قسمت 42 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

مأموريت نعيم بن مسعود

نعيم كه گويا براى چنين كارى ساخته شده بود فكرى كرد و از جا برخاسته به دنبال اين مأموريت تاريخى رفت،و آن را بخوبى انجام داد،بى آنكه كسى از اسلام و يا نقشه ماهرانه او با خبر شود.

نعيم با يهود بنى قريظه سابقه دوستى و رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مى‏دانستند،از اين رو بى‏درنگ خود را به يهود مزبور رسانده گفت:شما بخوبى مرا شناخته‏ايد و سابقه دلسوزى و خيرخواهى مرا نسبت به خود دانسته‏ايد،و مى‏دانيد كه اگر سخنى خصوصى به شما بگويم فقط روى خيرخواهى و علاقه‏اى است كه نسبت به شما دارم!

گفتند:آرى وفادارى و خيرخواهى تو نسبت به ما مسلم و معلوم است و هيچ گونه سوء ظنى در اين باره به تو نمى‏رود،اكنون چه مى‏خواهى بگويى؟

گفت:آمده‏ام تا به شما بگويم:شما با قبايل قريش و غطفان فرق داريد،زيرا اينجا سرزمين شما و شهر و ديار شماست،زن و بچه و خانه و زندگى‏تان همه در اين سرزمين است و نمى‏توانيد از اينجا صرفنظر كرده چشم بپوشيد،اما قريش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به اين سرزمين آمده‏اند و گر نه خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى ديگرى است،و از اين رو آنها تا وقتى كه بتوانند در اين سرزمين مى‏مانند و در برابر محمد مقاومت مى‏كنند تا شايد دستبردى زده و غنيمتى به دست آورند و احيانا محمد و يارانش را سركوب كنند،ولى اگر نتوانستند و اوضاع را دگرگون ديدند بدون آنكه فكر آينده شما را بكنند و حتى بى آنكه با شما مشورتى بكنند،به شهر و ديار خود باز مى‏گردند و شما را در برابر اين مرد تنها مى‏گذارند و آن وقت است كه شما بتنهايى نيروى مقاومت با او را نداريد و معلوم نيست به چه سرنوشتى دچار خواهيد شد،و از اين رو من صلاح شما را در اين مى‏بينم كه تا چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان نگيريد و نزد خود نگاه نداريد اقدام به جنگ با محمد نكنيد،تا قبايل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرين رمقى كه دارند پايدارى كرده و شما را رهانكنند و بروند!

بنى قريظه فكرى كرده گفتند:راست مى‏گويى مصلحت در همين است كه تو مى‏گويى و بايد همين كار را كرد،و مقدارى هم از نعيم تشكر كردند كه اين راه را جلوى پاى آنها گذارد.

از آن سو به نزد ابو سفيان و سران قريش آمده و همان گونه كه به بنى قريظه گفته بوده شمه‏اى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به قرشيان سخن گفت و آنها نيز سخنانش را تصديق كردند،آن گاه با قيافه‏اى دلسوزانه گفت:مطلبى شنيده‏ام كه چون به شما علاقه داشتم وظيفه خود دانستم كه هر چه زودتر آن را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنكه اين خبر پيش خودتان مكتوم و پوشيده بماند!

بزرگان قريش گفتند:مطمئن باش كه هر چه بگويى به كسى نخواهيم گفت.

نعيم لب گشوده گفت:شنيده‏ام كه يهوديان بنى قريظه از نقض عهدى كه با محمد كرده و پيمانى كه شكسته‏اند سخت پشيمان شده و براى اينكه محمد را از خود راضى سازند و اين عمل خود را جبران كنند براى او پيغام داده‏اند كه ما به هر ترتيبى شده نقشه‏اى مى‏كشيم و چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان مى‏گيريم و تسليم تو مى‏نماييم تا آنها را گردن بزنى و سپس به يارى تو آمده و به جنگ بقيه آنها مى‏رويم و تارومارشان مى‏كنيم؟و محمد با اين شرط حاضر شده كه از خيانت آنها صرفنظر كند و پيمان شكنى آنها را ناديده بگيرد،اكنون آمده‏ام به شما بگويم:اگر بنى قريظه كسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را به دست آنها بدهيد كه دانسته او را به كشتن داده‏ايد!

از آن سو به نزد بزرگان قبيله خودـيعنى غطفانـنيز رفت و عين همين سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مكتوم و پنهان دارند،و آنها نيز پذيرفته و خود به انتظار نتيجه كارى كه انجام داده بود به خيمه رفت.
 
تفرقه در ميان دشمن

از آنجا كه خدا مى‏خواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بى‏اندازه مؤثر واقع شد،و به دنبال آن ابو سفيان عكرمة بن أبى جهل را با چند تن از سران قريش وغطفان به نزد يهود بنى قريظه فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمى‏توانيم در اين شهر زياد بمانيم و اسبان و شترانمان دارند هلاك مى‏شوند و بيش از اين توقف در بيرون شهر براى ما مقدور نيست و بدين جهت آماده باشيد تا فردا حمله را شروع كنيم و كار را يكسره كنيم!

از قضا هنگامى كه عكرمه و همراهانش براى رساندن اين پيغام به نزد بنى قريظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و يهود مزبور در جواب آنها گفتند:فردا كه شنبه است و ما در آن روز به هيچ كارى دست نمى‏زنيم،و گذشته از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپاريد ما اقدام به جنگ نمى‏كنيم،زيرا ممكن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شويد و به شهر خود بازگرديد و ما را در برابر محمد تنها بگذاريد،و در چنين وضعى ديگر ما قادر به ادامه جنگ با او نخواهيم بود.

فرستادگان قريش به نزد ابو سفيان بازگشتند و آنچه را يهوديان گفته بودند به وى بازگفتند،و همگى اظهار داشتند:به خدا نعيم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد كه ما را از نيرنگ اينان با خبر كرد و به همين جهت براى بنى قريظه پيغام فرستادند كه ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و كسى را به عنوان گروگان به شما نخواهيم سپرد،و شما خود دانيد مى‏خواهيد جنگ كنيد و مى‏خواهيد نكنيد.

يهود نيز وقتى اين پيغام را دريافت كردند با هم گفتند:به خدا نعيم بن مسعود راست گفت،و چه خوب شد كه ما را با خبر كرد،قرشيان مى‏خواهند جنگ را شروع كنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را تنها گذارده و به شهر و ديار خود فرار كنند،و به همين جهت براى قريش و غطفان پيغام دادند:ما نيز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهيد شروع به جنگ نخواهيم كرد.
 
سختى كار

در اين خلال كه اين پيغامها رد و بدل مى‏شد مسلمانان نيز در وضع سختى به سر مى‏بردند،زيرا نزديك به يك ماه بود كه شهر مدينه محاصره بود و رفت و آمد به‏خارج شهر با سختى و بندرت صورت مى‏گرفت،و اساسا مسلمانان فرصت اينكه آذوقه‏اى از خارج و يا از داخل شهر براى خود و زن و بچه‏شان تهيه كنند نداشتند و گاهى دو سه روز به گرسنگى مى‏گذرانيدند و شب و روز در فكر محافظت شهر از دشمنان خارج خندق و يهود بنى قريظه كه در كنار خانه‏شان ساكن بودند به سر مى‏بردند،و بيشتر شبها از ترس و وحشت خواب به چشم ساكنان مدينه نمى‏رفت،برودت و سرماى هوا نيز به اين سختى و فشار كمك مى‏كرد و همان طور كه پيش از اين اشاره شد كارد را به استخوان و نفسها را به گلوگاه رسانده بود،تا جايى كه بسيارى از مسلمانان دچار تزلزل در عقيده و لغزش درونى و سستى ايمان گشتند و در دل فكرها كردند.

و تا آنجا كه از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گويد ما به نزد رسول خدا(ص)رفتيم و عرض كرديم:اى رسول خدا(ص)آيا دعايى به ما تعليم نمى‏كنى كه آن را بخوانيم؟زيرا دلها به گلوگاه (و جانها به لب)رسيد؟فرمود:بگوييد:

«اللهم استر عورتنا و آمن روعاتنا». (1)

[خدايا از اين بى‏حفاظى ما را حفاظت كن و به اين ناآرامى ما را آرامش بخش.]و در روايت ديگرى است كه وقتى رسول خدا(ص)آن وضع سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده كرد خود براى دعا بر بالاى تپه‏اى كه در آنجا بود و اكنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند كرد و اين چنين گفت:

«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاى و وليى و ولى آبائى الاولين،اكشف عنا غمنا و همنا و كربنا،اكشف عنا كرب هؤلاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك».

[اى فرياد رس غم زدگان،و اى پاسخ ده درماندگان،و اى برطرف كننده اندوه بزرگ،تويى مولى و ياور من و ياور پدران گذشته‏ام،اين غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور كن،و گرفتارى اين قوم را به نيرو و قدرت خودت از ما بگردان.]به دنبال اين دعا بود كه جبرئيل نازل شد و استجابت دعاى آن حضرت را به اطلاع وى رسانيد،و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور كرد تا آنها را فرارى دهد.

و در تفسير مجمع البيان از عبد الله بن أبى اوفى نقل شده كه حضرت اين دعا را خواند:

«اللهم منزل الكتاب،سريع الحساب،اهزم الاحزاب،اللهم اهزمهم و زلزلهم»

و از ابى هريرة نقل كرده كه دعاى زير را خواند:

«لا اله الا الله وحده وحده،اعز جنده و نصر عبده،و غلب الاحزاب وحده،فلا شى‏ء بعده».

نگارنده گويد:در رواياتى نيز آمده كه اين دعا را رسول خدا(ص)در فتح مكه خواند و شايد آن نقل صحيحتر باشد،چنانكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.
 
مأموريت حذيفه در آن شب سهمگين

مقدمات فرار و شكست احزاب فراهم شده بود،زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود و نوفل،و تعلل يهود براى حمله به شهر مدينه و اختلافى كه ميان آنها و احزاب افتاد و طولانى شدن مدت محاصره بدون آنكه نتيجه‏اى عايد احزاب شود تدريجا فكر بازگشت را در آنها تقويت كرده بود،و گويا ابو سفيان و سران ديگر احزاب به دنبال بهانه‏اى مى‏گشتند تا اين فكر را عملى سازند،در اين ميان استغاثه و دعاى رسول خدا(ص)نيز كار خود را كرد و خداى تعالى بادى سهمگين را در آن سرماى شديد مأمور كرد تا يكسره آنها را فرارى داده و مسلمانان را از آن تنگنا نجات بخشد.

حذيفه گويد:در آن شبى كه احزاب رفتند به قدرى سرما شديد بود كه من خود را در گليمى كه از زنم گرفته و همراه خود برده بودم پيچيده و از شدت سرما روى زمين خوابيده بودم و رسول خدا(ص)مشغول نماز بود،در اين وقت بادى سهمگين نيزبرخاست كه سرما را دو چندان كرد.

پيغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا زد:

«الا رجل يأتينى بخبر القوم يجعله الله رفيقى فى الجنة»

[مردى نيست كه برود و خبرى از دشمن براى من بياورد و من دعا مى‏كنم تا خدا به پاداش اين كار او را رفيق من در بهشت قرار دهد؟]

حذيفه گويد:به خدا سوگند ترس و گرسنگى و سرما به قدرى شديد بود كه كسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم صدا زد باز هم كسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب دهم،فرمود:مگر اين سه بار صداى مرا نشنيدى؟گفتم:چرا!فرمود:پس چرا جواب ندادى؟گفتم:اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد كه پاسخ تو را بدهم،فرمود :اكنون برخيز و به ميان اينان برو و ببين چه مى‏كنند و خبر آن را براى من بياور!و مواظب باش كار ديگرى انجام ندهى تا به نزد من بيايى! (2)

حذيفه گويد:من برخاستم و رسول خدا درباره من دعايى كرد كه در اثر دعاى آن حضرت ديگر سرما و ترس از من دور شد،من پيش رفته و از خندق عبور كردم و خود را به ميان لشكر دشمن رساندم،ديدم آن باد سهمگين هنگامه‏اى بر پا كرده،ديگى و آتشى به جاى نگذارده،و خيمه و چادرى سرپا نمانده،در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه به پا خاست و پيش از آنكه شروع به سخن كند گفت:هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه و جاسوسى نباشد!

حذيفه گويد:من براى آنكه شناخته نشوم پيشدستى كرده و دست مردى را كه پهلويم نشسته بود گرفته پرسيدم:تو كيستى؟گفت:معاويه،آن گاه دست آن ديگرى را كه آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسيدم:تو كيستى؟گفت:عمرو بن عاص.

و بدين ترتيب شناخته نشدم،پس ابو سفيان به سخن آمده گفت:

اى گروه قريش به خدا اين سرزمين ديگر جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاك شدند،يهود بنى قريظه نيز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خيانت كردند،باد و طوفان را هم كه مى‏بينيد چه مى‏كند!نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خيمه و چادرى سرپا مانده،اينك آماده حركت به سوى مكه شويد كه من به راه افتادم !

اين را گفت و بر شتر خويش سوار شد و از عجله‏اى كه داشت هنوز زانوى شتر را باز نكرده تازيانه بر او زد و او را از زمين بلند كرد و شتر سه بار به زمين خورد تا اينكه ابو سفيان همان طور كه سوار بود خم شد و زانوى شتر را باز كرد.

حذيفه گويد:در آن وقت من به آسانى مى‏توانستم ابو سفيان را با تير بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول خدا(ص)سفارش كرده بود كار ديگرى انجام نده از اين كار صرفنظر كرده و بسرعت خود را به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را ديده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم .

با رفتن ابو سفيان سران ديگر قبايل نيز هر كدام سوار شده و به افراد خود دستور حركت دادند و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه دشمن با به جا گذاردن بسيارى از چادرها و اثاث و زندگى،شتاب زده سرزمين مدينه را به سوى مكه ترك كرده بود.
 
شهداى جنگ خندق

جنگ خندق با تمام مشكلاتى كه براى مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار و دشوارى كه براى آنها داشت با نصرت الهى به سود مسلمانان پايان يافت و احزاب‏بسرعت به سوى مكه كوچ كردند،و از آن پس نيزـچنانكه رسول خدا(ص)خبر داده بودـديگر مشركان نتوانستند لشكرى فراهم كرده به جنگ پيغمبر اسلام و پيروان او بيايند.

و در اين جنگـهمان طور كه پيش از اين اشاره شدـبه خاطر حفر خندق و وجود آن حايل بزرگ،حمله‏اى كه به صورت عمومى باشد از طرف مشركين صورت نگرفت،جز آنكه چند بار حمله‏هاى پراكنده از جانب گروههايى كه توانسته بودند خود را به اين طرف خندق برسانند صورت گرفت كه آنها نيز به وسيله مسلمانان دفع مى‏شد.البته گاهى همين حمله‏ها روى نقشه قبلى و تاكتيكهاى جنگى صورت مى‏گرفت و به دنبال آن تيراندازان دشمن نيز به صورت دسته جمعى شروع به تيراندازى مى‏كردند كه در اين گونه حمله‏ها كار بر مسلمانان سخت مى‏شد تا آنجا كه مورخين نوشته‏اند در پاره‏اى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پيدا نمى‏كردند و نمازشان قضا مى‏شد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.

در همين حمله و تيراندازيها جمعا شش تن از مسلمانان شهيد شدند كه همگى از انصار مدينه و از بزرگان و سرشناسان تيره‏هاى مختلف اوس و خزرج به شمار مى‏رفتند.

ابن هشام نام آنها را اين گونه ثبت كرده:انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تيره بنى عبد الاشهل،طفيل بن نعمان و ثعلبة بن غنمه از بنى جشم،كعب بن زيد از بنى النجار و سعد بن معاذـرئيس قبيله اوسـكه به وسيله مردى از قريش به نام حبان بن قيس به عرقة بسختى تير خورد و تير به رگ اكحل او اصابت كرده،خون بشدت فوران نمود.

سعد كه چنان ديد دست خود را روى آن زخم گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند كرد و گفت:بار خدايا اگر هنوز جنگ با قريش پايان نيافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قريش بروند مرا زنده بدار تا در آن جنگها نيز شركت جويم،زيرا هيچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نيست،آنها كه پيغمبر تو را تكذيب و آزار كرده و از شهر و ديارش بيرون كردند،و اگر جنگ با قريش پايان يافته اين زخم را وسيله شهادت من قرار بده،ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت يهود بنى قريظه و سزاى‏خيانت بزرگى را كه به مسلمانان كردند در آنها ببينم و ديدگانم از اين بابت روشن شود،آن گاه جانم را بگير.

دعاى سعد به اجابت رسيد و خون ايستاد و تا روزى كه بنى قريظه از بين رفتند و به حكم همين سعد بن معاذ مردانشان مقتول و زنان و كودكانشان اسير گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا(ص)خيمه‏اى براى او در مسجد زده بودند و در آن خيمه از او پرستارى مى‏كردند و پس از پايان يافتن كار بنى قريظه،جاى همان تير باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گرديد،بشرحى كه ان شاء الله در بخشهاى آينده خواهيد خواند.
 
غزوه بنى قريظة

همان طور كه گفته شد احزاب پس از اينكه نزديك به يك ماه (3) در كنار شهر مدينه ماندند و با تمام تلاشى كه كردند نتوانستند كارى از پيش ببرند،با شتابزدگى عجيبى شبانه به سوى مكه گريختند.بدين ترتيب خطر بزرگى كه مسلمانان را بسختى تهديد مى‏كرد با نصرت الهى و مدد غيبى از ميان رفت و جنگ به سود مسلمانان و سربلندى و پيروزى آنان پايان يافت.

در آن روز تاريخى با روشن شدن هوا،مسلمانان اثاثيه و خيمه و خرگاه دشمن را كه به منظور سبكبار بودن به جاى گذاشته و گريخته بودند به صورت غنيمت جنگى با خود برداشته و پيروزمندانه به شهر بازگشتند.

پيغمبر خدا براى شستشوى سر و بدن و رفع خستگى به خانه آمد و به درون خيمه‏اى كه دخترش فاطمه(ع)به همين منظور در خانه زده بود در آمد و پس از اينكه بدن را شستشو داده و بيرون آمد جبرئيل بر او نازل شد و دستور حركت به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه را داده و پيغمبر دانست كه مأمور است بدون توقف به جنگ بنى قريظه برود (4) .پيغمبر خدا نماز ظهر را در مدينه خواند و بى درنگ لباس جنگ پوشيد و به بلال دستور داد در مدينه جار زند كه هر كس فرمانبر و مطيع خدا و رسول اوست بايد نماز عصر را در محله بنى قريظه بخواند.

سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على بن ابيطالب داد و او را با گروهى از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نيز با جمعى به دنبال او حركت كرد و ساير مسلمانان نيز دسته دسته به لشكريان پيوستند و به طور كلى تمام افرادى كه در جريان محاصره مدينه و جنگ خندق حضور داشتند با اندك اختلافى تا پايان وقت آن روز خود را به پاى قلعه‏هاى بنى قريظه رسانده و براى جنگ با آنها آماده شدند.

بنى قريظه كه از ماجرا مطلع شدند،پيش از آنكه پيشروان لشكر اسلام به سرزمين آنها برسد وارد قلعه‏هاى خود شده و به استحكام برج و باروى آنها پرداختند و چون على(ع)و همراهان او به پاى قلعه‏هاى ايشان رسيدند آنان بالاى ديوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا(ص)كردند.

در نقلى كه شيخ مفيد(ره)و ديگران از آن حضرت كرده‏اند،على(ع)فرمود:همين كه يهوديان مرا ديدند يكى از آنها فرياد زد:

«قد جائكم قاتل عمرو!»

[كشنده عمرو بن عبدود به سوى شما آمد!]و سپس ديگران نيز داد زده و به يكديگر نظير اين سخن را گفتند،و برخى هم رجز مى‏خواندند.

من دانستم كه خداى تعالى رعب و وحشتى در دل آنها انداخته و خداى را براى اين نعمت سپاسگزارى كردم.

على(ع)كه دشنام آنها را شنيد،بازگشت و به استقبال رسول خدا(ص)رفته و چون‏آن حضرت را ديد درخواست كرد كه به خانه‏هاى آنها نزديك نشود و پيغمبر دانست منظورش آن است كه سخنان زشت و دشنام ايشان را نشنود.

بدين ترتيب محاصره يهود بنى قريظه شروع شد و تا روزى كه تسليم شدند و به وسيله مسلمانان از پاى درآمدند بيست و پنج روز طول كشيد و در اين مدت جنگى در نگرفت جز آنكه گروهى از بالاى ديوارها به سوى مسلمانان سنگ مى‏انداختند كه آنان نيز پاسخ عملشان را مى‏دادند .

ابن هشام در سيره مى‏نويسد:شبى كه فرداى آن تسليم شدند مصادف با شب شنبه بود و كعب بن اسدـكه بزرگ آنها بودـيهود مزبور را جمع كرده و بدانها گفت كه اى گروه يهود!مى‏بينيد كه ما در چه وضعى گرفتار شده‏ايم،اكنون من سه پيشنهاد مى‏كنم يكى از آنها را بپذيريد :

1.شما كه بخوبى مى‏دانيد محمد پيغمبر خداست و اوصاف او را در كتابهاى خود خوانده‏ايد،بياييد تا به او ايمان آورده و مسلمان شويم و از اين پس در امن و آسايش مانند ساير مسلمانان زندگى كنيم و خود،اموال،زن و بچه‏هايمان نيز محفوظ بمانند؟

يهوديان گفتند:ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از دين موروثى و آيين پدران خود دست بر نمى‏داريم.

2.پيشنهاد دوم من آن است كه بياييد زن و بچه‏هايمان را بكشيم تا خيالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد سپس لباس جنگ پوشيده و از قلعه‏ها بيرون بريزيم و به جنگ مسلمانان برويم،اگر بر آنها پيروز شديم كه بعدا نيز ممكن است زن و بچه پيدا كنيم و صاحب زن و فرزند شويم و اگر كشته هم بشويم ديگر غم و اندوه اسارت آنها را در دل نداريم!

گفتند:اين كار را هم نخواهيم كرد،و ما چگونه دلمان راضى شود اين بيچارگان را به دست خود به قتل برسانيم و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد!

3.كعب گفت:اكنون كه اين پيشنهاد مرا هم نپذيرفتيد پس بياييد امشب كه شب شنبه است و خيال محمد و يارانش از ما آسوده است بر آنها شبيخون بزنيم شايد بتوانيم كارى از پيش برده و آنها را پراكنده سازيم!گفتند:ما چگونه حرمت شب شنبه را بشكنيم و به چنين كارى كه پيشينيان ما بدان اقدام نكرده‏اند دست بزنيم!

كعب با ناراحتى گفت:براستى كه تاكنون يك نفر از شما از روى عقل و تدبير كار نكرده است .

پى‏نوشتها:

1.در روايت راوندى در خرائج اين گونه است كه گفت:«اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض»[خدايا اگر اين گروه نابود شوند ديگر كسى تو را در زمين پرستش نخواهد كرد.]

2.ابن هشام نقل مى‏كند كه:روزى مردى از اهل كوفه به حذيفه گفت:راستى شما رسول خدا را ديده و با او مصاحبت داشته‏ايد؟حذيفه گفت:آرى.

مرد كوفى پرسيد:رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟پاسخ داد:تا جايى كه مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مى‏كرديم.

مرد كوفى گفت:به خدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار مى‏كرديم و نمى‏گذارديم روى زمين راه برود.

حذيفه گفت:اى مرد به خدا ما در جنگ خندق نزد آن حضرت بوديم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده گفت:كيست كه برود و ببيند اينان چه مى‏كنند و برگردد؟و هر كس اين كار را انجام دهد من از خدا مى‏خواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند.

ـو از اينكه فرمود:برگردد!معلوم بود كه بر مى‏گرددـ.

اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شديد و زياد بود كه حتى يك نفر هم جواب نداد.رسول خدا كه چنان ديد مرا به نام صدا زد،و من چاره‏اى نداشتم جز آنكه پاسخ او را بدهم...و سپس دنباله داستان را نقل كرد.

3.در اينكه مدت محاصره مدينه چند روز طول كشيد اختلاف است برخى پانزده روز و برخى بيست روز و برخى هم همان گونه كه در بالا ذكر شد نزديك به يك ماه ذكر كرده‏اند.

4.در چند حديث آمده كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد:اى رسول خدا آيا اسلحه جنگ را بر زمين نهاده‏اى؟فرمود:آرى،عرض كرد:اما فرشتگان هنوز اسلحه بر زمين نگذارده و هم اكنون از تعقيب لشكر قريش و همدستانشان باز مى‏گردند و تو نيز به دستور خداى تعالى مأمور هستى به سوى بنى قريظه حركت كنى،و هم اكنون ما از پيش مى‏رويم و شما هم از دنبال بياييد.

هیچ نظری موجود نیست: