قسمت 54 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

ورود به«جعرانه»و استرداد اسيران

بارى لشكر اسلام قلعه‏هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مكه بازگشت و چون به«جعرانه»رسيدند فرود آمده تا درباره غنايم و اسيران بسيارى كه در آنجا بود،تصميم بگيرند.

اسيران تقسيم شدند ولى غنايم هنوز تقسيم نشده بود كه گروهى از قبيله بنى سعد (1) ـكه جزء هوازن بودندـو اسلام اختيار كرده بودند به نزد پيغمبر اسلام آمده معروض داشتند :اى رسول خدا ما اصل و عشيره تو هستيم و اكنون دچار چنين بلا و مصيبتى شده‏ايم كه خود مى‏دانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با اين سخنان تقاضاى استرداد آنها و نيكى از آن حضرت را كردند!

و يكى از افراد آنها كه نامش زهير و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت:اى رسول خدا در ميان اين اسيران عمه‏ها و خاله‏ها و پرستاران تو هستند (2) و اگر ما حارث بن ابى شمرـپادشاه غسانى شامـيا نعمان بن منذرـپادشاه حيرهـرا شير داده و پرستارى كرده بوديم در چنين وضعى انتظار لطف و كرم از او داشتيم و تو از همه كس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!

رسول خدا پرسيد:آيا زنان و كودكان پيش شما محبوبترند يا اموال و دارايى‏تان؟گفتند:يا رسول الله تو ما را ميان اموال و زن و فرزند مخير ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختيار مى‏كنيم،و آنها از مال و دارايى پيش ما محبوبتر است.

حضرت فرمود:اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مى‏كنم و اما سهم ديگران مربوط به خود آنهاست.

سپس راهى نشان آنها داد تا رضايت ديگران را نيز درباره استرداد اسيران جلب كنند و آنها نيز روى ميل و رغبت،اسيران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند.و به همين منظور پيغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:

چون نماز ظهر تمام شد شما برخيزيد و درخواست خود را در ميان مردم تكرار كنيد و مرا واسطه و شفيع ميان خود و آنها قرار دهيد تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار كنم و از مردم نيز بخواهم تا اين كار را نسبت به شما انجام دهند آنها به دستور پيغمبر عمل كردند و چون درخواست خود را اظهار كردند،پيغمبر فرمود:من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار كردم!

مهاجرين گفتند:ما هم سهم خود را واگذار كرديم.

انصار نيز از آنها پيروى كرده و سهمشان را بخشيدند.

اما اقرع بن حابسـرئيس قبيله بنى تميمـگفت:اما من و بنى تميم سهممان را واگذار نمى‏كنيم،عيينة بن حصن نيزـكه رئيس بنى فزاره بودـگفت:من و بنى فزاره هم واگذار نمى‏كنيم،عباس بن مرداسـرئيس بنى سليمـهم از آن دو پيروى كرده گفت:من و بنى سليم نيز سهممان را نمى‏بخشيم،ولى بنى سليم حرف او را قبول نكرده گفتند:ما سهممان را مى‏بخشيم،و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت:شما مرا خوار و زبون كرديد!

رسول خدا(ص)به آنها كه حاضر نشدند اسيران را برگردانند فرمود:شما اسيران اينها را برگردانيد تا من در برابر هر يك از اين اسيران از نخستين اسيرانى كه به دست آيد شش اسير به شما بدهم و بدين ترتيب همگى حاضر شدند اسيران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عيينة بن حصن بود كه پيرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نيز سرانجام پس از گفتگويى كه زهير با وى انجام داد آن پيرزن را به قبيله‏اش بازگرداند. (3)

بدين ترتيب بزرگترين قبايل اطراف مكه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنيدن اين گذشت و بزرگوارى از طرف پيغمبر اسلام براى قبايل و دشمنان ديگر پيغمبر اسلام نيز مؤثر بود و آنها را نيز متمايل به اسلام نمود.
 
خواهر رضاعى پيغمبر در ميان اسيران

مورخين نوشته‏اند در ميان اسيران هوازن كه در همان معركه حنين و يا ايام‏محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند،يكى هم شيماء خواهر رضاعى آن حضرت بود كه چون به اسارت در آمد به سربازانى كه نگهبان او بودند گفت:من خواهر رضاعى فرمانروا و پيغمبر شما هستم و چون او را به نزد پيغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه‏اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن كرد و او را روى ردا نشانيد و اشك در ديدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود:اكنون اگر مى‏خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى‏خواهى تو را به نزد قبيله‏ات بازگردانم و او بازگشت به ميان قبيله را انتخاب كرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص)نيز چند گوسفند و شتر و غلام و كنيزى بدو داده و يكى دو نفر را براى حفاظت وى مأمور كرده و او را به سوى قبيله بنى سعد فرستاد.

و در پاره‏اى از تواريخ نظير داستان فوق را درباره حليمه نوشته‏اند ولى به گفته بعضى :زنده ماندن حليمه تا آن زمان بعيد به نظر مى‏رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شيماء بوده و در نقل براى برخى اين اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نويسد:شيماء پس از آنكه خواست به سوى بنى سعد برود و پيغمبر او را شناخته بود درباره مالك بن عوفـكه هنوز در حصار طائف به سر مى‏بردـگفتگو و وساطت كرد و رسول خدا(ص)فرمود:اگر نزد من بيايد در امان خواهد بود.
 
تسليم شدن مالك بن عوف

در تواريخ ديگر است كه خود رسول خدا(ص)از نمايندگان بنى سعد حال مالك را پرسيد و آنها گفتند:وى در قلعه‏هاى طائف نزد ثقيف به سر مى‏برد،حضرت به وسيله آنها براى مالك پيغام فرستاد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى‏گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.

و چون اين پيغام به مالك بن عوف رسيد با آنچه از بزرگوارى و گذشت پيغمبر اكرم نسبت به اسيران شنيده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پيغمبر بزرگوار گرديد و تصميم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پيغمبر اسلام برساندو مسلمان شود،اما از قبيله ثقيف و مردم طائف وحشت داشت كه اگر از تصميم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از اين رو با طرح نقشه قبلى،دستور داد اسب او را بيرون از شهر طائف در نقطه‏اى زين كرده و آماده نگاه دارند،و چون شب شد به بهانه‏اى از قلعه طائف خارج شد و به وسيله همان اسب بسرعت خود را در«جعرانه»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نيز طبق وعده‏اى كه داده بود عمل كرد و سپس او را سرپرست چند قبيله از قبايل اطراف گردانيد و همين گذشت و بزرگوارى پيغمبر اسلام او را چنان فريفته و شرمنده كرد كه خود يكى از مدافعان اسلام گرديد و تدريجا زندگى را بر مردم مشرك طائف تنگ كرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمايندگى و تسليم،به مدينه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمايندـبه شرحى كه خواهد آمد.
 
تقسيم غنايم

با استرداد اسيران هوازن شايد براى برخى از لشكريان اين فكر پيش آمد كه ممكن است نوبت استرداد اموال نيز برسد از اين رو پيغمبر(ص)را براى تقسيم غنايم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به كار تقسيم شترها و گوسفندان و اموال ديگر شود و حتى ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:رسول خدا(ص)سوار بر شتر خويش شده بود كه مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فرياد مى‏زدند:يا رسول الله غنايم را تقسيم كن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پيغمبر را از دوشش كشيدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود:مردم رداى مرا بدهيد كه اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشيد همه آنها را ميان شما تقسيم خواهم كرد و مرا شخص بخيل و ترسو و دروغگويى نديده‏ايد.

آن گاه به كنارى رفته و اندكى از پشم كوهان شترى را كه در آنجا ايستاده بود بركند و ميان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند كرده فرمود:

اى مردم به خدا سوگند من از اين غنايم و حتى از اين مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى‏كنم،اكنون هر چه از اين غنيمتها برداشته‏ايدبرگردانيد اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت ميان شما تقسيم كنم.

در حديث است كه مردى از انصار در اين وقت پيش آمد و مشتى نخ مويى در دست داشت و عرض كرد:يا رسول الله!من اين نخهاى مويى را برداشته بودم تا براى شترم كه پشتش زخم شده پلاسى بدوزم،رسول خدا(ص)فرمود:اما آنچه سهم من است از آن تو باشد!مرد انصارى گفت:حال كه چنين است و كار به اينجا كشيده مرا هم بدان نيازى نيست،اين را گفت و نخها را به زمين انداخت .

و سپس رسول خدا شروع به تقسيم غنايم كرد و در اين ميان به اشراف و بزرگان قريش كه تازه مسلمان شده بودند و يا مانند صفوان بن اميه هنوز در حال كفر بودند ولى در اين جنگ به مسلمانان كمك كرده بودند،سهم بيشترى داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم كند و تأليف قلبى از ايشان بشود و بعدا نيز در زكات سهمى براى اين گونه افراد به عنوان«مؤلفة قلوبهم»مقرر شد و در اينكه آيا اين بخش اضافى بر اين گروه از سهم خود رسول خدا يعنى خمس بوده و يا از روى همه غنايم،اختلافى در تواريخ ديده مى‏شود و به عقيده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق ديگران را طبق سهمى كه داشتند بدون كم و زياد به آنها پرداخت كرده ولى طبق عقيده ديگران رسول خدا در هنگام تقسيم اصل غنايم نيز سهم بيشترى براى آنها منظور فرمود (4) و به هر صورت اين تفاوت در تقسيم،موجب ايراد و اعتراض جمعى از لشكريان و بخصوص مردم مدينه و انصار گرديد و از گوشه و كنار زمزمه‏هايى به عنوان گله و اعتراض برخاست.
 
اعتراض ذو الخويصرة تميمى

ذو الخويصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبيله بنى تميم بود و بعدها نيز در زمان خلافت على (ع)گروه خوارج را تشكيل داد و در جنگ نهروان به قتل رسيد.وى پس از آنكه غنايم تقسيم شد پيش رسول خدا(ص)آمده و گفت:

يا محمد من امروز تقسيم تو را ديدم!فرمود:خوب،چگونه ديدى؟

گفت:عدالت را مراعات نكردى!

رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود:اگر عدالت پيش من نباشد پس نزد چه كسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت:براى اين گستاخى او را نكشم؟

فرمود:نه،او را به حال خود واگذار كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و همگى از دين خارج خواهند شد چنانكه تير از كمان خارج مى‏شود (5) .

و همان طور كه پيغمبر اسلام فرمود:ـو در بالا اشاره كرديمـبعدها همين مرد گروه خوارج را تشكيل داد و از اطاعت امير مؤمنان بيرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.به شرحى كه ان شاء الله در زندگى امير المؤمنين(ع)نگارش خواهد شد.
 
گله انصار و سخن رسول خدا(ص)

اعتراض و گله در ميان انصار به صورت عمومى در آمد تا جايى كه برخى گفتند:پيغمبر چون به قوم قبيله خود رسيد ما را فراموش كرد!سعد بن عبادهـرئيس انصارـكه چنان ديد نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانيد.

پيغمبر فرمود:تو خودت در اين باره چه فكر مى‏كنى؟

عرض كرد:من هم يكى از آنها هستم!

و با اين جمله به آن حضرت فهماند كه من هم مانند آنها از اين تقسيم گله‏مند هستم و گفتار آنها را تأييد كرد.رسول خدا كه چنان ديد فرمود:پس قوم خود را در اين‏جا جمع كن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مكانى كه اطراف آن را ديوارى كوتاه به صورت حصار احاطه كرده بود جمع كرد،آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابيطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص ديگرى از مهاجرين و يا مردم مكه همراه او بروند،سپس بيامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:

من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهيد؟

عرض كردند:بگو اى رسول خدا!

فرمود:آيا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبوديد و خدا به وسيله من شما را هدايت كرد؟

گفتند:چرا،و اين منتى بود كه خدا و رسول او بر ما دارند.

فرمود:آيا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبوديد و خدا به وسيله من شما را از آن نجات داد؟گفتند:چرا و اين هم فضل خدا بود بر ما!

فرمود:آيا شما اندك نبوديد و خداوند به واسطه من جمعيت شما را زياد كرد؟

همان گونه پاسخ دادند،باز فرمود:آيا شما با يكديگر دشمن نبوديد و خدا به وسيله من شما را با همديگر مهربان ساخت؟عرض كردند:چرا يا رسول الله و اين فضل و منتى است كه خدا بر ما دارد.

در اينجا لختى سكوت كرد آن گاه سربلند كرده فرمود:

چرا پاسخ مرا نمى‏دهيد؟

عرض كردند:پدر و مادرمان به فدايت پاسخ ما همان بود كه گفتيم:اين منت و فضل خدا بود بر ما كه اين نعمتها را به وسيله شما به ما ارزانى داشت.

فرمود:ولى به خدا سوگند شما مى‏توانستيد در پاسخ من اين گونه بگوييدـو اگر هم مى‏گفتيد به حقيقت و راستى سخن گفته بوديدـكه:تو نيز وقتى به سوى ما آمدى كه ديگران تو را تكذيب كرده بودند و ما تصديقت كرديم،مردم دست از يارى تو برداشته بودند و ما ياريت كرديم،آواره بودى ما به تو پناه داديم،فقير بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات كرديم؟اى گروه انصار آيا به خاطر مختصر ماليه دنيا كه مى‏خواستم به وسيله آن دل جمعى را به اسلام نرم كنم شما از من گله‏مند شديد؟در صورتى كه من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟

آيا شما خوشنود نيستيد كه ديگران با گوسفند و شتر از اينجا بروند و شما پيغمبر خدا را همراه ببريد؟

به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در كار نبود من نيز يكى از انصار بودم،و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى،من به همان راه انصار مى‏روم.سپس دست به دعا برداشته و گفت:

خداى انصار را رحمت كن،و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ايشان را نيز رحمت فرما.

پيغمبر اسلام اين سخنان را طورى با تأثر و علاقه نسبت به آنها ادا مى‏كرد كه عواطف آنها بسختى نسبت به آن حضرت تحريك شده صداهاشان به گريه بلند شد و گفتند:ما راضى شديم كه رسول خدا سهم ما باشد و ديگر گله‏اى نداريم.

مطابق نقل جمعى در اين وقت بزرگان و پيرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پيغمبر افتاده و مى‏بوسيدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض كردند:اى رسول خدا اين اموال ماست كه در اختيار شما قرار دارد هر گونه مى‏خواهى آن را به مصرف برسان و اگر كسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و كينه نبوده بلكه اينها خيال كردند مورد بى‏مهرى و خشم شما قرار گرفته‏اند كه سهم كمترى به آنها دادى و اكنون از اين گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبيده و استغفار مى‏كنند،و تو نيز براى آنها از خدا آمرزش بخواه.رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش كرد.
 
عمره رسول خدا(ص)از«جعرانه»و بازگشت به مدينه

پس از اينكه كار تقسيم غنايم پايان يافت،رسول خدا(ص)از همان«جعرانه»محرم شد و براى انجام عمره به مكه آمد و پس از اتمام اعمال عمره عتاب بن اسيد را كه جوانى خردمند و بردبار بود به حكومت مكه منصوب فرمود،و معاذ بن جبل را نيزدر مكه گذارد تا به مردم قرآن و احكام دين بياموزد و اواخر ماه ذى قعده به مدينه بازگشت.
 
ولادت ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)

از حوادث سال هشتم يكى هم ولادت ابراهيم است كه از«ماريه»ـهمان كنيزى كه نجاشى يا مقوقس فرماندار مصر براى آن حضرت فرستاده بودـمتولد شد و ولادت او در ماه ذى حجه اتفاق افتاد و قابله او زنى بود به نام سلمى كه اين مژده را به شوهرش ابو رافع داد و اونيز به نزد رسول خدا(ص)رفته و مژده مولود جديد را به آن حضرت داد و پيغمبر خدا به خاطر اين مژده بنده‏اى به او بخشيد و نام مولود را ابراهيم گذارد كه نام جدش ابراهيم خليل بود و چون روز هفتم ولادتش شد گوسفندى براى ابراهيم عقيقه كرد و موى سر نوزاد را تراشيد و به وزن آن نقره در راه خدا انفاق كرد و او را به زنى به نام ام بردة سپرد تا شيرش دهد.

ولادت ابراهيم سبب شد تا ماريه از عنوان كنيزى به مقام همسرى پيغمبر ارتقاء يابد و مقام بيشترى نزد آن حضرت پيدا كند.

اما همين امر سبب حسادت برخى از زنان پيغمبر چون عايشه و حفصه گرديد و براى اينكه ماريه و فرزندش را از چشم پيغمبر بيندازند به كارهاى ناشايست و سخنان ناروايى دست زدند كه نگارنده از نقل آنها خوددارى كرده و براى اطلاع بيشتر خواننده محترم را به كتابهاى ديگر مانند زندگانى محمد،تأليف دكتر محمد حسين هيكل،نويسنده مصرى حواله مى‏دهيم و به دنبال آن ماجراهايى پيش آمد كه بهتر است آنها را در همان كتابها بخوانيد و درباره عايشه و حفصه از روى سخنان نويسندگان اهل سنت،خودتان قضاوت كنيد كه اين دو به دنبال اين داستان چه تحريكاتى انجام دادند و چه توطئه‏هايى كردند و تا چه حد رسول خدا(ص)را آزار كردند و چه سخنانى گفتند تا آنجا كه پيغمبر خدا مدتى از آنها دورى كرد و سرانجام ابو بكر و عمر دخالت كردند...و تا به آخر (6) .و قبل از اين نيز در داستان افك بدان‏اشاره كرديم و گفته شد:كه بر طبق روايات زيادى داستان افك در مورد ماريه بوده نه درباره عايشه و شواهدى نيز بر اين مطلب ذكر كرديم .
 
مرگ زينب دختر رسول خدا(ص)

چيزى از شادى پيغمبر در مورد ولادت اين نوزاد نگذشته بود كه با مرگ دخترش زينب(همسر ابو العاص بن ربيع)مبدل به غم و اندوه گرديد و چنانكه پيش از اين گفتيم زينب بزرگترين دختر رسول خدا(ص)بود كه شرح حال او پيش از اين گذشت.

اواخر سال هشتم نيز يكى دو سريه اتفاق افتاد كه از آن جمله به گفته ابن اثير عمرو بن عاص را رسول خدا(ص)به سوى جيفر و عمرو بن جلندى فرستاد و او زكات اموال آنها را گرفته ميان بى‏نوايانشان تقسيم كرد و به مدينه بازگشت.

و از آن جمله عيينة بن حصن را به سوى بنى عنبر از قبيله تميم فرستاد و فاتحانه بازگشت .

و بدين ترتيب سال هشتم هجرت به پايان رسيد و محرم سال نهم در آمد.

پى‏نوشتها:

1.قبيله بنى سعد همان قبيله‏اى بود كه رسول خدا(ص)دوران شيرخوارگى و طفوليت خود را در ميان آنها گذارنده بود به شرحى كه در بخش دوم گذشت.

2.در بخش دوم گذشت كه در جريان محاصره طائف«و يا به گفته برخى در همان جنگ حنين»شيماء خواهر رضاعى رسول خدا(ص)به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت،چنانكه در صفحات آينده نيز خواهيد خواند.

3.و در مجمع البيان مرحوم طبرسى است كه پيغمبر(ص)فرمود:اگر كسى هم براى آزاد ساختن اسير خود فديه مى‏خواهد من حاضرم فديه او را بدهم تا او را آزاد كند و اندكى از مردم فديه خواستند و آن حضرت فديه به آنها داد و آنها را در برابر فديه،اسيران را آزاد كردند.

4.و از گفتار برخى از مورخين هم استفاده مى‏شود كه همه غنايم را ميان قريش تقسيم كرد و به انصار چيزى نداد.

5.در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و ديگران است كه ذو الخويصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بكشند رسول خدا(ص)فرمود:او را واگذاريد كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و از دين بيرون روند همان گونه كه تير از كمان بيرون مى‏رود،و خداى تعالى آنان را به دست محبوبترين خلق خود پس از من خواهد كشت.

نگارنده گويد:داستان ذو الخويصره را كه نامش حرقوص بوده و به ذو الثدية نيز معروف است با مختصر اختلافى چنانكه در متن و پاورقى ذكر شد بيشتر اهل حديث و تاريخ نقل كرده‏اند كه جمعا متجاوز از پنجاه حديث مى‏باشد كه از ابى سعيد خدرى و انس بن مالك و قيس بن عباد و عايشه و أبى ذر و ديگران نقل شده و براى اطلاع از متن تمامى آنها طالبين مى‏توانند به جلد هشتم احقاق الحق صص 522ـ475 مراجعه كنند.

6.ترجمه كتاب مزبور،ج 2،صص 612ـ .602

هیچ نظری موجود نیست: