يهود بنى قريظه پيمان خود را مىشكنند
حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت.
همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعههاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت:تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمدهاى،در را به روى تو باز نمىكنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديدهايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد،از راهى كه آمدهاى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مىديد گفت:به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مىترسى لقمهاى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد،و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آوردهام!يك دريا لشكر به يارى تو آوردهام،اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمدهام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شدهاند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت:به خدا اينكه براى من آوردهاى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى)و ابرى است بىآب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست.اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديدهايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (1) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند:ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند،جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت.
همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعههاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت:تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمدهاى،در را به روى تو باز نمىكنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديدهايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد،از راهى كه آمدهاى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مىديد گفت:به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مىترسى لقمهاى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد،و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آوردهام!يك دريا لشكر به يارى تو آوردهام،اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمدهام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شدهاند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت:به خدا اينكه براى من آوردهاى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى)و ابرى است بىآب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست.اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديدهايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (1) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند:ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند،جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيلهاى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمىتوانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مىكردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مىساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص)رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفتهاند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانههاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مىشدند به سوى قلعههاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد،ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعههاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيدهاند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم.سعد بنمعاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (2) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:«ابشروا يا معشر المسلمين»مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفتهاند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سختتر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مىكردند،و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحهدار و مضطرب آنان نمك مىريختند.و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مىكند:
«اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا،و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (3)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مىگفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعدهاى ندادند.]
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيلهاى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمىتوانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مىكردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مىساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص)رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفتهاند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانههاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مىشدند به سوى قلعههاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد،ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعههاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيدهاند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم.سعد بنمعاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (2) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:«ابشروا يا معشر المسلمين»مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفتهاند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سختتر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مىكردند،و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحهدار و مضطرب آنان نمك مىريختند.و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مىكند:
«اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا،و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (3)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مىگفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعدهاى ندادند.]
شجاعت يك زن مسلمان هاشمى
شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند،و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانهها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعهها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مىشدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعهها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مىآمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص)و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه«فارغ»كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خايف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچهها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مىكرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن!
حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مىدانى كه منمرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحهاش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مىكردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار.
شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند،و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانهها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعهها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مىشدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعهها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مىآمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص)و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه«فارغ»كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خايف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچهها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مىكرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن!
حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مىدانى كه منمرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحهاش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مىكردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براى مذاكره صلح
هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مىگذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مىگرفت و كار بر آنها سختتر مىگشت،رسول خدا(ص)كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند.
فكرى كه رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفـكه از بزرگان قبيله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس و خزرجـمشورت كرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفهاى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولى اگر اين نظريهاى استاز خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود:نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كردهاند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند،اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد.
هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مىگذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مىگرفت و كار بر آنها سختتر مىگشت،رسول خدا(ص)كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند.
فكرى كه رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفـكه از بزرگان قبيله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس و خزرجـمشورت كرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفهاى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولى اگر اين نظريهاى استاز خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود:نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كردهاند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند،اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد.
كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على(ع)
به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مىشد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمىتوانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مىبردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مىكردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمىماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مىدادند،و گاهى حملههاى شبانه از طرف ايشان صورت مىگرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كهدر برابر راههاى خندق پاسدارى مىكردند بخوبى دفع مىشد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مىشد،از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود،و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخوردهتر و با تجربهتر از وى در جنگها نبود،و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس يليل»مىناميدند و با هزار سوار او را برابر مىدانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت.
عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاصاسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (4)
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كردهاند،در برخى از روايات است كه چون على(ع)ديد اينان خود را به اين سوى خندق رساندهاند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدـبه شرحى كه ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز على(ع) (5) كه برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
«اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها»؟
[كجاست آن بهشتى كه شما مىپنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟ (6) ]
على(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزىتوأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز
[يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستادهام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مىلرزاند شتاب مىكنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز على(ع)برخاست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه«كأن على رؤسهم الطير»گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتـكنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمىشد.ـ
على(ع)اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟على(ع)عرض كرد:اگر چه عمرو باشد! (7)
رسول خدا(ص)كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون على(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت:
«اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه» . (8) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.]
و در روايت ديگرى است (9) كه وقتى على دور شد،پيغمبر فرمود:
«لقد برز الايمان كله الى الشرك كله»
[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!]
و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز
ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز
انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز
[شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كنندهات)آمد با عزمى(آهنين)و بينشى(كامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمدهام كه نوحه نوحهگران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (10) كه در جنگها آوازهاش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمىكرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو كيستى؟
فرمود:من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مىآمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بودهام!
على(ع)فرمود:
«لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق»
[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به على(ع)حمله كرد،على(ع)بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت:آرى،على(ع)فرمود:پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟
عمرو گفت:اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن!
على(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمدهاى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟
عمرو گفت:اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
على(ع)فرمود:پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت :ولى من گمان نمىكردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد،و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه على(ع)سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر على(ع)را نيز زخمدار كرد اما على(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است كه على(ع)شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و على(ع)روى سينهاش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:«لقد جلست منى مجلسا عظيما»[براستى كه بر جاى بزرگى نشستهاى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براى من كار سهلى است،و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا على او را كشت.
نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد:عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد على(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاك مىكند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز على(ع)با چهرهاى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياوردهاى؟فرمود:من شرم كردم او را برهنه سازم. (11)
و در نقل ديگرى است كه جابر گويد:من در آن وقت به همراه على(ع)رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمىديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير على(ع)بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست على(ع)به قتل رسيده و كشته شده است.
مورخين اشعار زير را از على(ع)نقل كردهاند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلى تقتحم الفوارس هكذا
عنى و عنها خبروا اصحابى (12)
اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى
و مصمم فى الرأس ليس بنابى (13)
أرديت عمروا اذ طغى بمهند
صافى الحديد مجرب قضاب (14)
فصددت حين تركته متجدلا
كالجذع بين دكادك و روابى (15)
و عففت عن اثوابه و لو اننى
كنت المقطر بزنى اثوابى (16)
لا تحسبن الله خاذل دينه
و نبيه يا معشر الاحزاب (17)
و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كردهاند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه
و نصرت رب محمد بصواب (18)
پىنوشتها:
1.و در تفسير على بن ابراهيم است كه حيى بن اخطب به كعب گفت:اى كعب پايبند پيمانى كه با محمد بستهاى نباش زيرا محمد از جنگ با اين سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد،و اين فرصتى است كه اگر آن را از دست بدهى ديگر بدان دست نخواهى يافت.
كعب كه با اين سخنان حيى بن اخطب مردد شده بود به بزرگان بنى قريظه مانند غزال بن شمول،ياسر بن قيس و زبير بن باطا كه در آن محفل حاضر شده بودند رو كرده گفت:چه صلاح مىدانيد؟گفتند :تو بزرگ و رئيس ما هستى و هر چه انجام دهى اطاعت مىكنيم!تنها زبير بن باطا كه پيرمردى با تجربه بود و از دو چشم نابينا گشته بود به سخن آمده گفت:من تورات را خواندهام و نشانههاى پيغمبر آخر الزمان در آنجا اين گونه است:
«يبعث نبيا آخر الزمان يكون مخرجه بمكة و مهاجره فى هذه البحيرة.يركب الحمار العرى و يلبس الشملة،و يجتزى بالكسيرات و التميرات و هو الضحوك القتال،فى عينيه الحمرة،و بين كتفيه خاتم النبوة،يضع سيفه على عاتقه لا يبالى من لاقى،يبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر»
[پيغمبرى در آخر الزمان به نبوت مبعوث خواهد شد كه از مكه بيرون آيد و به اين سرزمين هجرت كند،او بر الاغ برهنه سوار شود و رداى پشمين پوشد،و در خوراك به پارههايى از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده رو و جنگجوست،در دو چشمش قرمزى و ميان دو كتفش مهر نبوت است،شمشير بر شانه گذارد و باك از جنگ كسان ندارد،آوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـو محمد اگر همان پيغمبر است كه از اين گروه و سپاه فراوان وحشتى ندارد و اگر به قصد اين كوههاى محكم نيز برود بر آنها چيره خواهد شد.
حيى بن اخطب گفت:آن كس كه تو مىگويى اين پيغمبر نيست زيرا او از فرزندان اسرائيل مىباشد و اين از فرزندان اسماعيل و از عرب است و فرزندان اسرائيل هرگز پيرو فرزندان اسماعيل نخواهند شد با اينكه خدا آنها را برترين نژادها قرار داده و بر همه مردم برترى داده است،و پيغمبرى و سلطنت را در آنها مقرر داشته،و موسى با ما عهد كرده كه ايمان به پيغمبرى نياوريم مگر آنكه قربانى بياورد كه آتش آن را بسوزاند و محمد چنين نشانهاى ندارد بلكه او به وسيله سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مىخواهد بر آنها رياست كند...و پيوسته از اين سخنان گفت تا آنها را وادار به شكستن پيمان كرده گفت:آن عهدنامه را كه ميان شما و محمد است بياوريد و چون آوردند آن را پاره كرد و ايشان را حاضر به جنگ نمود .
2.آنها وقتى پيغمبر را ديدند گفتند:«عضل و القارة»يعنى اينان مانند دو قبيله عضل و قاره پيمان شكنى كردند،داستان پيمان شكنى آن دو قبيله در صفحات قبل گذشت.
3.سوره احزاب،آيههاى 11ـ .10
4.مورخين مىنويسند عمرو بن عبدود در جنگ بدر زخمى گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شركت كند ولى با خود عهد كرده بود كه انتقام آن روز را از مسلمانان بگيرد و از اين رو در آن روز نشانهاى بر خود نصب كرده بود كه او را بشناسند.
5.چنانكه از تواريخ بر مىآيد على(ع)در آن روز بيست و هشت سال يا كمتر داشت و به سن سى سالگى نرسيده بود ولى عمرو بن عبدود مردى سالخورده و شجاع و كارآزموده بود.
6.در نقل ديگرى است كه فرياد زد:«ايها الناس انكم تزعمون ان قتلاكم فى الجنه و قتلانا فى النار،أفما يحب احدكم ان يقدم على الجنة او يقدم عدو اله الى النار»؟
[يعنى اى مردم شما چنين پنداريد كه كشتگان شما در بهشت و كشتگان ما در دوزخند آيا دوست ندارد يكى از شما كه به بهشت برود يا دشمنى را به دوزخ فرستد!]
7.شاعر پارسى زبان اين مكالمه را اين گونه سروده:
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
كه دست يلى آخته زاستين
على گفت اى شاه اينك منم
كه يك بيشه شير است در جوشنم8.و در نقل ديگرى است كه در دعاى خويش چنين گفت:
«اللهم انك اخذت منى عبيدة يوم بدر و حمزة يوم احد فاحفظ على اليوم علياـرب لا تذرنى فردا و أنت خير الوارثين».
[خدايا عبيده را در جنگ بدر از من گرفتى و حمزه را در جنگ احد،پروردگارا امروز على را براى من نگهدار و محافظت فرما...ـپروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندگانى] .
9.به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(چاپ مصر)،ج 4،ص 344 مراجعه شود.
10.«نجلاء»كه در شعر است به معناى پهناور آمده كه ما معناى كنايى و لازمى آن را در بالا آورديم.
11.در كتاب احقاق الحق،ج 8،ص 378 از كتاب غيث المسجم نقل كرده كه شمشير على(ع)يك پاى او را از ران قطع كرد،عمرو خم شد و پاى خود را برداشته به سوى على پرتاب كرد،على(ع)از برابر آن گريخت و آن پاى قطع شده به دست و پاى شترى خورد و آن را بشكست.
12.آيا به سوى من سواران يورش برند؟داستان مرا با آن سواران به ياران من بگوييد:
13.كه امروز غيرت من و شمشير برانى كه بر سر دارم از گريختنم جلوگيرى مىكند!
14.آن گاه كه عمرو با شمشير براق و برندهاى كه از آهن هندى ساخته شده بود سركشى و طغيان كرد و من او را به خاك انداختم.
15.پس او را در حالى كه چون تنه درخت خرمايى ميان ريگها و تپهها بر زمين افتاد رها كردم.
16.و از جامه و زرهى كه در تن داشت در گذشتم در صورتى كه اگر من به جاى او بر زمين مىافتادم جامهام را از تنم بيرون مىآورد.
17.اى گروه احزاب هيچ وقت چنين خيالى نكنيد كه خداوند دين خود و پيغمبرش را خوار مىكند !(هرگز).
18.(اين سبك مغز)از روى نادانى(بت)سنگ را يارى كرد،و من به حق و دوستى(و از روى دانش و بينايى)پروردگار محمد را يارى كردم!
به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مىشد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمىتوانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مىبردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مىكردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمىماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مىدادند،و گاهى حملههاى شبانه از طرف ايشان صورت مىگرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كهدر برابر راههاى خندق پاسدارى مىكردند بخوبى دفع مىشد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مىشد،از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود،و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخوردهتر و با تجربهتر از وى در جنگها نبود،و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس يليل»مىناميدند و با هزار سوار او را برابر مىدانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت.
عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاصاسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (4)
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كردهاند،در برخى از روايات است كه چون على(ع)ديد اينان خود را به اين سوى خندق رساندهاند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدـبه شرحى كه ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز على(ع) (5) كه برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
«اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها»؟
[كجاست آن بهشتى كه شما مىپنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟ (6) ]
على(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزىتوأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز
[يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستادهام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مىلرزاند شتاب مىكنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز على(ع)برخاست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه«كأن على رؤسهم الطير»گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتـكنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمىشد.ـ
على(ع)اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟على(ع)عرض كرد:اگر چه عمرو باشد! (7)
رسول خدا(ص)كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون على(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت:
«اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه» . (8) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.]
و در روايت ديگرى است (9) كه وقتى على دور شد،پيغمبر فرمود:
«لقد برز الايمان كله الى الشرك كله»
[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!]
و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز
ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز
انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز
[شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كنندهات)آمد با عزمى(آهنين)و بينشى(كامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمدهام كه نوحه نوحهگران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (10) كه در جنگها آوازهاش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمىكرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو كيستى؟
فرمود:من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مىآمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بودهام!
على(ع)فرمود:
«لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق»
[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به على(ع)حمله كرد،على(ع)بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت:آرى،على(ع)فرمود:پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟
عمرو گفت:اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن!
على(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمدهاى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟
عمرو گفت:اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
على(ع)فرمود:پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت :ولى من گمان نمىكردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد،و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه على(ع)سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر على(ع)را نيز زخمدار كرد اما على(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است كه على(ع)شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و على(ع)روى سينهاش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:«لقد جلست منى مجلسا عظيما»[براستى كه بر جاى بزرگى نشستهاى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براى من كار سهلى است،و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا على او را كشت.
نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد:عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد على(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاك مىكند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز على(ع)با چهرهاى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياوردهاى؟فرمود:من شرم كردم او را برهنه سازم. (11)
و در نقل ديگرى است كه جابر گويد:من در آن وقت به همراه على(ع)رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمىديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير على(ع)بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست على(ع)به قتل رسيده و كشته شده است.
مورخين اشعار زير را از على(ع)نقل كردهاند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلى تقتحم الفوارس هكذا
عنى و عنها خبروا اصحابى (12)
اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى
و مصمم فى الرأس ليس بنابى (13)
أرديت عمروا اذ طغى بمهند
صافى الحديد مجرب قضاب (14)
فصددت حين تركته متجدلا
كالجذع بين دكادك و روابى (15)
و عففت عن اثوابه و لو اننى
كنت المقطر بزنى اثوابى (16)
لا تحسبن الله خاذل دينه
و نبيه يا معشر الاحزاب (17)
و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كردهاند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه
و نصرت رب محمد بصواب (18)
پىنوشتها:
1.و در تفسير على بن ابراهيم است كه حيى بن اخطب به كعب گفت:اى كعب پايبند پيمانى كه با محمد بستهاى نباش زيرا محمد از جنگ با اين سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد،و اين فرصتى است كه اگر آن را از دست بدهى ديگر بدان دست نخواهى يافت.
كعب كه با اين سخنان حيى بن اخطب مردد شده بود به بزرگان بنى قريظه مانند غزال بن شمول،ياسر بن قيس و زبير بن باطا كه در آن محفل حاضر شده بودند رو كرده گفت:چه صلاح مىدانيد؟گفتند :تو بزرگ و رئيس ما هستى و هر چه انجام دهى اطاعت مىكنيم!تنها زبير بن باطا كه پيرمردى با تجربه بود و از دو چشم نابينا گشته بود به سخن آمده گفت:من تورات را خواندهام و نشانههاى پيغمبر آخر الزمان در آنجا اين گونه است:
«يبعث نبيا آخر الزمان يكون مخرجه بمكة و مهاجره فى هذه البحيرة.يركب الحمار العرى و يلبس الشملة،و يجتزى بالكسيرات و التميرات و هو الضحوك القتال،فى عينيه الحمرة،و بين كتفيه خاتم النبوة،يضع سيفه على عاتقه لا يبالى من لاقى،يبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر»
[پيغمبرى در آخر الزمان به نبوت مبعوث خواهد شد كه از مكه بيرون آيد و به اين سرزمين هجرت كند،او بر الاغ برهنه سوار شود و رداى پشمين پوشد،و در خوراك به پارههايى از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده رو و جنگجوست،در دو چشمش قرمزى و ميان دو كتفش مهر نبوت است،شمشير بر شانه گذارد و باك از جنگ كسان ندارد،آوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـو محمد اگر همان پيغمبر است كه از اين گروه و سپاه فراوان وحشتى ندارد و اگر به قصد اين كوههاى محكم نيز برود بر آنها چيره خواهد شد.
حيى بن اخطب گفت:آن كس كه تو مىگويى اين پيغمبر نيست زيرا او از فرزندان اسرائيل مىباشد و اين از فرزندان اسماعيل و از عرب است و فرزندان اسرائيل هرگز پيرو فرزندان اسماعيل نخواهند شد با اينكه خدا آنها را برترين نژادها قرار داده و بر همه مردم برترى داده است،و پيغمبرى و سلطنت را در آنها مقرر داشته،و موسى با ما عهد كرده كه ايمان به پيغمبرى نياوريم مگر آنكه قربانى بياورد كه آتش آن را بسوزاند و محمد چنين نشانهاى ندارد بلكه او به وسيله سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مىخواهد بر آنها رياست كند...و پيوسته از اين سخنان گفت تا آنها را وادار به شكستن پيمان كرده گفت:آن عهدنامه را كه ميان شما و محمد است بياوريد و چون آوردند آن را پاره كرد و ايشان را حاضر به جنگ نمود .
2.آنها وقتى پيغمبر را ديدند گفتند:«عضل و القارة»يعنى اينان مانند دو قبيله عضل و قاره پيمان شكنى كردند،داستان پيمان شكنى آن دو قبيله در صفحات قبل گذشت.
3.سوره احزاب،آيههاى 11ـ .10
4.مورخين مىنويسند عمرو بن عبدود در جنگ بدر زخمى گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شركت كند ولى با خود عهد كرده بود كه انتقام آن روز را از مسلمانان بگيرد و از اين رو در آن روز نشانهاى بر خود نصب كرده بود كه او را بشناسند.
5.چنانكه از تواريخ بر مىآيد على(ع)در آن روز بيست و هشت سال يا كمتر داشت و به سن سى سالگى نرسيده بود ولى عمرو بن عبدود مردى سالخورده و شجاع و كارآزموده بود.
6.در نقل ديگرى است كه فرياد زد:«ايها الناس انكم تزعمون ان قتلاكم فى الجنه و قتلانا فى النار،أفما يحب احدكم ان يقدم على الجنة او يقدم عدو اله الى النار»؟
[يعنى اى مردم شما چنين پنداريد كه كشتگان شما در بهشت و كشتگان ما در دوزخند آيا دوست ندارد يكى از شما كه به بهشت برود يا دشمنى را به دوزخ فرستد!]
7.شاعر پارسى زبان اين مكالمه را اين گونه سروده:
پيمبر سرودش كه عمرو است اين
كه دست يلى آخته زاستين
على گفت اى شاه اينك منم
كه يك بيشه شير است در جوشنم8.و در نقل ديگرى است كه در دعاى خويش چنين گفت:
«اللهم انك اخذت منى عبيدة يوم بدر و حمزة يوم احد فاحفظ على اليوم علياـرب لا تذرنى فردا و أنت خير الوارثين».
[خدايا عبيده را در جنگ بدر از من گرفتى و حمزه را در جنگ احد،پروردگارا امروز على را براى من نگهدار و محافظت فرما...ـپروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندگانى] .
9.به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(چاپ مصر)،ج 4،ص 344 مراجعه شود.
10.«نجلاء»كه در شعر است به معناى پهناور آمده كه ما معناى كنايى و لازمى آن را در بالا آورديم.
11.در كتاب احقاق الحق،ج 8،ص 378 از كتاب غيث المسجم نقل كرده كه شمشير على(ع)يك پاى او را از ران قطع كرد،عمرو خم شد و پاى خود را برداشته به سوى على پرتاب كرد،على(ع)از برابر آن گريخت و آن پاى قطع شده به دست و پاى شترى خورد و آن را بشكست.
12.آيا به سوى من سواران يورش برند؟داستان مرا با آن سواران به ياران من بگوييد:
13.كه امروز غيرت من و شمشير برانى كه بر سر دارم از گريختنم جلوگيرى مىكند!
14.آن گاه كه عمرو با شمشير براق و برندهاى كه از آهن هندى ساخته شده بود سركشى و طغيان كرد و من او را به خاك انداختم.
15.پس او را در حالى كه چون تنه درخت خرمايى ميان ريگها و تپهها بر زمين افتاد رها كردم.
16.و از جامه و زرهى كه در تن داشت در گذشتم در صورتى كه اگر من به جاى او بر زمين مىافتادم جامهام را از تنم بيرون مىآورد.
17.اى گروه احزاب هيچ وقت چنين خيالى نكنيد كه خداوند دين خود و پيغمبرش را خوار مىكند !(هرگز).
18.(اين سبك مغز)از روى نادانى(بت)سنگ را يارى كرد،و من به حق و دوستى(و از روى دانش و بينايى)پروردگار محمد را يارى كردم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر