سال چهارم هجرت
حادثه رجيع
سريه ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد،اما يكى دو حادثه شوم و غمانگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.
در حادثه رجيع شش تنـو به قولى ده تنـشهيد شدند،و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند.اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت،و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد،و به طور كلى ضربهاى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد.
اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست،در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله«عضل»و«قاره» (1) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محلههاى مكه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مىكنند،اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه«سلافه»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت:من قسم خوردهام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كردهام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند.
سريه ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد،اما يكى دو حادثه شوم و غمانگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.
در حادثه رجيع شش تنـو به قولى ده تنـشهيد شدند،و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند.اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت،و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد،و به طور كلى ضربهاى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد.
اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست،در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله«عضل»و«قاره» (1) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محلههاى مكه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مىكنند،اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه«سلافه»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت:من قسم خوردهام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كردهام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند.
داستان عبد الله بن انيس
و در نقل ديگرى است كه به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى (2) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد.رسول خدا(ص)يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيسـكه از انصار مدينه بودـبراى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد:تو كيستى و براى چه اينجا آمدهاى؟گفت:مردى از اعراب هستم كه چون شنيدهام براى جنگ با اين مردـيعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشكر تهيه مىكنى به نزد تو آمدهام.خالد گفت:آرى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد.
قبيله«عضل»و«قاره»پس از اين ماجرا نقشهاى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند.
و در نقل ديگرى است كه به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى (2) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد.رسول خدا(ص)يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيسـكه از انصار مدينه بودـبراى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد:تو كيستى و براى چه اينجا آمدهاى؟گفت:مردى از اعراب هستم كه چون شنيدهام براى جنگ با اين مردـيعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشكر تهيه مىكنى به نزد تو آمدهام.خالد گفت:آرى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد.
قبيله«عضل»و«قاره»پس از اين ماجرا نقشهاى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند.
دنباله داستان رجيع
انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند:اى رسول خدا ما مسلمان شدهايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند .
پيغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرىـيا ده نفرىـبودند:عاصم بن ثابتـكه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى،زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند.
بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام«رجيع»نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند،زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدندـبه گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مىدانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.
افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند:به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مىخواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند:ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمىپذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (4) سه تن ديگر نيزـيعنى عبد الله،زيد و خبيبـحاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيلهاى خود را نجات دهند.
بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى«مر الظهران»عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند،بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست.
اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند،و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش راـكه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بودـبا كشتن او بگيرد.
صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعيم» (5) ـكه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيمآمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود،هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت:تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىكشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچهات بودى؟
زيد در پاسخ او گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمدـدر هر جا كه هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم!
ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقهمند باشند.
و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند.
و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام«حجير بن ابى اهاب»زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند.
زنى به نام«ماويه»كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مىكند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگويد:هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم:نكند اين مرد نقشهاى كشيده و مىخواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست!
خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت:ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمىكنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست!
هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان«تنعيم»به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت:به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مىخواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مىخواندم.
و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد.
چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت:
«بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم،تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مىدانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت:
فلست ابالى حين اقتل مسلما
على اى جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
و قد خيرونى الكفر و الموت دونه
و قد هملت عيناى من غير مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا،انى الى الله مرجعى
[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم،و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر اين گوشت و استخوانى كه مىخواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است.
اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان)و مرگ مخير كردهاند ولى نمىدانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بىاختيار اشكم سرازير مىشود .
من چنان نيستم كه در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مىدانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكهـكه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مىدادندـرو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد:
«اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا»
[پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)،و به صورت پراكنده نابودشان كن.و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]
در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزهاى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزهاى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزهاى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مىگفت:
«الحمد لله».
و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند.جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.
رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند،آن دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را«بليع الارض»ناميدند،آن گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:
من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كردهايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آمادهايد با شما جنگ مىكنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند . (7)
انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند:اى رسول خدا ما مسلمان شدهايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند .
پيغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرىـيا ده نفرىـبودند:عاصم بن ثابتـكه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى،زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند.
بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام«رجيع»نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند،زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدندـبه گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مىدانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.
افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند:به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مىخواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند:ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمىپذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (4) سه تن ديگر نيزـيعنى عبد الله،زيد و خبيبـحاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيلهاى خود را نجات دهند.
بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى«مر الظهران»عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند،بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست.
اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند،و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش راـكه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بودـبا كشتن او بگيرد.
صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعيم» (5) ـكه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيمآمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود،هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت:تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىكشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچهات بودى؟
زيد در پاسخ او گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمدـدر هر جا كه هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم!
ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقهمند باشند.
و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند.
و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام«حجير بن ابى اهاب»زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند.
زنى به نام«ماويه»كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مىكند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگويد:هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم:نكند اين مرد نقشهاى كشيده و مىخواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست!
خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت:ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمىكنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست!
هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان«تنعيم»به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت:به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مىخواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مىخواندم.
و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد.
چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت:
«بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم،تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مىدانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت:
فلست ابالى حين اقتل مسلما
على اى جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
و قد خيرونى الكفر و الموت دونه
و قد هملت عيناى من غير مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا،انى الى الله مرجعى
[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم،و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر اين گوشت و استخوانى كه مىخواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است.
اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان)و مرگ مخير كردهاند ولى نمىدانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بىاختيار اشكم سرازير مىشود .
من چنان نيستم كه در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مىدانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكهـكه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مىدادندـرو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد:
«اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا»
[پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)،و به صورت پراكنده نابودشان كن.و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]
در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزهاى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزهاى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزهاى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مىگفت:
«الحمد لله».
و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند.جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.
رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند،آن دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را«بليع الارض»ناميدند،آن گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:
من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كردهايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آمادهايد با شما جنگ مىكنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند . (7)
سريه بئر معونه
به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شدـدر اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند،ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالكـيكى از بزرگان قبيله بنى عامرـبه مدينه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد،پيغمبر اسلام فرمود:من هديهمشركى را نمىپذيرم و اگر مىخواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى!
ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد:اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين«نجد»و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند.
رسول خدا(ص)كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم!
ابو براء عرض كرد:من ايشان را در پناه خود قرار مىدهم.
رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء،نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند.
اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام«بئر معونة»در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟
حرام بن ملحان گفت:من اين مأموريت را انجام مىدهم،و به دنبال آن،نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفيلـرئيس قبيله بنى سليمـآمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد،اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد:اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمدهام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد!
در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزهاى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد:
ـ«الله اكبر،فزت و رب الكعبة»
[خدا بزرگتر(از توصيف)است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خدا(ص)كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند:ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم.
عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند«عصيه»و«رعل»و«ذكوان»استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند .مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد.
دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مىآمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مىكنند،ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازهاى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بىرحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند.
منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت:اكنون چه بايد كرد؟
عمرو گفت:عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم.منذر گفت:اما من كه دلم راضى نمىشود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حملهور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مىباشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابندهاى را آزاد كند ادا كرده باشد.
عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام«قرقرة الكدر»پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد،و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مىرساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بىرحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد،ولى نمىدانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند،و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند.
عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد،پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود:آن دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود:اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خايف بودم.
ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد،و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت.
اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خدا(ص)غدهاى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد.و در خانه زنى از زنان«بنى سلول»جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مىگفت:«غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه»در ميان عرب ضرب المثل گرديد. (8)
به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شدـدر اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند،ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالكـيكى از بزرگان قبيله بنى عامرـبه مدينه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد،پيغمبر اسلام فرمود:من هديهمشركى را نمىپذيرم و اگر مىخواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى!
ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد:اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين«نجد»و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند.
رسول خدا(ص)كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم!
ابو براء عرض كرد:من ايشان را در پناه خود قرار مىدهم.
رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء،نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند.
اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام«بئر معونة»در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟
حرام بن ملحان گفت:من اين مأموريت را انجام مىدهم،و به دنبال آن،نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفيلـرئيس قبيله بنى سليمـآمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد،اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد:اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمدهام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد!
در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزهاى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد:
ـ«الله اكبر،فزت و رب الكعبة»
[خدا بزرگتر(از توصيف)است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خدا(ص)كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند:ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم.
عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند«عصيه»و«رعل»و«ذكوان»استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند .مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد.
دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مىآمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مىكنند،ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازهاى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بىرحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند.
منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت:اكنون چه بايد كرد؟
عمرو گفت:عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم.منذر گفت:اما من كه دلم راضى نمىشود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حملهور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مىباشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابندهاى را آزاد كند ادا كرده باشد.
عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام«قرقرة الكدر»پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد،و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مىرساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بىرحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد،ولى نمىدانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند،و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند.
عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد،پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود:آن دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود:اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خايف بودم.
ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد،و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت.
اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خدا(ص)غدهاى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد.و در خانه زنى از زنان«بنى سلول»جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مىگفت:«غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه»در ميان عرب ضرب المثل گرديد. (8)
غزوه بنى النضير
بنى النضير تيرهاى از يهود بودند كه در جنوب شرقى مدينه سكونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند،اينان با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكنند و كسى را عليه ايشان تحريك ننمايند .دو حادثه شوم«رجيع و بئر معونه»سبب شد كه دوباره زبان يهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پيغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقين گردند.
پيغمبر اسلام ديگر بار متوجه اين دشمنان داخلى گرديد و در صدد برآمد تا از عقيده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پايدار نبودن ايشان را در پيمانى كه بسته بودند آشكار سازد.
كشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن اميهـچنانكه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد كه پيغمبر اسلام در صدد تهيه ديه و خونبهاى آن دو نفر بر آيد و آنان را به كسان مقتولان كهـهمپيمان با او بودندـبپردازد.
و چون قبيله بنى عامر همانگونه كه با رسول خدا(ص)همپيمان بودند با يهود بنى النضير نيز همپيمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از يهود مزبور كمك بگيرد و به همين منظور با ده نفر از ياران خود كه از آن جمله على بن ابيطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضير حركت كرد و چون بدانجا رسيد و منظور خود را اظهار كرد آنان در ظاهر از پيشنهاد آن حضرت استقبال كرده و آمادگى خود را براى كمك و مساعدت در اين باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت كردند تا در محله آنان فرود آيد،پيغمبر اسلام فرود آمده و به ديوار قلعه آنان تكيه داد و به انتظار كمك آنها در آنجا نشست،در اين موقع چند تن از سركردگان آنها به عنوان آوردن پول يا تهيه غذا به ميان قلعه رفته و با هم گفتند:
ـشما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مانند امروز به دست نخواهيد آورد خوب است هم اكنون مردى بالاى ديوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بيفكند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگى اين رأى را پسنديده و با اينكه يكى ازبزرگانشان به نام سلام بن مشكم با اين كار مخالفت كرده گفت:شايد خداى محمد او را از اين كار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام اين كار بر آمدند.
شخصى از ايشان به نام عمرو بن جحاش انجام اين كار را به عهده گرفت و بىدرنگ خود را به بالاى ديوار رسانيد تا توطئه آنها را اجرا كند.
ولى قبل از اينكه او كار خود را بكند خداى تعالى به وسيله وحى پيغمبر را از توطئه ايشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند كسى كه دنبال كارى مىرود بدون آنكه حتى ياران خود را خبر كند به سوى مدينه به راه افتاد.در برخى از نقلها هم آمده كه رو به اصحاب خود كرده فرمود:شما در جاى خود باشيد و خود تنها راه شهر را در پيش گرفت .
اصحاب كه ديدند مراجعت پيغمبر به طول انجاميد از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از كسى كه از مدينه مىآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پيغمبر را در شهر مدينه ديدار كردم.
پيغمبر اسلام مطمئن بود كه با رفتن او،يهود جرئت آنكه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عكس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بيم دارند.
به هر صورت،ياران رسول خدا(ص)كه اين حرف را شنيدند خود را به مدينه و نزد پيغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسيدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ايشان اطلاع داد،و به دنبال آن يكى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور كرده فرمود:به نزد يهود بنى النضير برو و به آنها بگو:شما پيمان شكنى (9) كرديد و از در مكر و حيله بر آمديد و نقشه قتل مرا طرح نموديد،اينك تا ده روز مهلت داريد كه از اين سرزمين برويد و از آن پس اگر در اينجا مانديد كشته خواهيد شد.
محمد بن مسلمه پيغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانيد،يهود مزبور كه تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمىديدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسركرده منافقين مدينهـبراى آنها پيغام فرستاد كه از جاى خود حركت نكنيد و ما دو هزار نفر هستيم كه آماده كمك به شما هستيم و هرگز شما را تسليم محمد نخواهيم كرد و يهود بنى قريظه نيز به پشتيبانى شما برخاسته و شما را يارى مىكنند.يهوديان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محكم كردن قلعههاى خويش پرداختند و چون مهلت به پايان رسيد پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابيطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوى قلعههاى بنى النضير حركت كرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.
محاصره آنان به طول انجاميد كه بعضى مدت محاصره را بيست و يك روز ذكر كردهاند،و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اينكه يهود مزبور از آن سرزمين دل بركنند و يا كمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببينند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع كردند و همين هم شد و آنها تسليم شده و حاضر به ترك خانه و ديار گشتند و از آن سرزمين رفتند،و مفسران نيز گفتهاند آيه«ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله ...» (10) نيز در همين باره نازل شده كه چون يهود بنى النضير آن حضرت را در اين كار سرزنش كردند اين آيه نازل شد،و در كتاب سيرة المصطفى آمده است كه مجموع نخلههايى كه مسلمانان قطع كرده و يا سوزاندند شش نخله بود (11) و در نقلى كه فخر رازى در تفسير همين آيه از ابن مسعود كرده وى گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را كه سر راه جنگجويان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع كردند. (12) و به هر صورت يهوديان كه ديدند از كمكهايى كه عبد الله بن ابى وعده كرده بود خبرى نشد و يهود بنى قريظه هم براى نجات آنها اقدامى نكردند به ستوه آمده و تدريجا ترس و نااميدى بر آنها مستولى شد و تسليم شدند و از پيغمبر اسلام امان خواستند تا از مدينه كوچ كنند .
رسول خدا(ص)موافقت فرمود كه هر سه نفر از آنها يك شتر با خود ببرند و هر چه مىخواهند از اثاثيه خود بر آن بار كنند و بقيه را به جاى بگذارند و بروند.
و بدين ترتيب يهود بنى النضير از مدينه كوچ كرده جمعى از آنها در خيبر اقامت گرفتند و بيشترشان نيز به شام رفتند و با رفتن آنها غنيمت بسيارى براى مسلمانان به جاى ماند كه رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرين مكه كه تا آن روز به صورت ميهمان در خانه انصار زندگى مىكردند اختصاص داد و ميان آنها تقسيم كرد و از آن پس مهاجرين مكه نيز مانند مردم ديگر مدينه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانهاى شدند،و از كمك انصار بىنياز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند كه به خاطر حاجتى كه داشتند آن حضرت سهمى نيز به هر كدام از آن دو داد كه يكى ابو دجانه انصارى و ديگر سهل بن حنيف بود.
و بر طبق نقل كازرونىـبغير از خانه و اثاث و زمين و باغهاـ50 زره و 50 كله خود،و 340 شمشير از ايشان به جاى ماند كه ميان مسلمانان تقسيم شد.
و دو نفر از يهود مزبور نيز به نام يامين بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدينه ماندند.
شيخ مفيد(ره)و نيز ابن شهراشوب در كتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداكارى على بن ابيطالب (ع)در ايام محاصره بنى النضير نقل كردهاند كه ذيلا از نظرشما مىگذرد:
گويند:هنگامى كه رسول خدا(ص)براى محاصره يهود بنى النضير آمد دستور داد خيمهاش را در آخرين نقطه از زمينهاى گودى كه در آنجا بودـو به زمين بنى حطمة معروف بودـبزنند،همين كه شب شد مردى از بنى النضير تيرى به سوى خيمه آن حضرت انداخت و آن تير به خيمه اصابت كرد،پيغمبر(ص)دستور داد خيمهاش را از آنجا بكنند و در دامنه كوه نصب كنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خيمههاى خود را برپا كردند،چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند كه على بن ابيطالب در ميان آنها نيست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند :على بن ابيطالب گم شده و در ميان ما نيست؟
فرمود:فكر مىكنم به دنبال اصلاح كار شما رفته باشد،طولى نكشيد كه على(ع)در حالى كه سر بريده همان مرد يهودى را كه تير به سوى خيمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بيامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پيغمبر(ص)فرمود:يا على چه كردى؟
عرض كرد:من ديدم اين خبيث مرد بىباك و دلاورى است،پس در كمين او نشستم و با خود گفتم :چه چيز در اين تاريكى شب او را چنين بىباك كرده جز اينكه مىخواهد از اين تاريكى استفاده كرده دستبرد و شبيخونى بزند،ناگاه او را ديدم كه شمشير در دست دارد و با سه تن از يهود مىآيد،من كه چنان ديدم برخاسته و بدو حمله كرده و او را كشتم و آن سه نفر كه همراهش بودند گريختند و هنوز چندان دور نشدهاند و اگر چند نفر همراه من بيايند اميد آن هست كه بدانها دست يابيم.
رسول خدا(ص)ده نفر را كه از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنيف بود همراه على(ع)روانه كرد و آنان بسرعت آمده پيش از آنكه يهوديان به قلعههاى خود برسند بدانها رسيدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ايشان را به دستور پيغمبر(ص)در چاههاى بنى حطمه افكندند و همين جريان رعب و وحشتى در دل بنى النضير افكند و سبب تسليم و كوچ كردن آنان از مدينه گرديد.
پىنوشتها:
1.و برخى به جاى«قاره»«ديش»گفتهاند.
2.به عقيده نگارنده در اين دو نقل گويا ميان سفيان بن خالد و خالد بن سفيان اشتباهى رخ داده باشد و با مراجعه به كتابهايى كه در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به ساير كتابهاى مفصل ديگر هم نبود.
3.مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداكارى بود كه در اوايل هجرت مأمور نجات اسيران و زندانيانى بود كه به جرم پذيرش اسلام در مكه در اسارت مشركين به سر مىبردند،و در انجام اين مأموريت با مشكلات و خطرهايى نيز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسيران مزبور را نجات داده و به مدينه بياورد.
4.گويند:سلافه همسر طلحهـكه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنيده بود كه دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تير عاصم بن ثابت به هلاكت رسيده و كشته شدند با خود نذر كرده بود كه اگر روزى دستش رسيد در كاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نيز كه اين نذر را شنيد از خدا خواست كه هرگز بدنش با بدن مشركى تماس پيدا نكند و هنگامى كه عاصم به شهادت رسيد افراد قبيله هذيل خواستند سر عاصم را بريده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل كرده و بدين وسيله مالى از او بگيرند،اما ديدند زنبورهاى زيادى اطراف جنازه عاصم را گرفتهاند كه كسى نمىتواند بدان نزديك شود،با خود گفتند:صبر كنيد تا چون شب شد و زنبوران رفتند اين كار را انجام دهيم،و چون شب شد سيل عظيمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدين ترتيب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود.
5.تنعيم نام جايى است در دو فرسخى مكه و يكى از ميقاتهايى بوده كه در عمره مفرده از آنجا محرم مىشوند و معمولا حاجيان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشيدن لباس احرام بدانجا مىروند زيرا نزديكترين ميقاتهاست به شهر مكه و البته اكنون در امر توسعه شهر متصل به مكه است.
6.از معاوية بن أبى سفيان نقل كنند كه گفته:من در آن روز همراه پدرم ابو سفيان براى تماشاى اعدام خبيب به تنعيم آمده بودم و چون خبيب به مردم مكه نفرين كرد پدرم مرا به پهلو روى زمين خوابانيد كه نفرين او به من نرسد،چون معتقد بودند كه هرگاه به كسى نفرين كنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمين بخوابد نفرين در او اثر نخواهد كرد.
و در سيره ابن هشام است كه عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حكومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند:اين مردى را كه تو بر ما حاكم كردهاى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان كه در مجلس عمومى نشسته غش مىكند و بر زمين مىافتد.
عمر صبر كرد تا در يكى از سفرها كه سعد بن عامر به مدينه آمد جريان را از او سؤال كرد و او گفت:جريان اين گونه است كه گفتهاند،اما من بيمارى و كسالتى ندارم كه اين حالت اثر آن بيمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جريان خبيب بودم و نفرين او را شنيدم،و هرگاه آن منظره و سخنان خبيب را به ياد مىآورم ناگهان دچار غشوه مىشوم.
7.در تاريخ ابن اثير جريان پايين آوردن جنازه خبيب را به عمرو بن اميه ضمرى و مردى از انصار مدينه نسبت داده با اختلاف زيادتر و شرح بيشترى از آمدن آن دو به مكه و بازگشتشان كه هر كه خواهد بدانجا مراجعه كند.
8.در مجمع الامثال پس از نقل داستان گويد:از خانه زن سلولى بيرون آمد و همچنان كه بر پشت اسب خود سوار شد بر روى اسب جان بداد.
9ـهمانطورى كه قبلا بيان شد پيامبر در روزهاى نخستين ورود به مدينه پيمانى با طوائف يهود منعقد كرد كه از طرف قبيله بنى نضير اين پيمان را حيى بن اخطب امضاء كرده بود.
قسمتى از سه گروه (بنى نضير بنى قينقاء قريظه)پيمان مى بندد كه هرگز بر ضرر رسول خدا و ياران وى قدمى بر ندارند و بوسيله زبان و دست و دست ضررى به او نرسانند...
هر گاه يكى از اين سه قبيله بر خلاف متن پيمان رفتار كنند پيامبر در ريختن خون وضبط اموال و اسير كردن زنان و فرزندان آنها دستش باز باشد.
10.سوره حشر،آيه .5
11.سيرة المصطفى،ص .447
12.به عقيده نگارنده بايد مطلب همين گونه باشد كه از ابن مسعود نقل شده،زيرا به نظر بعيد مىآيد كه پيغمبر اسلام بى جهت و صرفا براى تسليم شدن دشمن چنين دستورى داده باشد،در صورتى كه بر طبق روايات زيادى خود آن حضرت سربازانى را كه به جنگ مىفرستاد از اين عمل نهى مىفرمود مگر آنكه از نظر نظامى ناچار به اين كار شوند كه از آن جمله حديث زير است كه شيخ كلينى(ره)در كتاب شريف كافى نقل كرده و متن حديث با اسقاط سند اين است:
عن أبى عبد الله(ع)قال:كان رسول الله(ص)ـاذا أراد أن يبعث سرية دعاهم فاجلسهم بين يديه ثم يقول:سيروا بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله،لا تغلوا و لا تمثلوا،و لا تقتلوا شيخا فانيا و لا امرأة و لا تقطعوا شجرا الا أن تضطروا اليها و أيما رجل من ادنى المسلمين أو افضلهم نظر الى رجل من المشركين فهو جار حتى يسمع كلام الله فان تبعكم فاخوكم فى الدين و ان أبى فابلغوه مأمنه و استعينوا بالله عليه».
امام صادق(ع)فرمود:هرگاه رسول خدا(ص)ـمىخواست لشكرى را به سويى بفرستد آنها را مىخواند و پيش روى خود مىنشانيد و سپس به آنها مىگفت:
به نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر آيين رسول او حركت كنيد،خيانت نكنيد،كسى را گوش و بينى نبريد،فريبكار و خدعهگر نباشيد،پيرمرد از كار افتاده را به قتل نرسانيد،زنان و كودكان را نكشيد،درختى را قطع نكنيد مگر آنكه ناچار به قطع آن گرديد و هر كدام از مسلمانان چه پستترين آنها و چه برترينشان كه به مردى از مشركين مهلت داد آن شخص مشرك در پناه آن مسلمانان است تا كلام خدا را بشنود پس اگر(در اثر شنيدن و استماع)به پيروى شما(و دين خدا)در آمد او برادر شما در دين محسوب مىشود،و اگر حاضر به پذيرفتن دين حق نشد او را به امانگاهش(و خانه و كاشانهاش)برسانيد و از خدا بر او كمك گيريد.
بنى النضير تيرهاى از يهود بودند كه در جنوب شرقى مدينه سكونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند،اينان با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكنند و كسى را عليه ايشان تحريك ننمايند .دو حادثه شوم«رجيع و بئر معونه»سبب شد كه دوباره زبان يهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پيغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقين گردند.
پيغمبر اسلام ديگر بار متوجه اين دشمنان داخلى گرديد و در صدد برآمد تا از عقيده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پايدار نبودن ايشان را در پيمانى كه بسته بودند آشكار سازد.
كشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن اميهـچنانكه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد كه پيغمبر اسلام در صدد تهيه ديه و خونبهاى آن دو نفر بر آيد و آنان را به كسان مقتولان كهـهمپيمان با او بودندـبپردازد.
و چون قبيله بنى عامر همانگونه كه با رسول خدا(ص)همپيمان بودند با يهود بنى النضير نيز همپيمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از يهود مزبور كمك بگيرد و به همين منظور با ده نفر از ياران خود كه از آن جمله على بن ابيطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضير حركت كرد و چون بدانجا رسيد و منظور خود را اظهار كرد آنان در ظاهر از پيشنهاد آن حضرت استقبال كرده و آمادگى خود را براى كمك و مساعدت در اين باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت كردند تا در محله آنان فرود آيد،پيغمبر اسلام فرود آمده و به ديوار قلعه آنان تكيه داد و به انتظار كمك آنها در آنجا نشست،در اين موقع چند تن از سركردگان آنها به عنوان آوردن پول يا تهيه غذا به ميان قلعه رفته و با هم گفتند:
ـشما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مانند امروز به دست نخواهيد آورد خوب است هم اكنون مردى بالاى ديوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بيفكند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگى اين رأى را پسنديده و با اينكه يكى ازبزرگانشان به نام سلام بن مشكم با اين كار مخالفت كرده گفت:شايد خداى محمد او را از اين كار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام اين كار بر آمدند.
شخصى از ايشان به نام عمرو بن جحاش انجام اين كار را به عهده گرفت و بىدرنگ خود را به بالاى ديوار رسانيد تا توطئه آنها را اجرا كند.
ولى قبل از اينكه او كار خود را بكند خداى تعالى به وسيله وحى پيغمبر را از توطئه ايشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند كسى كه دنبال كارى مىرود بدون آنكه حتى ياران خود را خبر كند به سوى مدينه به راه افتاد.در برخى از نقلها هم آمده كه رو به اصحاب خود كرده فرمود:شما در جاى خود باشيد و خود تنها راه شهر را در پيش گرفت .
اصحاب كه ديدند مراجعت پيغمبر به طول انجاميد از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از كسى كه از مدينه مىآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پيغمبر را در شهر مدينه ديدار كردم.
پيغمبر اسلام مطمئن بود كه با رفتن او،يهود جرئت آنكه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عكس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بيم دارند.
به هر صورت،ياران رسول خدا(ص)كه اين حرف را شنيدند خود را به مدينه و نزد پيغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسيدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ايشان اطلاع داد،و به دنبال آن يكى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور كرده فرمود:به نزد يهود بنى النضير برو و به آنها بگو:شما پيمان شكنى (9) كرديد و از در مكر و حيله بر آمديد و نقشه قتل مرا طرح نموديد،اينك تا ده روز مهلت داريد كه از اين سرزمين برويد و از آن پس اگر در اينجا مانديد كشته خواهيد شد.
محمد بن مسلمه پيغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانيد،يهود مزبور كه تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمىديدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسركرده منافقين مدينهـبراى آنها پيغام فرستاد كه از جاى خود حركت نكنيد و ما دو هزار نفر هستيم كه آماده كمك به شما هستيم و هرگز شما را تسليم محمد نخواهيم كرد و يهود بنى قريظه نيز به پشتيبانى شما برخاسته و شما را يارى مىكنند.يهوديان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محكم كردن قلعههاى خويش پرداختند و چون مهلت به پايان رسيد پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابيطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوى قلعههاى بنى النضير حركت كرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.
محاصره آنان به طول انجاميد كه بعضى مدت محاصره را بيست و يك روز ذكر كردهاند،و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اينكه يهود مزبور از آن سرزمين دل بركنند و يا كمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببينند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع كردند و همين هم شد و آنها تسليم شده و حاضر به ترك خانه و ديار گشتند و از آن سرزمين رفتند،و مفسران نيز گفتهاند آيه«ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله ...» (10) نيز در همين باره نازل شده كه چون يهود بنى النضير آن حضرت را در اين كار سرزنش كردند اين آيه نازل شد،و در كتاب سيرة المصطفى آمده است كه مجموع نخلههايى كه مسلمانان قطع كرده و يا سوزاندند شش نخله بود (11) و در نقلى كه فخر رازى در تفسير همين آيه از ابن مسعود كرده وى گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را كه سر راه جنگجويان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع كردند. (12) و به هر صورت يهوديان كه ديدند از كمكهايى كه عبد الله بن ابى وعده كرده بود خبرى نشد و يهود بنى قريظه هم براى نجات آنها اقدامى نكردند به ستوه آمده و تدريجا ترس و نااميدى بر آنها مستولى شد و تسليم شدند و از پيغمبر اسلام امان خواستند تا از مدينه كوچ كنند .
رسول خدا(ص)موافقت فرمود كه هر سه نفر از آنها يك شتر با خود ببرند و هر چه مىخواهند از اثاثيه خود بر آن بار كنند و بقيه را به جاى بگذارند و بروند.
و بدين ترتيب يهود بنى النضير از مدينه كوچ كرده جمعى از آنها در خيبر اقامت گرفتند و بيشترشان نيز به شام رفتند و با رفتن آنها غنيمت بسيارى براى مسلمانان به جاى ماند كه رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرين مكه كه تا آن روز به صورت ميهمان در خانه انصار زندگى مىكردند اختصاص داد و ميان آنها تقسيم كرد و از آن پس مهاجرين مكه نيز مانند مردم ديگر مدينه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانهاى شدند،و از كمك انصار بىنياز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند كه به خاطر حاجتى كه داشتند آن حضرت سهمى نيز به هر كدام از آن دو داد كه يكى ابو دجانه انصارى و ديگر سهل بن حنيف بود.
و بر طبق نقل كازرونىـبغير از خانه و اثاث و زمين و باغهاـ50 زره و 50 كله خود،و 340 شمشير از ايشان به جاى ماند كه ميان مسلمانان تقسيم شد.
و دو نفر از يهود مزبور نيز به نام يامين بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدينه ماندند.
شيخ مفيد(ره)و نيز ابن شهراشوب در كتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداكارى على بن ابيطالب (ع)در ايام محاصره بنى النضير نقل كردهاند كه ذيلا از نظرشما مىگذرد:
گويند:هنگامى كه رسول خدا(ص)براى محاصره يهود بنى النضير آمد دستور داد خيمهاش را در آخرين نقطه از زمينهاى گودى كه در آنجا بودـو به زمين بنى حطمة معروف بودـبزنند،همين كه شب شد مردى از بنى النضير تيرى به سوى خيمه آن حضرت انداخت و آن تير به خيمه اصابت كرد،پيغمبر(ص)دستور داد خيمهاش را از آنجا بكنند و در دامنه كوه نصب كنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خيمههاى خود را برپا كردند،چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند كه على بن ابيطالب در ميان آنها نيست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند :على بن ابيطالب گم شده و در ميان ما نيست؟
فرمود:فكر مىكنم به دنبال اصلاح كار شما رفته باشد،طولى نكشيد كه على(ع)در حالى كه سر بريده همان مرد يهودى را كه تير به سوى خيمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بيامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پيغمبر(ص)فرمود:يا على چه كردى؟
عرض كرد:من ديدم اين خبيث مرد بىباك و دلاورى است،پس در كمين او نشستم و با خود گفتم :چه چيز در اين تاريكى شب او را چنين بىباك كرده جز اينكه مىخواهد از اين تاريكى استفاده كرده دستبرد و شبيخونى بزند،ناگاه او را ديدم كه شمشير در دست دارد و با سه تن از يهود مىآيد،من كه چنان ديدم برخاسته و بدو حمله كرده و او را كشتم و آن سه نفر كه همراهش بودند گريختند و هنوز چندان دور نشدهاند و اگر چند نفر همراه من بيايند اميد آن هست كه بدانها دست يابيم.
رسول خدا(ص)ده نفر را كه از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنيف بود همراه على(ع)روانه كرد و آنان بسرعت آمده پيش از آنكه يهوديان به قلعههاى خود برسند بدانها رسيدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ايشان را به دستور پيغمبر(ص)در چاههاى بنى حطمه افكندند و همين جريان رعب و وحشتى در دل بنى النضير افكند و سبب تسليم و كوچ كردن آنان از مدينه گرديد.
پىنوشتها:
1.و برخى به جاى«قاره»«ديش»گفتهاند.
2.به عقيده نگارنده در اين دو نقل گويا ميان سفيان بن خالد و خالد بن سفيان اشتباهى رخ داده باشد و با مراجعه به كتابهايى كه در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به ساير كتابهاى مفصل ديگر هم نبود.
3.مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداكارى بود كه در اوايل هجرت مأمور نجات اسيران و زندانيانى بود كه به جرم پذيرش اسلام در مكه در اسارت مشركين به سر مىبردند،و در انجام اين مأموريت با مشكلات و خطرهايى نيز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسيران مزبور را نجات داده و به مدينه بياورد.
4.گويند:سلافه همسر طلحهـكه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنيده بود كه دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تير عاصم بن ثابت به هلاكت رسيده و كشته شدند با خود نذر كرده بود كه اگر روزى دستش رسيد در كاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نيز كه اين نذر را شنيد از خدا خواست كه هرگز بدنش با بدن مشركى تماس پيدا نكند و هنگامى كه عاصم به شهادت رسيد افراد قبيله هذيل خواستند سر عاصم را بريده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل كرده و بدين وسيله مالى از او بگيرند،اما ديدند زنبورهاى زيادى اطراف جنازه عاصم را گرفتهاند كه كسى نمىتواند بدان نزديك شود،با خود گفتند:صبر كنيد تا چون شب شد و زنبوران رفتند اين كار را انجام دهيم،و چون شب شد سيل عظيمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدين ترتيب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود.
5.تنعيم نام جايى است در دو فرسخى مكه و يكى از ميقاتهايى بوده كه در عمره مفرده از آنجا محرم مىشوند و معمولا حاجيان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشيدن لباس احرام بدانجا مىروند زيرا نزديكترين ميقاتهاست به شهر مكه و البته اكنون در امر توسعه شهر متصل به مكه است.
6.از معاوية بن أبى سفيان نقل كنند كه گفته:من در آن روز همراه پدرم ابو سفيان براى تماشاى اعدام خبيب به تنعيم آمده بودم و چون خبيب به مردم مكه نفرين كرد پدرم مرا به پهلو روى زمين خوابانيد كه نفرين او به من نرسد،چون معتقد بودند كه هرگاه به كسى نفرين كنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمين بخوابد نفرين در او اثر نخواهد كرد.
و در سيره ابن هشام است كه عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حكومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند:اين مردى را كه تو بر ما حاكم كردهاى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان كه در مجلس عمومى نشسته غش مىكند و بر زمين مىافتد.
عمر صبر كرد تا در يكى از سفرها كه سعد بن عامر به مدينه آمد جريان را از او سؤال كرد و او گفت:جريان اين گونه است كه گفتهاند،اما من بيمارى و كسالتى ندارم كه اين حالت اثر آن بيمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جريان خبيب بودم و نفرين او را شنيدم،و هرگاه آن منظره و سخنان خبيب را به ياد مىآورم ناگهان دچار غشوه مىشوم.
7.در تاريخ ابن اثير جريان پايين آوردن جنازه خبيب را به عمرو بن اميه ضمرى و مردى از انصار مدينه نسبت داده با اختلاف زيادتر و شرح بيشترى از آمدن آن دو به مكه و بازگشتشان كه هر كه خواهد بدانجا مراجعه كند.
8.در مجمع الامثال پس از نقل داستان گويد:از خانه زن سلولى بيرون آمد و همچنان كه بر پشت اسب خود سوار شد بر روى اسب جان بداد.
9ـهمانطورى كه قبلا بيان شد پيامبر در روزهاى نخستين ورود به مدينه پيمانى با طوائف يهود منعقد كرد كه از طرف قبيله بنى نضير اين پيمان را حيى بن اخطب امضاء كرده بود.
قسمتى از سه گروه (بنى نضير بنى قينقاء قريظه)پيمان مى بندد كه هرگز بر ضرر رسول خدا و ياران وى قدمى بر ندارند و بوسيله زبان و دست و دست ضررى به او نرسانند...
هر گاه يكى از اين سه قبيله بر خلاف متن پيمان رفتار كنند پيامبر در ريختن خون وضبط اموال و اسير كردن زنان و فرزندان آنها دستش باز باشد.
10.سوره حشر،آيه .5
11.سيرة المصطفى،ص .447
12.به عقيده نگارنده بايد مطلب همين گونه باشد كه از ابن مسعود نقل شده،زيرا به نظر بعيد مىآيد كه پيغمبر اسلام بى جهت و صرفا براى تسليم شدن دشمن چنين دستورى داده باشد،در صورتى كه بر طبق روايات زيادى خود آن حضرت سربازانى را كه به جنگ مىفرستاد از اين عمل نهى مىفرمود مگر آنكه از نظر نظامى ناچار به اين كار شوند كه از آن جمله حديث زير است كه شيخ كلينى(ره)در كتاب شريف كافى نقل كرده و متن حديث با اسقاط سند اين است:
عن أبى عبد الله(ع)قال:كان رسول الله(ص)ـاذا أراد أن يبعث سرية دعاهم فاجلسهم بين يديه ثم يقول:سيروا بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله،لا تغلوا و لا تمثلوا،و لا تقتلوا شيخا فانيا و لا امرأة و لا تقطعوا شجرا الا أن تضطروا اليها و أيما رجل من ادنى المسلمين أو افضلهم نظر الى رجل من المشركين فهو جار حتى يسمع كلام الله فان تبعكم فاخوكم فى الدين و ان أبى فابلغوه مأمنه و استعينوا بالله عليه».
امام صادق(ع)فرمود:هرگاه رسول خدا(ص)ـمىخواست لشكرى را به سويى بفرستد آنها را مىخواند و پيش روى خود مىنشانيد و سپس به آنها مىگفت:
به نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر آيين رسول او حركت كنيد،خيانت نكنيد،كسى را گوش و بينى نبريد،فريبكار و خدعهگر نباشيد،پيرمرد از كار افتاده را به قتل نرسانيد،زنان و كودكان را نكشيد،درختى را قطع نكنيد مگر آنكه ناچار به قطع آن گرديد و هر كدام از مسلمانان چه پستترين آنها و چه برترينشان كه به مردى از مشركين مهلت داد آن شخص مشرك در پناه آن مسلمانان است تا كلام خدا را بشنود پس اگر(در اثر شنيدن و استماع)به پيروى شما(و دين خدا)در آمد او برادر شما در دين محسوب مىشود،و اگر حاضر به پذيرفتن دين حق نشد او را به امانگاهش(و خانه و كاشانهاش)برسانيد و از خدا بر او كمك گيريد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر