داستان عقبه و نقشه قتل پيغمبر اسلام
حلبى در كتاب سيره خود و واقدى در كتاب مغازى و ديگر از مورخين سنى و شيعه با مختصر اختلافى از حذيفة بن يمان و ديگران روايت كردهاند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك پيغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور كنند به اين ترتيب كه در يكى از گردنههايى كه سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص)را به دره افكند و در بسيارى از روايات است كه آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قريش و چهار تن از مردم مدينه (1) و به هر ترتيب تصميم خود را براى اين كار قطعى كردند و از آن سو خداى تعالى به وسيله جبرئيل جريان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد و پيغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسيد به لشكريان دستور داد هر كه مىخواهد از وسط بيابان عبور كند چون بيابان وسيع است،ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد.
شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى كه قبلا خود را آماده كرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنكه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچهاى بسته بودند،همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پيغمبر رساندند،رسولخدا(ص)به آنها نهيبى زد و به حذيفه فرمود:
ـبا عصايى كه در دست دارى به روى شتران ايشان بزن.
حذيفه پيش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان كه پيش خود حدس زدند پيغمبر خدا از طريق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جايز ندانسته گريختند و در نقلى است كه رسول خدا(ص)بر آنها نهيب زد و آنها گريختند.
و در سيره حلبيه است كه شتر آن حضرت را نيز رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت،در اين وقت رسول خدا خشمناك شده به حذيفه دستور داد با عصاى سركج خود كه از آهن بود مركبهاى آنها را از پيش رو بزند و آنها فرار كردند و بسرعت خود را به پايين كوه رسانده و در ميان لشكريان خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيغمبر(ص)از او پرسيد.
آنها را شناختى؟عرض كرد:
ـشترانشان را شناختم كه يكى از آنها شتر فلانى و آن ديگر شتر فلانكس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب گريختند و من آنها را نشناختم!
فرمود:مىدانى چه كار داشتند و منظورشان چه بود؟
عرض كرد:نه.
فرمود:اينها نقشه كشيده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيفكند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذيفه عرض كرد:اى رسول خدا!آيا دستور نمىدهى گردن آنها را بزنند؟
فرمود:خوش ندارم كه مردم بگويند:محمد شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است!
و طبق روايت مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى پيغمبر(ص)نام يك يك آنها را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مكتوم بدارند و به ديگران نگويند. (2)
حلبى در كتاب سيره خود و واقدى در كتاب مغازى و ديگر از مورخين سنى و شيعه با مختصر اختلافى از حذيفة بن يمان و ديگران روايت كردهاند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك پيغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور كنند به اين ترتيب كه در يكى از گردنههايى كه سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص)را به دره افكند و در بسيارى از روايات است كه آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قريش و چهار تن از مردم مدينه (1) و به هر ترتيب تصميم خود را براى اين كار قطعى كردند و از آن سو خداى تعالى به وسيله جبرئيل جريان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد و پيغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسيد به لشكريان دستور داد هر كه مىخواهد از وسط بيابان عبور كند چون بيابان وسيع است،ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد.
شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى كه قبلا خود را آماده كرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنكه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچهاى بسته بودند،همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پيغمبر رساندند،رسولخدا(ص)به آنها نهيبى زد و به حذيفه فرمود:
ـبا عصايى كه در دست دارى به روى شتران ايشان بزن.
حذيفه پيش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان كه پيش خود حدس زدند پيغمبر خدا از طريق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جايز ندانسته گريختند و در نقلى است كه رسول خدا(ص)بر آنها نهيب زد و آنها گريختند.
و در سيره حلبيه است كه شتر آن حضرت را نيز رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت،در اين وقت رسول خدا خشمناك شده به حذيفه دستور داد با عصاى سركج خود كه از آهن بود مركبهاى آنها را از پيش رو بزند و آنها فرار كردند و بسرعت خود را به پايين كوه رسانده و در ميان لشكريان خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيغمبر(ص)از او پرسيد.
آنها را شناختى؟عرض كرد:
ـشترانشان را شناختم كه يكى از آنها شتر فلانى و آن ديگر شتر فلانكس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب گريختند و من آنها را نشناختم!
فرمود:مىدانى چه كار داشتند و منظورشان چه بود؟
عرض كرد:نه.
فرمود:اينها نقشه كشيده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيفكند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذيفه عرض كرد:اى رسول خدا!آيا دستور نمىدهى گردن آنها را بزنند؟
فرمود:خوش ندارم كه مردم بگويند:محمد شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است!
و طبق روايت مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى پيغمبر(ص)نام يك يك آنها را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مكتوم بدارند و به ديگران نگويند. (2)
يك مسلمان نمونه
عبد الله مزنى از مسلمانان نمونهاى بود كه در مكه دعوت پيغمبر اسلام را پذيرفت و به دين اسلام در آمد،وقتى قبيلهاش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواريها را تحمل مىكرد و از آيين مقدس خود دست برنداشت،عمويش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسليم شود جامه او را بيرون آورد و پوشش او منحصر به يك پارچه مويى و خشن گرديد كه خطهاى سفيدى در آن بود،اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت ديگر را به شانه خود انداخت و ديگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدينه و نزد رسول خدا(ص)رسانيد و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمين به«ذو البجادين»معروف شد،چون«بجاد»در لغت به معناى پارچه مويى خطدار و خشن است.
ذو البجادين در اين جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسيدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پيغمبر فرمود:پوست درختى براى من بياور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت:
«اللهم حرم دمه على الكفار».
[خدايا خون او را بر كافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت:اى رسول خدا من كه اين را نخواستم!
فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دين در راه خدا بيرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گرديد تو شهيد هستى!
عبد الله ديگر چيزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنيا رفت.
نيمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان ديدند در قسمتى از بيابان و كنار خيمه لشكريان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنايى آتش به چشم مىخورد،عبد الله بن مسعود گويد:حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزديك آن روشنايى بروم و ببينم چه خبر است؟و چون نزديك آمد پيغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادين را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پيغمبر به ميان قبر رفت و به اصحاب فرمود:برادرتان را نزديك آوريد و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمين قبر خوابانيد آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:
«اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه».
[خدايا من از اين مرد خوشنود و راضى هستم تو نيز از او راضى باش.]
عبد الله بن مسعود گويد:من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادين بودم !
عبد الله مزنى از مسلمانان نمونهاى بود كه در مكه دعوت پيغمبر اسلام را پذيرفت و به دين اسلام در آمد،وقتى قبيلهاش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواريها را تحمل مىكرد و از آيين مقدس خود دست برنداشت،عمويش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسليم شود جامه او را بيرون آورد و پوشش او منحصر به يك پارچه مويى و خشن گرديد كه خطهاى سفيدى در آن بود،اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت ديگر را به شانه خود انداخت و ديگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدينه و نزد رسول خدا(ص)رسانيد و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمين به«ذو البجادين»معروف شد،چون«بجاد»در لغت به معناى پارچه مويى خطدار و خشن است.
ذو البجادين در اين جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسيدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پيغمبر فرمود:پوست درختى براى من بياور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت:
«اللهم حرم دمه على الكفار».
[خدايا خون او را بر كافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت:اى رسول خدا من كه اين را نخواستم!
فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دين در راه خدا بيرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گرديد تو شهيد هستى!
عبد الله ديگر چيزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنيا رفت.
نيمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان ديدند در قسمتى از بيابان و كنار خيمه لشكريان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنايى آتش به چشم مىخورد،عبد الله بن مسعود گويد:حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزديك آن روشنايى بروم و ببينم چه خبر است؟و چون نزديك آمد پيغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادين را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پيغمبر به ميان قبر رفت و به اصحاب فرمود:برادرتان را نزديك آوريد و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمين قبر خوابانيد آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:
«اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه».
[خدايا من از اين مرد خوشنود و راضى هستم تو نيز از او راضى باش.]
عبد الله بن مسعود گويد:من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادين بودم !
بازگشت از تبوك و داستان مسجد ضرار
در فصول گذشته شمهاى از كارشكنىهاى منافقان مدينه را در پيشرفت اسلام نقل كرديم،اينان در هر بار با شكست رو به رو مىشدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوايى و سرافكندگى و كشف توطئه آنان مىگرديد،اين بار به فكر افتادند براى پياده كردن نقشههاى خائنانه خود از همان نام دين و اسلام استفاده كنند و بدين منظور مسجدى در محله قبا بنا كنند و در زير پوشش دين،محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزى براى اجتماع هم مسلكان و طرح نقشههاى خود داشته باشند.
كسى كه بيشتر در بناى اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود كه خود در مدينه نبود ولى از خارج به وسيله نامهها و پيامهايى كه براى منافقان مىفرستاد،رهبرى آنها را به عهده داشت.
ابو عامر پدر همان حنظله غسيل الملائكة بود كه شرح فداكارى و ايمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پيش از اين ذكر كرديم،ابو عامر كه در سلك مسيحيان به سر مىبرد در همان اوايل ورود اسلام به مدينه بناى مخالفت با اسلام و كارشكنى را در مدينه گذارد و چون نتيجهاى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدينه گرديد به مكه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود كه در تحريك قريش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمين فعاليت زيادى داشت و با پيشرفت اسلام در جزيرة العرب و فتح مكه به طائف رفت و از آنجا نيز به شام گريخت ولى از فعاليتهاى تخريبى خود دست بردار نبود.
ابو عامر در ضمن نامهاى كه به منافقان نوشته بود دستور بناى اين مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نيز دستورش را عملى كرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى كه رسول خدا (ص)عازم تبوك بود پيش آن حضرت آمده معروض داشتند:
ـاى رسول خدا ما براى بيماران و پيران و افراد زمينگيرى كه نمىتوانند براى نماز به مسجد جامع بيايند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساختهايم و ميل داريم شما بدانجا بياييد و با خواندن يك نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرماييد!
پيغمبر فرمود:من اكنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از اين سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد.
اكنون كه رسول خدا(ص)باز مىگشت در نزديكى مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است.رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه،دو نفر از قبيله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداى تعالى«مسجد ضرار»ناميد ويران كنند و اين بناى بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دستهبنديهاى سياسى عليه اسلام و مسلمين در آمده و كانونى براى ايجاد دو دستگى ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند.
و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و كثافات در آمد و منافقان نيز از آن پس نتوانستند مركزى براى خود ترتيب دهند و پس از دو ماه نيزمرگ رئيس و بزرگ آنها يعنى عبد الله ابى پيش آمد و يكسره تشكيلات آنها را به هم زد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهد شد.
در فصول گذشته شمهاى از كارشكنىهاى منافقان مدينه را در پيشرفت اسلام نقل كرديم،اينان در هر بار با شكست رو به رو مىشدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوايى و سرافكندگى و كشف توطئه آنان مىگرديد،اين بار به فكر افتادند براى پياده كردن نقشههاى خائنانه خود از همان نام دين و اسلام استفاده كنند و بدين منظور مسجدى در محله قبا بنا كنند و در زير پوشش دين،محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزى براى اجتماع هم مسلكان و طرح نقشههاى خود داشته باشند.
كسى كه بيشتر در بناى اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود كه خود در مدينه نبود ولى از خارج به وسيله نامهها و پيامهايى كه براى منافقان مىفرستاد،رهبرى آنها را به عهده داشت.
ابو عامر پدر همان حنظله غسيل الملائكة بود كه شرح فداكارى و ايمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پيش از اين ذكر كرديم،ابو عامر كه در سلك مسيحيان به سر مىبرد در همان اوايل ورود اسلام به مدينه بناى مخالفت با اسلام و كارشكنى را در مدينه گذارد و چون نتيجهاى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدينه گرديد به مكه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود كه در تحريك قريش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمين فعاليت زيادى داشت و با پيشرفت اسلام در جزيرة العرب و فتح مكه به طائف رفت و از آنجا نيز به شام گريخت ولى از فعاليتهاى تخريبى خود دست بردار نبود.
ابو عامر در ضمن نامهاى كه به منافقان نوشته بود دستور بناى اين مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نيز دستورش را عملى كرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى كه رسول خدا (ص)عازم تبوك بود پيش آن حضرت آمده معروض داشتند:
ـاى رسول خدا ما براى بيماران و پيران و افراد زمينگيرى كه نمىتوانند براى نماز به مسجد جامع بيايند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساختهايم و ميل داريم شما بدانجا بياييد و با خواندن يك نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرماييد!
پيغمبر فرمود:من اكنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از اين سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد.
اكنون كه رسول خدا(ص)باز مىگشت در نزديكى مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است.رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه،دو نفر از قبيله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداى تعالى«مسجد ضرار»ناميد ويران كنند و اين بناى بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دستهبنديهاى سياسى عليه اسلام و مسلمين در آمده و كانونى براى ايجاد دو دستگى ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند.
و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و كثافات در آمد و منافقان نيز از آن پس نتوانستند مركزى براى خود ترتيب دهند و پس از دو ماه نيزمرگ رئيس و بزرگ آنها يعنى عبد الله ابى پيش آمد و يكسره تشكيلات آنها را به هم زد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهد شد.
سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ
چنانكه پيش از اين اشاره شد هنگامى كه لشكر اسلام به سوى تبوك حركت مىكرد جمعى از منافقان به بهانههاى مختلف از رفتن به همراه لشكريان تعلل كردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نيز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشيده و قسمها خوردند و پيغمبر اسلام نيز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول كند و باطن كارشان را به خدا واگذارد،ولى گروهى هم بودند كه با اجازه پيغمبر اسلام و يا بدون كسب اجازه آن حضرت حركت خود را موكول به بعد كردند و به خاطر سر و صورت دادن به كارها و ضبط محصول خرما و يا گرفتاريهاى ديگرى كه داشتند در مدينه ماندند تا پس از انجام كارها خود را به تبوك برسانند،اما تنبلى و ترس از گرماى هوا و غيره مجال آن را كه بتوانند به تبوك بروند به آنها نداد و يك روز هم خبردار شدند كه لشكر اسلام مراجعت كرده و به نزديكيهاى مدينه رسيدهاند.
اينان روى ايمانى كه داشتند هيچ گونه بهانهاى براى غيبت و تأخير خود ذكر نكردند و چنانكه در دل خود را مقصر مىدانستند از اظهار آن نيز در نزد مردم باكى نداشتند و هر جا صحبت مىشد علنا مىگفتند:ما از اينكه به همراه مسلمانان به جنگ نرفتهايم شرمنده و مقصر هستيم و عذرى جز تنبلى و امروز و فردا كردن و علاقه به مال دنيا نداشتهايم.
و از اين رو وقتى پيغمبر اسلام به مدينه آمد و علت غيبت و خوددارى آنها را از رفتن به تبوك سؤال كرد بدون ترس و واهمه حقيقت را اظهار كرده و گفتند:ما هيچ گونه بهانهاى جز تنبلى نداشتيم و از اين رو خود را مقصر و گناهكار مىدانيم و پيغمبر اسلام نيز فرمود :راست گفتيد و اينك برويد تا خدا درباره شما حكم كند.
اينان سه نفر بودند كه هر سه از مردان سرشناس مدينه و افرادى بودند كه بهشايستگى و صلاح شهرت داشتند:يكى مرارة بن ربيع،ديگرى كعب بن مالك و سومى هلال بن امية واقفى بود .
پيغمبر اسلام كم كم دستور داد مردم ارتباط خود را با اين سه نفر متخلف قطع كنند و حتى از تكلم و معامله با آنها خوددارى نمايند.پنجاه روز بر اين منوال گذشت و در روزهاى آخر حتى زنان آنها نيز مأمور شدند از آميزش با آنان خوددارى كنند.و خلاصه كارشان به جايى رسيد كه شهر مدينه با آن همه وسعت و جمعيت بر آنها تنگ شد،چون احدى با آنها سخن نمىگفت و پاسخشان را نمىداد و از آميزش و مخالطت با آنان خوددارى مىكردند و از اين رو برخى از آنها مانند كعب بن مالك به كوه و صحرا پناهنده شد و به كنار كوه«سلع»آمده و در آنجا خيمه و چادرى زده و زندگى مىكرد،تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خداى تعالى در ضمن آيه 117 و 118 سوره توبه قبولى توبهشان را به وسيله پيغمبر خود به اطلاع آنان رسانيد. (3)
چنانكه پيش از اين اشاره شد هنگامى كه لشكر اسلام به سوى تبوك حركت مىكرد جمعى از منافقان به بهانههاى مختلف از رفتن به همراه لشكريان تعلل كردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نيز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشيده و قسمها خوردند و پيغمبر اسلام نيز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول كند و باطن كارشان را به خدا واگذارد،ولى گروهى هم بودند كه با اجازه پيغمبر اسلام و يا بدون كسب اجازه آن حضرت حركت خود را موكول به بعد كردند و به خاطر سر و صورت دادن به كارها و ضبط محصول خرما و يا گرفتاريهاى ديگرى كه داشتند در مدينه ماندند تا پس از انجام كارها خود را به تبوك برسانند،اما تنبلى و ترس از گرماى هوا و غيره مجال آن را كه بتوانند به تبوك بروند به آنها نداد و يك روز هم خبردار شدند كه لشكر اسلام مراجعت كرده و به نزديكيهاى مدينه رسيدهاند.
اينان روى ايمانى كه داشتند هيچ گونه بهانهاى براى غيبت و تأخير خود ذكر نكردند و چنانكه در دل خود را مقصر مىدانستند از اظهار آن نيز در نزد مردم باكى نداشتند و هر جا صحبت مىشد علنا مىگفتند:ما از اينكه به همراه مسلمانان به جنگ نرفتهايم شرمنده و مقصر هستيم و عذرى جز تنبلى و امروز و فردا كردن و علاقه به مال دنيا نداشتهايم.
و از اين رو وقتى پيغمبر اسلام به مدينه آمد و علت غيبت و خوددارى آنها را از رفتن به تبوك سؤال كرد بدون ترس و واهمه حقيقت را اظهار كرده و گفتند:ما هيچ گونه بهانهاى جز تنبلى نداشتيم و از اين رو خود را مقصر و گناهكار مىدانيم و پيغمبر اسلام نيز فرمود :راست گفتيد و اينك برويد تا خدا درباره شما حكم كند.
اينان سه نفر بودند كه هر سه از مردان سرشناس مدينه و افرادى بودند كه بهشايستگى و صلاح شهرت داشتند:يكى مرارة بن ربيع،ديگرى كعب بن مالك و سومى هلال بن امية واقفى بود .
پيغمبر اسلام كم كم دستور داد مردم ارتباط خود را با اين سه نفر متخلف قطع كنند و حتى از تكلم و معامله با آنها خوددارى نمايند.پنجاه روز بر اين منوال گذشت و در روزهاى آخر حتى زنان آنها نيز مأمور شدند از آميزش با آنان خوددارى كنند.و خلاصه كارشان به جايى رسيد كه شهر مدينه با آن همه وسعت و جمعيت بر آنها تنگ شد،چون احدى با آنها سخن نمىگفت و پاسخشان را نمىداد و از آميزش و مخالطت با آنان خوددارى مىكردند و از اين رو برخى از آنها مانند كعب بن مالك به كوه و صحرا پناهنده شد و به كنار كوه«سلع»آمده و در آنجا خيمه و چادرى زده و زندگى مىكرد،تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خداى تعالى در ضمن آيه 117 و 118 سوره توبه قبولى توبهشان را به وسيله پيغمبر خود به اطلاع آنان رسانيد. (3)
هيئت ثقيف در محضر رسول خدا(ص)
پيش از اين گفته شد كه لشكر اسلام پس از فتح مكه به حنين و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول كشيد و رسول خدا(ص)مصلحت در آن ديد كه موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر كند و از اين رو به قصد عمره به سوىمكه حركت كرد و پس از آن به مدينه آمد.
با پيشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزيرة العرب،بزرگان طائف خود را در محاصره آيين اسلام ديدند و تصميم گرفتند تا هيئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختيار كنند .
ابتدا عروة بن مسعود ثقفى يكى از بزرگان ايشان به فكر افتاد تا خود به نزد پيغمبر آمده و ايمان آورد و به همين منظور از طائف حركت كرده و هنگامى كه پيغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوك بود و هنوز به شهر مدينه نرسيده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نمايد.
رسول خدا(ص)به او فرمود:آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذيرفت و بدين وسيله از كشته شدن او به دست قبيلهاش او را بيم داد،ولى عروه كه خود را خيلى نزد آنها محترم مىدانست و چنين چيزى را باور نمىكرد عرض كرد:آنها مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند،و بدين ترتيب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد.
و روز ديگر در ميان غرفه خود كه در بلندى قرار داشت ايستاد و مردم را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد اما همانطور كه رسول خدا(ص)خبر داد و پيش بينى كرده بود قوم و قبيلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تيربارانش كردند و سرانجام يكى از آن تيرها كارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گرديد و هنگام مرگ به نزديكانش گفت:
اين كرامتى بود كه خدا نصيب من كرد و پيغمبر به من خبر داد و سپس وصيت كرد جنازه او را در كنار قبور شهداى طائفـكه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسيده بودندـدفن كنند،و چون خبر قتل او به پيغمبر اسلام رسيد فرمود:عروه در ميان قوم خود همانند صاحب ياسين بود در ميان قومش.
قبيله ثقيف پس از اينكه عروه را به قتل رساندند از اين كار خود سخت پشيمان شدند و خود را در محذور سختى مىديدند،زيرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبايل اطراف طائف كه تدريجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ايمن نخواهند ماند،از اين رو به فكر چاره افتادند و پس از مشورتى كه با بزرگان خود كردند قرار شد عبد ياليل را كه از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمايندگى و پذيرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند.
عبد ياليل كه مىترسيد پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت:من بتنهايى حاضر نيستم به دنبال اين كار بروم مگر آنكه چند تن ديگر را نيز با من بفرستيد و پس از گفتگو پنج نفر ديگر را نيز از تيرههاى مختلف قبيله ثقيف انتخاب كرده و همراه او فرستادند.
نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و مغيرة بن شعبه كه در سلك مسلمانان و خود از قبيله ثقيف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها ياد داد كه هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام كنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهليت سلام كرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسليم آيين مقدس اسلام گردند.
براى آنها خيمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خيمه سكونت كردند و باب مذاكره ميان ايشان و پيغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گرديد و نمايندگان ثقيف پذيرش اسلام خود را به دو چيز مشروط كردند يكى آنكه گفتند:تا سه سال بتكده«لات»به حال خود باشد و آن را ويران نكنند،ديگر آنكه قبيله ثقيف را از خواندن نماز معاف بدارد.
اينان خيال مىكردند دين اسلام يك دين ساختگى و قراردادى و احكام آن احكامى اختيارى است كه پيغمبر اسلام مىتواند در اصول و يا فروع آن روى صلاح ديد خود و يا روى تمايلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى كند و آنها را كم و زياد كرده و يا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگيرد و بخوبى معلوم مىشود كه به حقيقت اسلام و اين آيين مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شديد پيغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند كه چه تقاضاى بىمورد و بيجايى كردهاند و از اين رو سه سال را به يك ماه تنزل داده باز هم ديدند مورد قبول قرار نگرفت از اين رو تقاضا كردند كه خود آنها را از شكستن بتها و ويران كردن بتخانه معاف بدارد و اين كار را به ديگرى محول سازد كه البته اين تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانكه گفتهاند آن حضرت ابو سفيان و مغيرة بن شعبه را مأمور اين كار كرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتكده لات را ويران كردند.
در رد پيشنهاد و تقاضاى دوم آنها نيز رسول خدا(ص)آن جمله جالب و تاريخى را بيان فرمود كه گفت:
«لا خير فى دين لا صلاة فيه»
[دين و آيينى كه نماز در آن نباشد خيرى در آن دين نيست.]
نمايندگان ثقيف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذيرفته به شهر خود بازگشتند و در ميان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص كه از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنكه در مدت توقف در مدينه از آن پنج نفر ديگر بيشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در ياد گرفتن قرآن و تعليمات مقدس اسلام كوشش بيشترى داشت،رسول خدا(ص)او را امير بر ديگران كرد و سمت نمايندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى كه مىخواستند از مدينه حركت كنند سفارشاتى به او كرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعايت حال ناتوانان از مأمومين اين گونه فرمود:
«يا عثمان تجاوز فى الصلاة،و اقدر الناس بأضعفهم فان فيهم الكبير و الصغير و الضعيف و ذا الحاجة»
[اى عثمان در نماز زود بگذر،و حال ناتوانترين مردم را در نظر بگير،زيرا در ميان آنها بزرگ و كوچك و ناتوان و گرفتار وجود دارد(كه نمىتوانند زياد صبر كنند).]
و بدين ترتيب سرسختترين قبايل عرب شبه جزيره و محكمترين شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسليم گرديد و آثار شرك و بت پرستى از آن سرزمين برچيده شد.
پىنوشتها:
1.و در چند حديث نيز عدد آنها چهارده نفر ذكر شده شش تن از قريش و بقيه از مردم مدينه .
2.و نظير اين ماجرا را در مراجعت رسول خدا(ص)از سفر حجة الوداع نيز نقل كردهاند،و نام برخى نيز از آنها كه بعدا زمام امور مسلمانان را در دست گرفتند در ميان توطئهگران ذكر شده،چنانكه در اينجا نيز در بعضى روايات نامشان به چشم مىخورد!
3.و در تفسير قمى است كه آن هر سه وقتى متوجه شدند مردم از آنها دورى مىكنند و حتى همسران ايشان نيز از نزديك شدن با آنها خوددارى مىنمايند هر سه از شهر خارج شده به كنار كوه«سلع»رفتند،و در آنجا خيمهاى زده و روزها را روزه مىگرفتند و كارشان گريه و زارى و توبه و استغفار به درگاه خداى تعالى بود،و هنگام افطار خانوادههاشان مىآمدند و غذايى براى آنها آورده و بى آنكه با ايشان سخن بگويند غذا را گذارده و باز مىگشتند و چون چندى بر اين منوال گذشت،كعب بن مالك به آن دو رفيق ديگرش گفت:
وضع ما اين گونه است كه مىبينيد و خدا بر ما خشم كرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتى خانوادههاى ما نيز با ما قهر و غضب كردهاند،پس چرا ما خودمان با يكديگر قهر نكنيم و به دنبال آن هر سه از يكديگر فاصله گرفته و هر كدام جايى از اطراف آن كوه را براى خود انتخاب كرده و سوگند خوردند كه با يكديگر سخن نگويند تا آنكه بدان حال بميرند و يا خداى تعالى توبهشان را بپذيرد.
و چون سه روز از اين جريان گذشت خداى تعالى توبهشان را پذيرفت و آيات مزبور در اين باره به پيغمبر(ص)نازل شد.
پيش از اين گفته شد كه لشكر اسلام پس از فتح مكه به حنين و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول كشيد و رسول خدا(ص)مصلحت در آن ديد كه موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر كند و از اين رو به قصد عمره به سوىمكه حركت كرد و پس از آن به مدينه آمد.
با پيشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزيرة العرب،بزرگان طائف خود را در محاصره آيين اسلام ديدند و تصميم گرفتند تا هيئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختيار كنند .
ابتدا عروة بن مسعود ثقفى يكى از بزرگان ايشان به فكر افتاد تا خود به نزد پيغمبر آمده و ايمان آورد و به همين منظور از طائف حركت كرده و هنگامى كه پيغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوك بود و هنوز به شهر مدينه نرسيده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نمايد.
رسول خدا(ص)به او فرمود:آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذيرفت و بدين وسيله از كشته شدن او به دست قبيلهاش او را بيم داد،ولى عروه كه خود را خيلى نزد آنها محترم مىدانست و چنين چيزى را باور نمىكرد عرض كرد:آنها مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند،و بدين ترتيب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد.
و روز ديگر در ميان غرفه خود كه در بلندى قرار داشت ايستاد و مردم را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد اما همانطور كه رسول خدا(ص)خبر داد و پيش بينى كرده بود قوم و قبيلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تيربارانش كردند و سرانجام يكى از آن تيرها كارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گرديد و هنگام مرگ به نزديكانش گفت:
اين كرامتى بود كه خدا نصيب من كرد و پيغمبر به من خبر داد و سپس وصيت كرد جنازه او را در كنار قبور شهداى طائفـكه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسيده بودندـدفن كنند،و چون خبر قتل او به پيغمبر اسلام رسيد فرمود:عروه در ميان قوم خود همانند صاحب ياسين بود در ميان قومش.
قبيله ثقيف پس از اينكه عروه را به قتل رساندند از اين كار خود سخت پشيمان شدند و خود را در محذور سختى مىديدند،زيرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبايل اطراف طائف كه تدريجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ايمن نخواهند ماند،از اين رو به فكر چاره افتادند و پس از مشورتى كه با بزرگان خود كردند قرار شد عبد ياليل را كه از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمايندگى و پذيرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند.
عبد ياليل كه مىترسيد پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت:من بتنهايى حاضر نيستم به دنبال اين كار بروم مگر آنكه چند تن ديگر را نيز با من بفرستيد و پس از گفتگو پنج نفر ديگر را نيز از تيرههاى مختلف قبيله ثقيف انتخاب كرده و همراه او فرستادند.
نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و مغيرة بن شعبه كه در سلك مسلمانان و خود از قبيله ثقيف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها ياد داد كه هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام كنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهليت سلام كرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسليم آيين مقدس اسلام گردند.
براى آنها خيمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خيمه سكونت كردند و باب مذاكره ميان ايشان و پيغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گرديد و نمايندگان ثقيف پذيرش اسلام خود را به دو چيز مشروط كردند يكى آنكه گفتند:تا سه سال بتكده«لات»به حال خود باشد و آن را ويران نكنند،ديگر آنكه قبيله ثقيف را از خواندن نماز معاف بدارد.
اينان خيال مىكردند دين اسلام يك دين ساختگى و قراردادى و احكام آن احكامى اختيارى است كه پيغمبر اسلام مىتواند در اصول و يا فروع آن روى صلاح ديد خود و يا روى تمايلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى كند و آنها را كم و زياد كرده و يا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگيرد و بخوبى معلوم مىشود كه به حقيقت اسلام و اين آيين مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شديد پيغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند كه چه تقاضاى بىمورد و بيجايى كردهاند و از اين رو سه سال را به يك ماه تنزل داده باز هم ديدند مورد قبول قرار نگرفت از اين رو تقاضا كردند كه خود آنها را از شكستن بتها و ويران كردن بتخانه معاف بدارد و اين كار را به ديگرى محول سازد كه البته اين تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانكه گفتهاند آن حضرت ابو سفيان و مغيرة بن شعبه را مأمور اين كار كرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتكده لات را ويران كردند.
در رد پيشنهاد و تقاضاى دوم آنها نيز رسول خدا(ص)آن جمله جالب و تاريخى را بيان فرمود كه گفت:
«لا خير فى دين لا صلاة فيه»
[دين و آيينى كه نماز در آن نباشد خيرى در آن دين نيست.]
نمايندگان ثقيف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذيرفته به شهر خود بازگشتند و در ميان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص كه از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنكه در مدت توقف در مدينه از آن پنج نفر ديگر بيشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در ياد گرفتن قرآن و تعليمات مقدس اسلام كوشش بيشترى داشت،رسول خدا(ص)او را امير بر ديگران كرد و سمت نمايندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى كه مىخواستند از مدينه حركت كنند سفارشاتى به او كرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعايت حال ناتوانان از مأمومين اين گونه فرمود:
«يا عثمان تجاوز فى الصلاة،و اقدر الناس بأضعفهم فان فيهم الكبير و الصغير و الضعيف و ذا الحاجة»
[اى عثمان در نماز زود بگذر،و حال ناتوانترين مردم را در نظر بگير،زيرا در ميان آنها بزرگ و كوچك و ناتوان و گرفتار وجود دارد(كه نمىتوانند زياد صبر كنند).]
و بدين ترتيب سرسختترين قبايل عرب شبه جزيره و محكمترين شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسليم گرديد و آثار شرك و بت پرستى از آن سرزمين برچيده شد.
پىنوشتها:
1.و در چند حديث نيز عدد آنها چهارده نفر ذكر شده شش تن از قريش و بقيه از مردم مدينه .
2.و نظير اين ماجرا را در مراجعت رسول خدا(ص)از سفر حجة الوداع نيز نقل كردهاند،و نام برخى نيز از آنها كه بعدا زمام امور مسلمانان را در دست گرفتند در ميان توطئهگران ذكر شده،چنانكه در اينجا نيز در بعضى روايات نامشان به چشم مىخورد!
3.و در تفسير قمى است كه آن هر سه وقتى متوجه شدند مردم از آنها دورى مىكنند و حتى همسران ايشان نيز از نزديك شدن با آنها خوددارى مىنمايند هر سه از شهر خارج شده به كنار كوه«سلع»رفتند،و در آنجا خيمهاى زده و روزها را روزه مىگرفتند و كارشان گريه و زارى و توبه و استغفار به درگاه خداى تعالى بود،و هنگام افطار خانوادههاشان مىآمدند و غذايى براى آنها آورده و بى آنكه با ايشان سخن بگويند غذا را گذارده و باز مىگشتند و چون چندى بر اين منوال گذشت،كعب بن مالك به آن دو رفيق ديگرش گفت:
وضع ما اين گونه است كه مىبينيد و خدا بر ما خشم كرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتى خانوادههاى ما نيز با ما قهر و غضب كردهاند،پس چرا ما خودمان با يكديگر قهر نكنيم و به دنبال آن هر سه از يكديگر فاصله گرفته و هر كدام جايى از اطراف آن كوه را براى خود انتخاب كرده و سوگند خوردند كه با يكديگر سخن نگويند تا آنكه بدان حال بميرند و يا خداى تعالى توبهشان را بپذيرد.
و چون سه روز از اين جريان گذشت خداى تعالى توبهشان را پذيرفت و آيات مزبور در اين باره به پيغمبر(ص)نازل شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر