قسمت 45 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

سال ششم هجرت
 
غزوه بنى المصطلق

بنى المصطلق نام قبيله‏اى بود كه در بيابانهاى حجاز سكونت داشتند و مانند ساير قبايل عرب از راه دامدارى،زراعت و تجارت روزگار مى‏گذرانيدند.اين قبيله در جنگ احد جزء همدستان قريش بودند و آنها را يارى كردند،مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پيغمبر اسلام خبر رسيد كه رئيس اين قبيلهـحارث بن ابى ضرارـلشكر و ساز و برگ جنگى تهيه كرده و تصميم دارد بزودى به مدينه حمله كند.

پيغمبر اسلام با شنيدن اين خبر دستور بسيج لشكر را داده و ابو ذر غفارى را در مدينه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حركت كردند.و در جايى به نام«مريسيع»به دشمن برخورد كرده و حمله از دو طرف شروع شد.

بنى المصطلق پس از اينكه ده تن كشته دادند،تاب مقاومت نياورده فرار كردند و اموال آنان كه دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گرديد و زنان و كودكانشان نيز به دست آنان اسير گشتند.

چنانكه پيش از اين در چند صفحه قبل تذكر داديم رسول خدا(ص)براى اينكه از يك راه عاقلانه و صحيح استفاده كند تا هم اسيران و زنان را مسلمانان بدون گرفتن فديه آزاد كنند و هم عقده‏اى در دل اين قبيله سرشناس و معروف،از اسلام و مسلمين پيدا نشود و بالاتر آنكه قلب آنها را نيز براى قبول اسلام نرم كرده ارتباطى با آنها برقرار سازد،با جويريه دختر حارث بن ابى ضرار كه در ميان اسيران بودـازدواج كردو چنانكه پيش از اين شرح داديم به هر دو منظور هم رسيد و توفيق يافت.
 
در بازگشت...

گروهى از مورخين گفته‏اند كه در هنگام مراجعت از اين جنگ دو حادثه ناگوار پيش آمد كه يكى را پيغمبر اسلام با تدبير و مهارتى خاص بخوبى حل نمود و ديگرى را وحى الهى حل كرد و اندوه آن را از دل پيغمبر و مسلمانان برطرف ساخت.

نخستين حادثه،برخورد يكى از مهاجر با يك نفر از انصار و زدوخوردى كه ميان آن دو اتفاق افتاد بود كه داشت به دو دستگى و اختلاف عميقى منجر مى‏شد.

داستان مزبور از اينجا آغاز شد كه يكى از مهاجرين به نام جهجاه براى آوردن آب بر سر چاهى رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردى از انصار به نام سنان بن وبر گير كرد و در نتيجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سيلى محكمى به گوش سنان زد و سنان نيز انصار را به يارى طلبيد و جهجاه هم از مهاجرين استمداد كرد و چيزى نمانده بود كه مهاجر و انصار در آن بيابان به جان يكديگر بريزند و جنگ خونينى برپا شود كه با ميانجيگرى برخى از اصحاب برطرف شد.

عبد الله بن ابى كه با گروهى از منافقان مدينه به اميد غنيمت و پيدا كردن مالى همراه مسلمانان آمده بودند،وقتى سروصدا را شنيد پرسيد:چه خبر است؟و چون ماجرا را براى او گفتند با ناراحتى و خشم گفت:

اين بدبختى است كه شما خودتان به سر خود آورديد،اينان را به خانه‏ها و شهر و ديار خود آورديد و اموال و دارايى خود را بى‏ريا در اختيارشان گذارديد،خود را سپر آنها ساختيد و جان خود را فداى ايشان كرديد!و به دنبال اين سخنان جمله زير را كه خداى تعالى در قرآن از او نقل كرده گفت:

«لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل...»! (1)

[اگر به مدينه بازگشتيم آن كس كه عزيزتر است خوارترين و ذليل‏ترين افراد را بيرون خواهد كرد]و مقصودش از«عزيزترين افراد»خودش بود،و از«خوارترين افراد»رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.

زيد بن ارقم يكى از جوانان انصار كه اين سخن را شنيد پيش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنيده بود براى آن حضرت نقل كرد.پيغمبر بدو فرمود:اى پسر شايد اشتباه كرده‏اى؟گفت :نه فرمود:شايد بر او تندى كرده‏اى؟گفت:نه به خدا سوگند.

در اين وقت رسول خدا(ص)در زير درختى نشسته بود و جمعى از اصحاب نيز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود،پيغمبر كه اين سخنان را از زيد شنيد دستور حركت داد و بى‏درنگ خود بر مركب سوار شده ديگران نيز حركت كردند.

در اين وقت سعد بن عباده و به قولى اسيد بن حضيرـكه هر دو از سركردگان انصار بودندـبه نزد آن حضرت آمده عرض كرد:اى رسول خدا رسم شما نبوده كه هيچ گاه در چنين وقتى حركت كنيد آيا اتفاقى افتاده؟

فرمود:مگر نمى‏دانى صاحب شما چه گفته است؟

عرض كرد:ما جز شما صاحبى نداريم!

فرمود:عبد الله بن ابى.

پرسيد:مگر چه گفته است؟

فرمود:گفته است:اگر به مدينه بازگرديم عزيزترين افراد ذليلترين را از شهر بيرون مى‏كند !

عرض كرد:عزيزترين افراد شما هستى و خوارترين اوست و اگر بخواهى مى‏توانى او را از شهر بيرون كنى!و سخن خود را ادامه داده گفت:

اى رسول خدا با او مدارا كنيد،زيرا هنگامى كه شما به مدينه آمديد مردم مى‏خواستند او را به رياست خود انتخاب كنند و با ورود شما برنامه رياست او به هم خورده و خيال مى‏كند شما باعث اين كار شده‏اى!

پيغمبر خدا همچنان به راه خويش ادامه داد و مسلمانان نيز حركت كردند و آن روز را تا به شب و شب را نيز يكسره تا به صبح راه رفتند و فردا نيز تا هنگام چاشت به‏راه خود ادامه دادند،چنانكه وقتى نزديك ظهر در جايى فرود آمدند همه سپاه از خستگى به خواب عميقى فرو رفتند و رسول خدا با اين تدبير جريان روز گذشته را از ياد آنها برد و خشم و كينه‏اى را كه در اثر برخورد ميان مهاجر و انصار شعله‏ور شده بود خاموش كرد و نقشه منافقان را به هم زد،و پس از ساعتها كه از خواب برخاستند آثار خشم و كينه از دلها بيرون رفته بود .

عبد الله بن ابى كه از جريان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهى گشود و قسم خورد كه من چنين حرفى نزده‏ام،و زيد بن ارقم به شما دروغ گفته است.برخى از انصار نيز كه حضور داشتند به طرفدارى او سخنانى گفته و اظهار داشتند زيد بن ارقم جوان نورسى است و حتما اشتباه شنيده و عبد الله چنين سخنى نگفته است و جريان بدين ترتيب خاتمه پيدا كرد،ولى به دنبال آن سوره منافقين بر پيغمبر نازل شد و گفتار زيد بن ارقم را خداى تعالى تصديق كرده و عبد الله بن ابى رسوا گرديد.

عمر بن خطاب به پيغمبر پيشنهاد كرد خوب است كسى را بفرستيد تا عبد الله را بكشد ولى پيغمبر با پيشنهاد او مخالفت كرده و او را ساكت نمود.

اين ماجرا سبب شد تا انصار مدينه از عبد الله تنفر پيدا كنند و از قدر و منزلت او كاسته شود،تا آنجا كه پسر عبد الله بن ابى كه نام او نيز عبد الله و از مسلمانان پاك سرشت بود به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض كرد:شنيده‏ام قصد كشتن پدر مرا داريد اگر براستى چنين تصميمى داريد اين كار را به خود من واگذار كنيد تا من سر او را براى شما بياورم،زيرا مى‏ترسم اگر شخص ديگرى اين كار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببينم و در نتيجه او را بكشم و مستحق آتش دوزخ گردم!

پيغمبر بدو فرمود:نه ما چنين قصدى نداريم و تا وقتى كه عبد الله زنده است ما با وى همانند يك دوست رفتار مى‏كنيم!و همين عفو و اغماض پيغمبر وسيله ديگرى براى تنفر مردم از عبد الله گرديد و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد،تا به حدى كه چون به دروازه مدينه رسيدند همين پسرش عبد الله پيش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت:به خدا سوگند تا پيغمبر اجازه ندهد نمى‏گذارم داخل شهر شوى و امروز خواهى دانست عزيزترين مردم كيست و خوارترين افراد كدام است!عبد الله بن‏ابى كه چنان ديد كسى را نزد رسول خدا فرستاده شكايت فرزند خود را به آن حضرت كرد،و پيغمبر اسلام(ص)براى فرزند او پيغام داد كه مانع او نشود و بدين ترتيب عبد الله به مدينه در آمد.
 
داستان افك به روايت عايشه

مورخين و راويان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افك و نزول آيه افك را از عايشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبير،سعيد بن مسيب و علقمة بن وقاص،و عبيد الله بن عتبه و برخى ديگر نقل كرده‏اند و همه سندها به عايشه منتهى مى‏شود كه او خود داستان را نقل كرده است.ما در آغاز قسمتهايى از آن را از روى نقل ابن هشام كه از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عايشه روايت كرده نقل مى‏كنيم و سپس نظر خود را در زير ذكر خواهيم كرد.

عايشه گويد:هرگاه رسول خدا(ص)مى‏خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى‏زد و هر كدام قرعه به نامش اصابت مى‏كرد او را همراه مى‏برد.در غزوه«بنى مصطلق»نيز ميان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت كرد و مرا با خود همراه برد.در سفرهاى رسول خدا قرار بر اين بود كه هر گاه شتر براى سوارى زنى كه همراه بود آماده مى‏شد،زن در ميان كجاوه مى‏نشست،آن گاه مردانى مى‏آمدند و پايين كجاوه را مى‏گرفتند و آن را بلند مى‏كردند و بر پشت شتر مى‏نهادند و ريسمانهاى آن را محكم مى‏كردند،سپس مهار شتر را مى‏گرفتند و به راه مى‏افتادند .

در مراجعت از غزوه«بنى مصطلق»هنگامى كه رسول خدا نزديك مدينه رسيد،در منزلى فرود آمد،و پاسى از شب را در آن منزل گذراند،سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.

عايشه گويد:براى حاجتى بيرون رفته بودم،و در گردنم گردنبندى از دانه‏هاى قيمتى«ظفار» (2) بود،و بى آنكه توجه كنم،گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم،و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند.پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم.در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى‏كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته‏ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند،و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود،پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت.

عايشه مى‏گويد:به خدا قسم،در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود،بر من گذر كرد.چون مرا ديد،بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود)مرا شناخت و گفت:إنا لله و انا اليه راجعون (3) ،همسر رسول خداست كه تنها مانده است.سپس گفت:خداى تو را رحمت كند،چرا عقب مانده‏اى؟اما من به وى پاسخ ندادم.سپس شترى را نزديك آورد و گفت:سوار شو و خود دورتر ايستاد.سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد،اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند،تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم .دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند،آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد.اما من به خدا قسم بى خبر بودم.سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم،و با آنكه رسول خدا،پدر و مادرم از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى‏گفتند،اما مى‏فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى‏شدم،بسيار تفقد و دلجويى مى‏كرد،در اين بيمارى لطف و عنايتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى‏آيد،از مادرم كه مشغول پرستارى من بود مى‏پرسيد كه بيمار شما چطور است؟و بيش از اين احوال پرسى نمى‏كرد.تا آنجا كه روزى گفتم:اى رسول خدا كاش مرا اذن مى‏دادى كه به خانه مادرم مى‏رفتم،و مرا همانجا پرستارى مى‏كرد.فرمود:مانعى ندارد.پس به خانه مادر رفتم،و از آنچه مردم گفته بودند بكلى بى‏خبر بودم،تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز بهبود يافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف(كه مادرش دختر صخر بن عامر،خاله أبى بكر بود)براى حاجتى بيرون رفتم و در بين راه پاى او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت:خدا مسطح را بدبخت كند.گفتم:به خدا قسم به مردى از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است بد گفتى .گفت:اى دختر«أبى بكر»مگر خبر ندارى؟گفتم:چه خبر؟پس قصه بهتانى را كه درباره من گفته بودند به من گفت:گفتم:راستى چنين حرفى بوده است؟گفت:آرى به خدا قسم كه چنين گفته‏اند .

عايشه مى‏گويد:به خدا قسم،ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى‏گريستم كه مى‏پنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت.پس به مادرم گفتم:خدا ترا بيامرزد،مردم چنين سخنانى مى‏گويند،و توبه من هيچ نمى‏گويى؟گفت:دختر جان،اهميت مده،به خدا قسم كه اتفاق مى‏افتد زنى زيبا در خانه مردى باشد كه آن مرد او را دوست مى‏دارد و اگر هووهايى هم داشته باشد آنها و ديگران درباره وى چيزهايى مى‏گويند.

وى گويد:در اثر همين قضيه ميان أسيد بن حضير أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزديك بود فتنه‏اى ميان أوس و خزرج پديد آيد.

عايشه مى‏گويد:رسول خدا نزد من آمد،على بن أبى طالب و أسامة بن زيد را خواست و در اين باب با آن دو مشورت كرد.أسامه درباره من سخن به نيكى راند و گفت:اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نيكى نديده‏ايم و آنچه مردم مى‏گويند دروغ و ياوه است.اما على(ع)گفت :اى رسول خدا زن بسيار است و شما هم مى‏توانى زنى ديگر بگيرىـتا آنجا كه مى‏گويدـرسول خدا گفت:اى عايشه تو را بشارت باد كه خدا بى‏گناهى تو را نازل كرد،گفتم:خدا را شكر.

پس رسول خدا بيرون رفت،و براى مردم خطبه خواند،و آيات نازل شده (4) را بر آنان تلاوت فرمود،و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه،حسان بن ثابت،حمنه دخترجحش (خواهر زينب)را كه صريحا بهتان زده بودند،حد زدند.

به روايت ابن اسحاق:بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى‏تواند با زنان آميزش كند.او در يكى از غزوات اسلامى به شهادت رسيد.

نوشته‏اند كه صفوان بن معطل هنگامى كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران با خبر شد،روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشيرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت،و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل،نخلستانى به او داد و نيز كنيزى مصرى به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وى تولد يافت.

حسان بن ثابت را در پشيمانى و معذرت خواهى از آنچه در اين پيشامد گفته بود،اشعارى است كه ابن اسحاق آنها را نقل مى‏كند.درباره حدى كه بر حسان،مسطح و حمنه جارى شده،نيز اشعارى گفته‏اند. (5)

و اين بود خلاصه داستان طبق روايات اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه مى‏رسد.

ولى بر طبق روايات ديگرى كه در كتابهاى حديثى شيعه وارد شده آيه إفك درباره كسانى نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بى‏شرمى گفتند ابراهيم فرزند رسول خدا نيست و فرزند جريح قبطى است و جريح نام غلامى بوده كه همان مقوقس حاكم مصر كه ماريه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى كه پس از اين خواهيم گفت)آن غلام را نيز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماريه بوده و بلكه طبق پاره‏اى از روايات،بستگى نزديكى با ماريه داشته نزد وى رفت و آمد مى‏كرد.

و در بسيارى از روايات نام كسى كه اين تهمت را زده نيز ذكر كرده‏اند كه براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به پاورقى بحار الانوار (6) مراجعه نماييد و روايات را نيز مطالعه كنيد.

به نظر ما نيز روايات محدثين شيعه معتبرتر و از جهاتى صحيحتر است كه در زير به‏برخى از آنها اشاره مى‏شود و تحقيق بيشتر را در اين باب به كتابهاى تفسيرى و حديثى حواله مى‏دهيم:

1.سوره نور كه آيه افك در آن سوره است.در سال نهم هجرت نازل شد چنانكه آيات صدر اين سوره نيز بدان گواهى دهد و در همان سال نيز ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)از دنيا رفته و تهمت زننده نيز در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براى تسليت رسول خدا بر زبان جارى كرده...ولى جنگ«بنى المصطلق»همان گونه كه شنيديد در سال ششم اتفاق افتاده است!

2.در اين روايات آمده كه صفوان بن معطل مردى نداشته،در صورتى كه ابن حجر در شرح حال او مى‏نويسد او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا برد ...

3.و نيز در اين روايات آمده بود كه رسول خدا براى راضى كردن حسان بن ثابت كنيزى به نام سيرين بدو داد...در صورتى كه سيرين نام كنيزى است كه همان مقوقس در سال هفتم يا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانكه ارباب تراجم نوشته‏اند...

4.از اينها گذشته خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند كه عايشه در آن نيست بسيار بعيد به نظر مى‏رسد و پذيرفتن آن مشكل است...گذشته از اينكه بردن عايشه در اين سفر نيز بعيدتر از خود آن مطلب است...

5.اين مطلب نيز كه در صدر اين حديث آمده بود كه رسول خدا در هر سفرى كه مى‏رفت يكى از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود مى‏برد...مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است،و ظاهرا اين مطلب از غير عايشه و در حديث ديگرى نقل نشده،و به گفته مؤلف كتاب سيرة النبى (ص)بعيد نيست كه اين گفتار نيز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامى آن بوده كه پيوسته سعى مى‏كردند تا رسول خدا(ص)را مردى شهوتران و زن دوست معرفى كنند تا آنجا كه بگويند:در جنگها نيز كه مردان مسلمان در فكر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند،آن حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى‏نياز نبوده و خوددارى نمى‏كرده.. .

گذشته از اينكه همان گونه كه گفته شد:سند روايات افك طبق نقل مورخين و راويان اهل سنت،همه جا به خود عايشه مى‏رسد كه اين هم مسئله‏انگيز و خدشه سازاست.

و خدشه‏هاى ديگرى نيز وجود دارد و در اين مختصر كه منظور ما از تدوين آن نقل متن تاريخ است نگنجد و براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به همان پاورقى بحار الانوار و سيرة المصطفى (صص 488 به بعد)مراجعه نماييد،و اشكالات اين داستان را بر طبق نقل عايشه و روايات اهل سنت از زير نظر بگذرانيد...

پى‏نوشتها:

1.سوره منافقون،آيه .8

2.ظفار شهرى است در يمن،نزديك صنعاء.

3.در مقام تعجب گفته شده است،يعنى ما از آن خداونديم و به سوى او رجوع مى‏كنيم.

4.سوره نور،آيات 27ـ .11

5.سيره ابن هشام،ج 2،صص 297 به بعد.

6.بحار الانوار،(چاپ جديد)،ج 79،صص 110ـ103،پاورقى.

هیچ نظری موجود نیست: