى اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر(اكنون)درباره فرماندهى او مناقشه مى‏كنيد پيش از اين نيز درباره فرماندهى پدرش حرفها زديد،ولى او شايسته و لايق فرماندهى است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود».

اين جملات را بر منبر ايراد كرد و به خانه آمد و پس از آن نيز به افرادى كه به عيادتش مى‏آمدند با جملاتى نظير«جهزوا جيش اسامه»سفارش مى‏كرد كه هر چه زودتر به لشكر اسامه ملحق شده و سپاه را حركت دهند و حتى گاهى مى‏فرمود:«لعن الله من تخلف عن جيش اسامة»[هر كس از لشكر اسامه تخلف كند لعنت خدا بر او (1) ]اما چون روز به روز حال پيغمبر سخت‏تر مى‏شد بهانه ديگرى به دست برخى افتاده بود و مى‏گفتند با اين وضع حال پيغمبر،دلمان راضى نمى‏شود آن حضرت را بگذاريم و برويم،اكنون در مدينه بمانيم و ببينيم حال پيغمبر بهبود مى‏يابد يا نه.با تأكيد و سفارشهاى پيغمبر بيشتر سپاهيان به جرف رفتند و خود اسامه نيز براى آخرين بار كه نزد رسول خدا(ص)آمد و اجازه خواست چند روز حركت خود را به تأخير بيندازد تا وضع بيمارى پيغمبر روشن شود،آن حضرت با لعن تند و قاطعى فرمود:به دنبال مأموريتى كه به تو داده‏ام برو و توقف مكن!

اسامه به«جرف»آمد و در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند و افراد بهانه جويى كه دنبال عذرى مى‏گشتند تا از اين سفر سرباز زنند همين خبر را دستاويز قرار داده به مدينه آمدند و سرانجام نگذاردند يكى از آرزوهاى پيغمبر اسلام با آن همه تأكيد و سفارش در زمان حيات او جامه عمل بپوشد.
 
آخرين روزهاى زندگانى پيغمبر اسلام(ص)

سخنان پيغمبر(ص)و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مى‏داند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مى‏دهد،از آن جمله در چند حديث آمده است كه در يكى از شبهايى كه بيماريش شروع شد نيمه‏هاى شب با ابو المويهبه غلام خويش از خانه خارج شد و به قبرستان بقيع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش كرد و سپس آنها را مخاطب ساخته چنين گفت:

«السلام عليكم يا اهل المقابر،ليهنئى لكم ما أصبحتم فيه مما اصبح الناس فيه،اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم يتبع آخرها اولها،الآخرة شر من الاولى».

[درود بر شما اى ساكنان گورستان،گوارا باد بر شما روزگارى كه در آن هستيد زيرا بهتر از روزگار اين مردم است،فتنه‏ها همچون پاره‏هاى شب تيره پى در پى مى‏رسند و دنباله‏اش مخوف‏تر از آغازش مى‏باشد.]

ابو المويهبه گويد:آن گاه به سمت من متوجه شده فرمود:اى ابا مويهبه همانا كليد گنجهاى دنيا را براى من آوردند و مرا ميان ماندن هميشگى در دنيا و بهشت مخير ساختند و من رفتن به بهشت و ديدار پروردگارم را انتخاب كردم.

ولى در حديث اعلام الورى مرحوم طبرسى(ره)و ارشاد شيخ مفيد(ره)است كه اين جريان در روز اتفاق افتاد و على(ع)را مخاطب ساخته و آن جملات را فرمود،سپس به على(ع)گفت:همانا جبرئيل قرآن را در هر سال يك بار بر من عرضه مى‏كرد و امسال دو بار عرضه كرد و اين نيست مگر براى آنكه زمان مرگ من رسيده.
 
سفارش آن حضرت درباره قرآن و عترت

و از آن جمله شيخ مفيد(ره)گويد:راويان شيعه و اهل سنت اتفاق دارند كه رسول‏خدا(ص)در روزهاى آخر عمر خود فرمود:

«اى مردم من(در قيامت)پيشاپيش شما هستم و شما از دنبال نزد حوض كوثر بر من در آييد،آگاه باشيد كه من درباره«ثقلين»(آن دو چيز گرانبها كه در ميان شما گذارده‏ام)از شما سؤال مى‏كنم و(رفتار شما را با آن دو)جويا مى‏شوم پس بنگريد تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مى‏كنيد،زيرا خداى لطيف و خبير مرا آگاه كرده كه آن دو از يكديگر جدا نشوند تا مرا ديدار كنند و من نيز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود،آگاه باشيد كه من آن دو را در ميان شما به جاى نهادم:يكى كتاب خدا،و ديگر عترت من،خاندانم.بر ايشان پيشى نگيريد كه پراكنده و متلاشى خواهيد شد،و درباره آنان كوتاهى نكنيد كه هلاك مى‏شويد،به ايشان چيزى تعليم نكنيد كه آنها از شما داناترند،اى گروه مردم چنان نباشد كه پس از رفتن من شما را ببينم كه به كفر بازگشته و گردن همديگر را بزنيد...

هان بدانيد كه على بن ابيطالب برادر و وصى من است،پس از من درباره تأويل قرآن بجنگد،چنانكه من درباره تنزيل آن جنگيدم...»

مفيد(ره)گويد:نظير اين گفتار را به طور مكرر و در مجالس متعدد مى‏فرمود.
 
آخرين سخنان پيغمبر(ص)در مسجد مدينه

حال پيغمبر روز به روز بدتر مى‏شد و مطابق نقل ابن هشام و ديگران حضرت براى اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاههاى مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند،سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى كه يك دست روى شانه امير المؤمنين على(ع)و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست آن گاه مطابق نقل مفيد و طبرسى(ره)فرمود: (2)

«اى گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتى پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضى داده مرا آگاه كند،اى مردم‏ميان خدا و بندگان چيزى نيست كه سبب وصول خير يا دفع شرى شود جز عمل و كردار،سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته،رهايى ندهد كسى را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرمانى او را بكنم هر آينه به دوزخ مى‏افتم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم!؟»

آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهى با مردم خواند سپس به خانه ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود،سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گيرد و همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند.

هنگام صبح بود و بلالـمطابق معمولـاذان گفت و مردم را به نماز دعوت كرد،پيغمبر فرمود :امروز ديگرى با مردم نماز بخواند.

عايشه گفت:به ابو بكر بگوييد برود و حفصه گفت:به عمر بگوييد برود.رسول خدا كه سخن آن دو را شنيد و حرص آن دو را براى اين كار ديد كه هر يك مى‏خواهد پدر خود را به مسجد بفرستد با اينكه رسول خدا(ص)هنوز زنده است،بدانها فرمود:

«آرام باشيد كه شما همانند زنانى هستيد كه همدم يوسف بودند.» (3)

سپس از ترس آنكه مبادا آن دو نفر(يعنى ابو بكر و عمر)پيشدستى كرده و به مسجد بروند با اينكه به آن دو دستور داده بود به همراه اسامه به جنگ روميان بروند،با كمال ضعف و نقاهتى كه داشت و نمى‏توانست روى پاى خود بايستد مانند روز قبل به شانه على(ع)و فضل بن عباس تكيه كرد و در حالى كه پاهاى آن حضرت به زمين كشيده مى‏شد به مسجد رفت و ابو بكر را مشاهده كرد كه شتاب نموده و پيش ازآمدن آن حضرت خود را به محراب رسانده است.رسول خدا (ص)با دست اشاره كرد و او را از محراب به عقب راند،آن گاه در محراب ايستاده و نماز را از ابتدا شروع كرد و چون سلام داد به خانه بازگشت و ابو بكر و عمر و جمع ديگرى را كه در مسجد بودند خواسته و به آنها فرمود:

مگر من به شما نگفتم با لشكر اسامه بيرون برويد؟گفتند:چرا اى رسول خدا،فرمود:پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتيد؟

ابو بكر گفت:من رفتم ولى دوباره آمدم تا ديدارى با شما تازه كنم.عمر گفت:اى رسول خدا من كه اصلا نرفتم زيرا دوست نداشتم كه احوال شما را از مسافران بپرسم؟پيغمبر سه بار فرمود:«نفذوا جيش اسامة»به لشكر اسامه ملحق شويد!

در اينجا بود كه در اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم بى‏حال شد و ساعتى به حال اغماء فرو رفت،در اين وقت صداى گريه مسلمانان بلند شد و زنان و نزديكان آن حضرت نيز صداها را به گريه بلند كردند.
 
عمر بن خطاب مانع نوشتن نامه رسول خدا(ص)مى‏شود.

رسول خدا(ص)به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود كرده فرمود:

«ايتونى بدواة و كتف لأكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده أبدا». (4)

[براى من دوات و كتفى (5) بياوريد تا نامه‏اى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.]

برخى از حاضران برخاسته تا آنچه را خواسته بود بياورد،ولى عمر او را برگردانده گفت:برگرد او هذيان مى‏گويد!كتاب خدا ما را بس است.

سر و صدا بلند شد برخى مى‏گفتند:برويد و آنچه را خواسته بياوريد،برخى نيز به طرفدارى عمر جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زياد شد رسول خداخشمناك شده و فرمود:برخيزيد كه اين اختلاف در نزد پيغمبر شايسته نيست و در نقل ديگرى است كه برخى گفتند:

اى رسول خدا آيا دوات و كتفى كه خواستى براى تو نياوريم؟فرمود:آيا پس از اين سخنان كه گفتيد؟!و سپس روى خود را از آنها برگرداند و بدين ترتيب كراهت خود را از حضور آنان بدانها فهمانيد. (6)

مردم برخاستند و تنها نزديكان آن حضرت مانند على(ع)و عباس و فرزندش فضل و ساير خاندان و نزديكانش ماندند.آنان نيز پس از ساعتى رفتند.در اينجا گفته‏اند:پيغمبر فرمود:برادرم و عمويم را بازگردانيد و چون على(ع)و عباس حاضر شدند،رسول خدا(ص)رو به عمويش عباس كرده فرمود:

عموجان آيا وصيت مرا مى‏پذيرى،و به وعده‏هاى من عمل مى‏كنى،و دين مرا مى‏پردازى.عباس گفت:اى رسول خدا من پيرمردى هستم عيالوار و تو مردى هستى كه در كثرت جود و بخشش با باد برابرى مى‏كنى،من كجا مى‏توانم وعده‏هاى تو را به عهده گيرم؟

رسول خدا(ص)رو به على(ع)كرده فرمود:اى برادر تو وصيت مرا قبول مى‏كنى؟و همان سخنان را به وى فرمود...؟على(ع)عرض كرد:آرى اى رسول خدا(ص)حضرت فرمود:پس نزديك بيا.على(ع)جلو رفت و رسول خدا(ص)او را به سينه چسبانيد و انگشتر خود را بيرون آورد و فرمود:پس اين را بگير و در دست كن،سپس شمشير و زره و لباس جنگ خود را خواسته به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نيز كه در وقت جنگ بر دل خود مى‏بست به على(ع)داد و به او فرمود:

ـاينك به نام خدا به خانه‏ات بازگرد.
 
على(ع)و فاطمه در كنار بستر پيغمبر

و چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن‏حضرت ممنوع گرديد و چون به حال آمد فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد و دوباره از حال رفت،عايشه گفت:ابو بكر را پيش او آريد،ابو بكر را احضار كردند اما همين كه رسول خدا چشمش را باز كرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانيد،ابو بكر كه چنان ديد برخاست و گفت:اگر به من كارى داشت بيان مى‏فرمود.چون ابو بكر برفت پيغمبر(ص)دوباره همان جمله را تكرار كرد و فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد،حفصه گفت:عمر را پيش او آوريد.عمر را آوردند ولى رسول خدا(ص)همين كه او را ديد روى خود از او بگردانيد و عمر نيز برفت.براى سومين بار رسول خدا(ص)فرمود:برادر و ياور مرا نزد من بخوانيد،ام سلمه برخاست و گفت:على را نزدش بياوريد كه جز او را نمى‏خواهد،از اين رو به نزد على(ع)رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره كرد و على پيش رفت و سر خود را روى سينه پيغمبر (ص)خم كرد،رسول خدا(ص)زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشى سخن گفت،و در اين وقت دوباره از حال رفت على(ع)نيز برخاست و گوشه‏اى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد.و چون از على(ع) پرسيدند:پيغمبر با تو چه گفت؟فرمود:

«علمنى الف باب من العلم فتح لى كل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاء الله» .

[هزار باب علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب ديگر را بر من گشود.به چيزى مرا وصيت كرد كه ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم كرد.]

و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به على(ع)فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را بدست خود بگير و به روى خود بكش،آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده گير و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدين ترتيب على(ع)سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال برفت.

فاطمه(س)كه اين جريانات را مى‏ديد و در كنارى نشسته بود در اينجا ديگر نتوانست خوددارى كند و پيش آمده خود را روى سينه پدر انداخت و شروع به‏گريستن نمود و اين شعر را خواند :

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه‏


ثمال اليتامى عصمة للارامل (7)

رسول خدا(ص)كه از صداى گريه دخترش به هوش آمد چشمانش را باز كرد و با صداى ضعيفى فرمود :

دختركم اين گفتار عمويت ابو طالب است،آن را مگو و به جاى آن بگو:

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم» . (8)

فاطمه بسيار گريست،پيغمبر كه چنان ديد به او اشاره كرد كه نزديك بيا و چون نزديك رفت آهسته به او سخنى گفت كه چهره فاطمه از هم باز و شكفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص)از دنيا رفت.

و در روايات بسيارى است كه بعدها از فاطمه(س)پرسيدند:كه پيغمبر چه چيز به تو گفت كه آن بى‏تابى و اضطراب تو برطرف گرديد؟

فرمود:پيغمبر به من خبر داد نخستين كسى كه از خاندانش به او ملحق مى‏شود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمى‏كشد و همين سبب رفع اندوه و بى‏تابى من شد.
 
رحلت رسول خدا(ص)

بر طبق روايات مشهور ميان محدثين شيعه،رحلت رسول خدا(ص)در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد،ولى مشهور نزد اهل سنت آن است كه آن مصيبت بزرگ در روز دوازدهم ربيع الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.

و چون امير المؤمنين(ع)طبق وصيت رسول خدا(ص)خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد تا به او كمك كند و بدو دستور داد چشمان خود راببندد و آب به دست على(ع)بدهد،و بدين ترتيب على(ع)جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد،سپس بتنهايى بر او نماز خواند،آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت:

ـهمانا پيغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پيشواى ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد،و پس از انجام اين كار عباس بن عبد المطلب شخصى را به نزد ابو عبيده جراح كه براى مردم مكه قبر مى‏كند فرستاد تا او كار حفر قبر آن حضرت را به عهده گيرد و در همان اتاقى كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبرى حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند.

و چون هنگام دفن شد انصار مدينه از پشت خانه صدا زدند:يا على براى خدا حق ما را نيز در اين روز فراموش نكن و اجازه بده تا يكى از ما نيز در دفن رسول خدا شركت جويد و ما نيز از اين افتخار سهم و نصيبى ببريم.على(ع)اجازه داد اوس بن خولىـكه يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبيله بنى عوف بودـدر مراسم دفن آن حضرت شركت جويد و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد على(ع)بدو فرمود:

ـتو در ميان قبر برو،و على(ع)جنازه رسول خدا(ص)را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمين قبر قرار گرفت بدو فرمود:اكنون بيرون آى،سپس خود امير المؤمنين(ع)داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونه مبارك رسول خدا را روى خاك نهاد و لحد چيده خاك روى قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا(ص)را در خاك دفن كردند.

صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى يوم الدين

خداى تعالى را سپاسگزارم كه باز هم به اين بنده بى‏بضاعت اين توفيق بزرگ را عنايت فرمود و توانستم دنباله تاريخ زندگانى انبيا و پيغمبران الهى،زندگانى پيامبربزرگوار اسلام را نيز در يك جلد به اين صورت كه مى‏بينيد تأليف و به رشته تحرير در آورم و از خوانندگان محترم تقاضا دارم اين حقير را در وقت مطالعه از دعاى خير فراموش نفرمايند و ادامه توفيقات اين بنده ناچيز را در انجام اين گونه خدمات از درگاه خداى تعالى بخواهند.

و لازم به تذكر است كه تأليف اين كتاب در سال 1397 هجرى قمرى در قريه امام زاده قاسم شميران به پايان رسيده و تاكنون كه سال 1405 هجرى قمرى است بيش از شش بار تجديد چاپ شده و در اين سال توفيق الهى مجددا شامل حال اين بنده ناتوان گرديد كه اضافات و اصلاحاتى در آن نموده و در دسترس خوانندگان محترم قرار دهم.و الحمد لله اولا و آخرا.

سيد هاشم رسولى محلاتى

جمارانـ22 جمادى الاولى 1405

پى‏نوشتها:

1.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2،ص 21.نگارنده گويد:اين جمله ضمنا پاسخى است به آنها كه مى‏گويند:صحابه پيغمبر را به همين جهت كه صحابى آن حضرت بوده‏اند نمى‏شود لعنت كرد و ما در اينجا مى‏بينيم خود پيغمبر آنها را كه به دستورش عمل نمى‏كردند صريحا لعنت كرده است.

2.از اينجا به بعد تا آخر اين فصل روايات مختلف نقل شده و ما نقل اين دو محدث بزرگوار را كه جامعتر و در ضمن معتبرتر بود انتخاب كرديم.

3.طريحى(ره)و ديگران احتمال داده‏اند كه شايد منظور آن حضرت اين بود كه همان گونه كه زنان مصرى هر كدام مى‏خواستند يوسف را بتنهايى ديدار كرده و به نفع خود از آن پيغمبر پاكدامن بهره‏بردارى كند شما نيز همان گونه هستيد و احتمالات ديگرى هم براى سخن آن حضرت ذكر كرده‏اند.

4.و در نقل ابن ابى الحديد اين گونه است كه فرمود:«ايتونى بداوة و صحيفة اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى».

5.كتف،استخوان پهنى است كه در شانه حيوانات چهارپاست و زمانهاى قديم براى نوشتن به جاى كاغذ از آنها استفاده مى‏كردند.

6.بخارى و ديگران از ابن عباس نقل كرده‏اند كه بارها مى‏گفت:

«ان الرزية كل الرزية ما حال بيننا و بين كتاب رسول الله»[بزرگترين مصيبتها همان بود كه ميان مسلمانان و نامه‏اى كه پيغمبر مى‏خواست بنويسد حايل شدند.]

7.مطلع قصيده ابو طالب است كه در مدح آن حضرت سرود و پيش از اين با ترجمه‏اش گذشت.

8.سوره آل عمران،آيه .144

هیچ نظری موجود نیست: