قسمت 58 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

هيئت نجران (1) و داستان مباهله

از جمله هيئتهايى كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراى نجران بودند كه به دنبال نامه‏اى كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند.

و داستان ورود هيئت مزبور را به مدينه محدثين سنى و شيعه به اجمال و تفصيل در كتابهاى سيره و تاريخ و حديث نقل كرده‏اند كه شايد جامعترين و در عين حال فشرده‏ترين نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است كه ما عينا با تلخيص مختصرى براى شما ترجمه مى‏كنيم .

هيئت نجران كه شامل گروهى بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستى سه نفر يعنى عاقب،سيد و ابو حارثه به مدينه آمدند.

عاقب كه نامش عبد المسيح بود،سمت رياست آنها را داشت كه بدون نظر و رأى او كارى نمى‏كردند .سيد كه نامش ايهم بود ملجا و تكيه گاه آنها در كارها بود و ابو حارثة كشيش بزرگ و اسقف اعظم ايشان بود كه پادشاهان روم كليساها به نام او ساخته بودند.

هنگامى كه به سوى مدينه حركت كردند ابو حارثه در كنار خودـدر كجاوهـبرادرش كرز يا بشر را سوار كرد و در راه كه مى‏آمدند قاطر آنها به زمين خورد و هم كجاوه او چون مى‏ديد اين رنج سفر را براى ديدار پيغمبر اسلام متحمل شده‏اند،به صورت كنايه گفت:نابودى بر اين مرد دور از خير و سعادت بادـو منظورش پيغمبر(ص)بودـابو حارثه كه اين حرف را شنيد با ناراحتى بدو گفت:

نابودى بر خودت باد!

وى گفت:براى چه برادر؟!

ابو حارثه پاسخ داد:براى آنكه به خدا سوگند او همان پيغمبرى است كه ما چشم به‏راه آمدن او هستيم.

وى با تعجب گفت:پس چرا پيرويش نمى‏كنى؟

ابو حارثه گفت:اين مقام و منصبى كه اين مردم به ما داده‏اند مانع از آن است كه من پيرو او گردم و تازه اگر من هم پيرو او شوم اينان از من پيروى نمى‏كنند و سرانجام هم وقتى به مدينه آمد به دست پيغمبر اسلام مسلمان شد.

و به هر صورت آنها هنگام عصر بود كه به شهر مدينه آمدند و با جامه‏هاى فاخر و زربفت كه به تن كرده و انگشترهاى طلا كه در دست داشتند با تجملات و وضعى كه تا به آن روز شهر مدينه به خود نديده بود وارد شهر شدند،اما وقتى پيش پيغمبر اسلام رفتند و سلام كردند ديدند آن حضرت رو از ايشان گرداند و پاسخ سلامشان را نيز نداد و سخنى با آنها نگفت. (2)

هيئت مزبور كه با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنايى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند:پيغمبر شما براى ما نامه‏اى نوشته بود و چون ما به نزد او آمده‏ايم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمى‏گويد،چاره چيست؟

آن دو نفر براى تحقيق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابيطالب(ع)آمده گفتند:اى ابو الحسن به نظر شما چه بايد كرد؟على(ع)فرمود:به نظر من اگر اينها اين جامه‏ها را از تن بيرون كرده و اين انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بيرون آورند،پيغمبر آنها را مى‏پذيرد و همين طور هم شد كه چون جامه‏ها و انگشترهاى طلا را بيرون كردند و به نزد آن حضرت رفتند پيغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذيرفت،و آن گاه فرمود:سوگند بدانكه مرا به حق مبعوث فرموده اينان بار اول كه پيش من آمدند شيطان همراهشان بود.

سپس براى تحقيق حال،سؤالاتى از آن حضرت كردند كه از آن جمله سيد پرسيد:اى محمد درباره مسيح چه مى‏گويى؟

فرمود:او بنده و رسول خدا بود.ولى سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناى ردو ايراد را گذارد تا اينكه آيات سوره آل عمرانـاز نخستين آيه تا حدود 70 آيهـدر اين باره بر پيغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرموده:

«ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب...» (3)

[همانا حكايت عيسى در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد...]

و در ضمن همين آيات دستور«مباهله»با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود:

«فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» (4)

[و هر كس با وجود اين دانش كه براى تو آمده باز هم درباره عيسى با تو مجادله كند به آنها بگو:بياييد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را،آن گاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.]

و بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند:فردا براى مباهله مى‏آييم.

سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت:فردا كه شد بنگريد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهله‏اش برويد.

و چون روز ديگر شد رسول خدا(ص)در حالى كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه(س)نيز دنبالش بود و على(ع)از پيش رويش مى‏رفت براى مباهله حاضر شد.

عاقب و سيد هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص)را ديدند ابو حارثه پرسيد:اينها كه همراه محمد هستند كيان‏اند؟

بدو گفتند:آن يك برادر زاده و داماد اوست،و آن دو كودك پسران دخترش‏هستند و آن زن نيز دختر او و عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او مى‏باشد.

رسول خدا(ص)همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمين نشست. (5)

ابو حارثه كه آن منظره را ديد گفت:

به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براى مباهله روى زمين مى‏نشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خوددارى كرده و سرباز زد و گفت:من مردى را مى‏بينم كه با تمام جديت آماده مباهله است و ترس آن را دارم كه در ادعاى خود راستگو باشد و يك سال بر ما نگذرد كه در دنيا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاك شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند:

اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمى‏كنيم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزيه هستيم،و رسول خدا(ص)براى آنها قراردادى نوشت كه هر ساله دو هزار جامه كه قيمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند.

مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل كرده كه ابو حارثه در آخرين روز توقف در مدينه به دست آن حضرت مسلمان شد.

و در تاريخ يعقوبى و ارشاد مفيد و كتابهاى ديگر متن قرارداد را با تفصيل بيشترى نقل كرده و از جمله نوشته‏اند كه از جمله مواد و شروطى كه در قرارداد مزبور ذكر شد اين بود كه نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحيه يمن ميان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگير شد تعداد سى عدد زره،و سى رأس اسب،و سى رأس شتر به عنوان عاريه مضمونه در اختيار سربازان اسلام بگذارند،و ديگر آنكه نصاراى مزبور از آن پس ديگر ربا نخورند و گرنه پيغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت.

اين بود داستان مباهله كه با مختصر اختلافى مورخين و علماى اهل سنت مانند ابن اثير و زمخشرى و فخر رازى و سيوطى و ابن بطريق و ديگران نقل كرده‏اند،و چنانكه خوانديد معلوم شد كه منظور از«ابناءنا»در اين آيه:حسن و حسين و از«نساءنا»فاطمه(س)و از«انفسنا»على بن ابيطالب(ع)بوده است چنانكه واحدى يكى از نويسندگان و دانشمندان ايشان در كتاب اسباب النزول عين همين مطلب را از شعبى روايت كرده است و زمخشرى و ديگران نيز همانند او رواياتى نقل كرده‏اند و بدين ترتيب بزرگان اهل سنت يكى از بزرگترين فضيلت خاندان اهل بيت و بخصوص على بن ابيطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س)را ذكر كرده و با اين نقل معتبر،سند برترى على (ع)را پس از رسول خدا(ص)بر تمام امت بلكه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پيغمبر امضا كرده‏اند،زيرا با اين بيان على(ع)به منزله نفس رسول خدا (ص)است و بجز مقام نبوت و لوازم آن كه به صريح قرآن كريم و دليلهاى قطعى ديگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى ديگر آن حضرت براى امير المؤمنين(ع)ثابت مى‏شود كه چون بحث در اين باره از طرز تدوين و تأليف كتاب تاريخى خارج است شما را به كتابهاى كلامى و استدلالى كه در اين باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در اين باره خوددارى مى‏كنيم و تنها به ذكر يك روايت كه زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم در مستدرك در ذيل داستان«مباهله»نقل كرده‏اند اكتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مى‏گرديم:

اينان از عايشه روايت كرده‏اند كه در روز مباهله رسول خدا(ص)چهار تن همراهان خود را در زير عباى مويى و مشكى رنگ خود گرد آورد و اين آيه را تلاوت نمود:

«انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» (6)
 
على(ع)در راه انجام يك مأموريت خطير و تاريخى

سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذى حجه و ايام حج فرا مى‏رسيد.شهر مكه پس از اينكه به دست پيغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسليم و خاضع گرديد و بتها در هم شكسته شد و حاكم شهر مكه نيز از طرف پيغمبر اسلام تعيين مى‏شدـچنانكه پيش از اين گذشتـو خلاصه از نظر سياسى و ادارى به دست مسلمانان اداره مى‏شداما با تمام اين احوال هنوز افراد مشرك و بت‏پرست در مكه و اطراف آن بسيار بودند كه به همان آيين شرك و بت پرستى روزگار به سر مى‏بردند و حتى در انجام مراسم حج و طواف و غيره آزادانه طبق آيين خود آنها را انجام مى‏دادند،در اين سال آيات سوره برائت كه متضمن دستور نقض قرارداد با مشركان و رسوا كردن منافقان و متخلفان جنگ تبوك بود بر پيغمبر اسلام نازل شد و رسول خدا(ص)مأمور شد به وسيله‏اى آنها را بر مشركين ابلاغ كند و جلوى مراسم غلط و عادات زشت آنها را كه به عنوان حج و طواف انجام مى‏دادند بگيرد و شهر مكه و مراسم حج را از آلودگى به شرك و بت پرستى پاك سازد و اساسا مشركين جزيرة العرب و كسانى كه با پيغمبر پيمانى ندارند تكليف خود را از آن تاريخ تا چهار ماه ديگر براى انتخاب مذهب حق و پذيرفتن حكومت اسلام روشن كنند... (7)

رسول خدا(ص)ابو بكر را با گروهى كه برخى شماره آنها را تا سيصد نفر نوشته‏اند،مأمور كرد به حج برود و آيات مزبور را در اجتماعات حاجيان بر مردم قرائت كند.

ابو بكر براى انجام مأموريت خود حركت كرد ولى پس از رفتن آنها چيزى نگذشت كه جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و اين فرمان را از جانب خداى تعالى در مورد ابلاغ آيات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود كه خدا مى‏فرمايد:

«لا يؤدى عنك الا أنت أو رجل منك».

[اين آيات را كسى از سوى تو جز خودت يا مردى كه از تو باشد شخص ديگرى نبايد ابلاغ كند !]

رسول خدا(ص)به دنبال نزول اين فرمان على(ع)را طلبيد و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بكر برود و آيات را از او بگيرد و اين مأموريت مهم و خطرناك را خود او انجام دهد.

على(ع)با چند تن كه از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بكر حركت كرد و به اختلاف نقل در«ذى الحليفه»يا در«روحاء»و يا در«جحفه»به او رسيد و آيات رااز او گرفت تا به مكه ببرد و آنها را كه به عنوان قطعنامه‏اى از طرف پيغمبر اسلام براى مشركان و كافران بود بر حاجيان ابلاغ كند.در اينجا روايات از طريق شيعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسيارى از روايات كه از اهل سنت نيز روايت شده و سيوطى در كتاب در المنثور و ديگران در كتابهاى خود نقل كرده‏اند اين گونه است كه على(ع)به ابو بكر فرمود:

پيغمبر تو را مخير ساخته كه همراه من به مكه بيايى و يا از همين نقطه به سوى مدينه بازگردى ولى ابو بكر كه ترسيده بود مبادا در مذمت او آيه‏اى نازل شده باشد ترجيح داد به مدينه باز گردد و چون به شهر رسيد با كمال ناراحتى به نزد رسول خدا(ص)رفته و گفت:

آيا درباره من چيزى بر تو نازل شده(كه مرا از اين مأموريت معزول و على(ع)را به جاى من منصوب داشتى)؟

فرمود:نه،بلكه جبرئيل به نزد من آمد و به من گفت:خداى تعالى فرموده اين آيات را نبايد كسى از سوى تو جز خودت يا كسى كه از تو باشد ابلاغ كند!ابو بكر كه اين سخن را شنيد نگرانيش برطرف شد.

و در پاره‏اى از روايات اهل سنت آمده كه ابو بكر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و على(ع)نيز به همراه او براى ابلاغ آيات برائت و ساير دستوراتى كه مأمور به ابلاغ آنها بود برفت.ولى نقل اول از جهاتى كه برخى از آنها در ذيل مى‏آيد معتبرتر و به صحت نزديكتر است كه بر اهل فن و تحقيق پوشيده نيست.

مطلب ديگرى كه روايات اين داستان به دست مى‏آيد آن است كه امير المؤمنين(ع)علاوه بر ابلاغ آيات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور ديگر نيز شده بود كه در آيات برائت نبود،چنانكه در روايتى از آن حضرت نقل شده كه فرمود:

من مأمور به ابلاغ چهار چيز شده بودم:

1.كسى جز افراد با ايمان نبايد داخل كعبه شود.

2.كسى حق ندارد با بدن برهنه طواف كند.

3.از اين به بعد هيچ مشركى حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود..هر كس با رسول خدا(ص)عهد و پيمانى دارد تا پايان مدت،عهد و پيمانش محترم و پابرجاست و هر كس پيمانى و عهدى ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تكليف خود را روشن كند.

در حديث ديگرى است كه اين مواد را پيش از قرائت آيات برائت ابلاغ مى‏كرد و سپس آيات برائت را بر آنها مى‏خواند.

و بدين ترتيب معلوم مى‏شود كه دايره مأموريت على(ع)وسيعتر از ابلاغ خصوص آيات برائت بود،زيرا از موضوع داخل نشدن افراد بى‏ايمان در كعبه و جلوگيرى از طواف كردن با بدن برهنه،در آيات برائت ذكرى نشده بود گذشته از آنكه در خود روايت بالا و وحى الهى كه درباره مأموريت مزبور فرموده بود:«لا يؤدى عنك الا انت أو رجل منك»اين مأموريت مقيد به ابلاغ آيات برائت بالخصوص نشده و نامى از مأموريت خاصى به ميان نيامده است،و به هر صورت يكى ديگر از دلايل قطعى و مسلم خلافت بلافصل على(ع)بدين ترتيب در كتابهاى اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف كرده‏اند،اگر چه وقتى در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شيعه به اين حديث قرار گرفته و نتوانسته‏اند آن را انكار كنند در صدد تأويل و توجيه بر آمده و سخنانى دور از انصاف و عدالت گفته‏اند،كه نقل آنها و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب خارج است و خواننده محترم بايد براى اطلاع بيشتر به كتابهاى كلامى و استدلالى كه درباره امامت نوشته شده و يا به تفاسير شيعه در ذيل آيات برائت مراجعه كند . (8)

و به هر صورت على(ع)به دنبال انجام مأموريت به مكه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با كمال شجاعت و ايمان و با صدايى رسا و محكم در اجتماعات مكه و منى به مردم ابلاغ كرد و با تمام خطرهايى كه ابلاغ اين مأموريت براى او داشت در ميان نگاههاى تند و خشم آلود و چهره‏هاى غضبناك مشركين مأموريت خود را با شمشير برهنه‏اى كه در دست داشت به مردم ابلاغ نمود.
 
مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)

پيش از اين در داستان نامه‏هايى كه پيغمبر اسلام براى زمامداران جهان فرستاد يادآور شديم كه نجاشى پادشاه حبشهـيا«مقوقس»پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با كمال احترام نوشته و با هدايايى كه از آن جمله كنيزكى به نام«ماريه»بود براى آن حضرت فرستاد.

و باز در جاى ديگر متذكر شديم كه خداى تعالى از اين كنيز فرزند پسرى به رسول خدا(ص)عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد و ابراهيم تنها فرزندى بود كه خداى تعالى از غير خديجه به آن حضرت عطا كرده بود ولى تقديرات الهى در سال نهم،پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد،و مرگ وى رسول خدا(ص)را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادق(ع)از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد:

«تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب،و انا بك يا ابراهيم لمحزونون». (9)

[چشم گريان،و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت،اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.]

و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟فرمود :نه،من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد،زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت .

آنچه من گفته‏ام اين است كه در سوك و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از خداست خوددارى كنيد. (10)

«و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوه‏بار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداء(ع)و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفته‏اند نيز بيان فرمود».

به هر ترتيب رسول خدا(ص)دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام«قبر ابراهيم»معروف است دفن كردند.

در تواريخ آمده است:در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند :خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است!

رسول خدا(ص)براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:

«ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بأمره،مطيعان له،لا ينكسف لموت احد و لا لحياته،فاذا انكسفا أو احدهما صلوا»

[اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه‏هاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمى‏گيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.]

و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون بردـبا اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بودـو اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مى‏توانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهره‏بردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مى‏خواهند قضاوت كنند !چنانكه رفتار مردان سياست به معناى روز و منطق آنها چنين است.ضمنا چنانكه در حوادث سال ششم ذكر شد طبق نقل صحيح و معتبر در داستان مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا برخى از زنان آن حضرت گفتند ابراهيم فرزند جريج بوده و به اصطلاح با اين گفتار ناهنجار و تهمت زشت مى‏خواستند به خيال خود دو كار كرده باشند،يكى با متهم جلوه دادن آن زن پاكدامن توجه رسول خدا را از او قطع كنند و ديگر آنكه رسول خدا را دلدارى دهند.ولى خداى تعالى به وسيله آيات‏افك مشت محكمى به دهان آنها زد و پاسخ ياوه سرايى آنها را داد كه بهتر است براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج 79،ص 103)و سيرة المصطفى(صص 482 به بعد)مراجعه نماييد و تفصيل مطلب را در آنجاها بخوانيد.

پى‏نوشتها:

1.نجران نام قسمتى از سرزمين سرسبز حجاز بود كه در نزديكيهاى مرز يمن قرار داشته و شامل بيش از پنجاه دهكده بود و سالها پيش از ظهور اسلام به دين نصرانيت درآمده بودند.

2.در برخى از تواريخ آمده كه هدايايى هم براى آن حضرت آورده بودند كه پيغمبر در ابتدا قبول نكرد و بعدا از ايشان پذيرفت.

3.آيه .59

4.آيه .61

5.در بسيارى از تواريخ آمده كه رسول خدا جايى را در خارج شهر مدينه براى مباهله تعيين كرده بود و گروه زيادى از مهاجر و انصار براى مشاهده جريان مباهله بدانجا آمده بودند .

6.سوره الاحزاب،آيه .33

7.براى اطلاع كافى از مضمون كامل آيات مزبور لازم است آيات اول سوره برائت را بدقت مطالعه و به تفسير و شرح آنها مراجعه كرد.

8.و شايد با مراجعه به كتاب تفسير الميزان،ج 9،صص 165 به بعد و دقت در ايرادها و پاسخها از مراجعه به كتابهاى ديگر بى‏نياز شويد.

9.فروغ كافى،ج 1،ص .55

10.سيره حلبيه،ج 3،صص 347 و .348

هیچ نظری موجود نیست: