قسمت 35 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

مراجعت به مدينه

پس از آنكه رسول خدا(ص)از دفن كشتگان فراغت يافت با جمعى از مسلمانان كه همراه او بودند به سوى مدينه حركت كرد.زنان مهاجر و انصار كه در مدينه مانده بودند و خبر سلامتى پيغمبر اسلام را شنيدند براى استقبال و ديدار آن حضرت بيرون آمدند،و از آن جمله حمنه دختر جحش بود كه برادرش عبد الله بن جحش و دايى‏اش حمزة بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن عمير هر سه كشته شده بودند،رسول خدا(ص)كه او را ديد فرمود:

اى حمنه صبر كن و خوددار باش!

پرسيد:در مرگ چه كسى اى رسول خدا؟

فرمود:در مرگ برادرت!

حمنه گفت:«انا لله و انا اليه راجعون»شهادت بر او گوارا باد.

دوباره پيغمبر بدو فرمود:اى حمنه صبر پيشه ساز و شكيبا باش!

پرسيد:درباره چه كسى؟فرمود:درباره حمزة بن عبد المطلب!

حمنه گفت:«انا لله و انا اليه راجعون»شهادت گوارايش باد.

باز هم رسول خدا فرمود:اى حمنة خود دار و صابر باش!

پرسيد:براى چه كسى اى رسول خدا؟

فرمود:براى مرگ شوهرت مصعب!

در اين وقت بود كه حمنه خوددارى نتوانست و با اندوه صدا زد:«و احزناه»؟

رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود:جايگاه و مقام شوهر براى زن چنان است كه شخص ديگرى نمى‏تواند جاى او را بگيرد.و چون از حمنه پرسيدند:چرا براى مصعب شوهرت اين گونه بى‏تاب شدى؟گفت :يتيمى فرزندانش را به خاطر آوردم!

و همين كه رسول خدا(ص)به نزديكى مدينه و به محله بنى عبد الاشهل رسيد صداى گريه شنيد و چون جويا شد گفتند:زنان قبيله بنى عبد الاشهل بر كشتگان خويش‏مى‏گريند.اشك در ديدگان پيغمبر گردش كرده گفت:ولى امروز حمزه گريه كن ندارد!سعد بن معاذ و اسيد بن حضيرـبزرگان قبيله مزبور به نزد زنان رفته گفتند:قبل از گريه براى كشتگان به نزد فاطمه دختر پيغمبر (ص)برويد و براى حمزه گريه كنيد.چون رسول خدا(ص)از ماجرا مطلع شد درباره آن زنها دعا كرده دستور داد به خانه‏هاى خود باز گردند.

و به هر ترتيب پيغمبر خدا در حالى كه على(ع)در پيش روى او پرچم را مى‏كشيد وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نيز به خانه‏ها رفتند و به مداواى زخمهاى خود و سوگ عزاى كشتگان نشستند،اما فرداى آن روز باز رسول خدا(ص)مأمور جنگ و تعقيب لشكر قريش گرديد و منادى حضرت در مدينه نداى جنگ داد و روز يكشنبه شانزدهم شوال يعنى همان روز دوم جنگ احد با مسلمانان به منظور تعقيب لشكر قريش به سمت مكه به راه افتاد و از نظر ارعاب دشمن و ترميم شكست جنگ احد نيز اين تعقيب لازم بود تا مشركين فكر نكنند آنها ديگر تاب جنگ و نيروى مقابله با لشكر قريش را ندارند،و مبادا در فكر مراجعت به مدينه و حمله به شهر افتاده و گرفتارى تازه‏اى به وجود آورند و دشمنان داخلى مدينه مانند يهود و ديگران نيز بر مسلمانان جسور و دلير نگردند،و ماجراى بعدى نيز كه در صفحات آينده مى‏خوانيد ضرورت اين كار را بخوبى نشان داد.
 
غزوه حمراء الاسد

لشكر قريشـچنانكه گفتيمـشادى كنان و پيروزمندانه صحنه جنگ احد را ترك كرد و راه مكه را در پيش گرفت و تا جايى به نام«روحاء»رفتند.محمد(ص)نيز پرچم جنگ را به دست على بن ابيطالب كه نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود كه همان مسلمانان حاضر در جنگ احد بودند از مدينه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها كه در جنگ روز گذشته حضور داشتند مى‏توانستند به اين جنگ بروند و ديگران اجازه حضور در اين جنگ را نداشتند .تنها جابر بن عبد الله انصارى بود كه نزد پيغمبر آمده عرض كرد:روز پيش من در جنگ احد حاضر نشدم‏و علت آن هم اين بود كه چون پدرم عبد الله بن عمرو مى‏خواست به جنگ بيايد و هفت دختر در خانه داشت به من گفت:صلاح نيست من و تو هر دو به جنگ برويم و هفت زن را در اين خانه بگذاريم و قرار شد او به جنگ بيايد و مرا پيش خواهرانم بگذارد،اكنون كه او كشته شده و به شهادت رسيد اجازه بده تا در اين جنگ به همراه شما بيايم و رسول خدا (ص)او را اجازه داد.

مسلمانانى كه اكثرا زخمدار و مجروح و بيشتر در سوگ كشتگان خود داغدار و عزادار بودند روى وظيفه دينى و مذهبىـبا كمال سختى و دشوارى كه اين سفر براى آنها داشتـحركت كردند،حتى مى‏نويسند:دو برادر در قبيله بنى عبد الاشهل بودند كه هر دوى آنها در روز قبل،در جنگ احد زخمى شده بودند منتهى يكى از آنها زخمش كمتر و ديگر عميقتر و حركت براى او دشوارتر بود.هنگامى كه ديدند مسلمانان براى تعقيب قريش حركت كردند اين دوـكه مركبى هم نداشتندـبا خود گفتند:نه دلمان راضى مى‏شود نرويم و جهاد در راه دين و در ركاب رسول خدا(ص)از ما فوت شود و نه مركبى داريم كه لااقل به وسيله آن بتوانيم در اين سفر شركت كنيم،سرانجام روى ايمان و علاقه‏اى كه به پيغمبر اسلام و آيين خود داشتند تصميم گرفتند همراه جنگجويان بروند و در راه هر كجا آن برادرى كه زخمش زيادتر بود نمى‏توانست برود آن برادر ديگرى او را بر پشت خود سوار مى‏كرد و بدين ترتيب هر جا او از راه مى‏ماند آن ديگرى او را بر پشت خود گرفته و به«حمراء الاسد»كه محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانيدند.

همان طور كه گفته شد لشكر قريش تا«روحاء»ـكه فاصله‏اش تا مدينه آن طور كه گفته‏اند سى و شش ميل راه بودـآمدند و در آنجا توقف كردند و رسول خدا(ص)نيز به تعقيب آنان تا«حمراء الاسد»ـكه هشت ميل راه تا مدينه فاصله داشتـآمد،ابو سفيان در روحاء به فكر افتاد كه چه خوب بود ما به دنبال شكست مسلمانان به شهر يثرب نيز حمله مى‏كرديم و كار را يكسره مى‏كرديم و كم كم به فكر مراجعت به مدينه افتاد و چون با بزرگان لشكر قريش مانند عكرمة بن أبى جهل،حارث بن هشام و خالد بن وليد مشورت كرد آنان را نيز با خود هم فكر ديده به صورت سرزنش و ملامت‏به همديگر گفتند:پس از آنكه ما سران آنان چون حمزة بن عبد المطلب را كشتيم و لشكر ايشان را تار و مار كرديم چرا كار را يكسره نكرديم و بزرگشان محمد را نكشتيم و آنها را به حال خود گذارده و آمديم!بياييد تا از همينجا بازگرديم و كار را به انجام رسانده با خيالى آسوده به مكه باز گرديم!

و به دنبال اين گفتگو كم‏كم اين فكر تقويت شد و آماده بازگشت به مدينه شدند،در اين حال چند سوار از قبيله عبد القيس را ديدند كه به سوى مدينه مى‏روند ابو سفيان كه مى‏خواست به وسيله‏اى تصميم خود را به اطلاع پيغمبر اسلام نيز برساند آن سواران را كه ديد پرسيد :به كجا مى‏رويد؟

گفتند:براى تهيه آذوقه به يثرب مى‏رويم.

ابو سفيان گفت:ممكن است پيغامى از من به محمد برسانيد و در عوض من متعهد مى‏شوم در بازار«عكاظ»يك بار شتر كشمش به شما بدهم؟

گفتند:آرى،گفت:به محمد بگوييد:ما تصميم گرفته‏ايم دوباره به جنگ تو و يارانت بياييم و كارتان را يكسره كنيم! (1)

سواران مزبور در«حمراء الاسد»به پيغمبر اسلام برخوردند و پيغام ابو سفيان را رساندند و پاسخى كه دريافت داشتند اين بود كه پيغمبر و يارانش با كمال خونسردى و اطمينان خاطر گفتند:

«حسبنا الله و نعم الوكيل»

[خدا ما را كفايت است و او نيكو ياورى براى ماست.]

از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف كرد و شبها دستور مى‏داد لشكريانش در منطقه وسيعى از بيابان در نقاط مختلفـو به نقل بعضى در پانصد جاى آن بيابانـآتش روشن كنند و در اين ميان معبد خزاعىـكه در حال شرك به سر مى‏برد ولى در دل پيغمبر را دوست مى‏داشت و مانند افراد ديگر قبيله‏خود يعنى قبيله خزاعه از هواداران آن حضرت بودـخود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص)رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ احد به عرض آن حضرت رسانيد و سپس به سوى مكه حركت كرد و در«روحاء»به ابو سفيان و لشكر قريش رسيد .

ابو سفيان كه معبد را ديد از او پرسيد:معبد!چه خبر؟

معبدـكه شايد از تصميم آنها با خبر شده بود و يا به منظور جلوگيرى از فكر بازگشتـجواب داد:خبر تازه اينكه محمد با لشكرى جرار كه تاكنون در عمر خود نظيرش را نديده بودم به تعقيب شما از يثرب بيرون آمده و بسرعت مى‏آيند و جوش و حرارتى كه من از آنها ديدم قابل شرح و توصيف نيست،زيرا جمعى كه در جنگ احد نبوده‏اند در اين سفر آمده‏اند تا غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و آنها هم كه آن روز بوده‏اند تصميم گرفته‏اند به هر قيمت كه شده شكست آن روز را جبران كنند و كينه سختى از شما به دل گرفته‏اند.

ابو سفيان با نگرانى پرسيد:معبد چه مى‏گويى؟

معبد گفت:به خدا سوگند گمان مى‏كنم هنوز از اينجا حركت نكرده باشيد كه گوش اسبانشان از دور پيدا شود!

ابو سفيان گفت:ما تصميم گرفته‏ايم به يثرب باز گرديم و با يك حمله ديگر كار بقيه را هم يكسره كنيم!

معبد گفت:ولى من اين كار را به هيچ نحو صلاح نمى‏دانم و اشعارى نيز در اين باره گفته‏ام كه اگر مى‏خواهى براى تو بخوانم.

ابو سفيان با بى‏صبرى گفت:بخوان ببينم چه گفته‏اى؟

معبد كه پيش بينى چنين برخوردى را با ابو سفيان كرده بود،در راه درباره اهميت لشكر مسلمانان و ارعاب ابو سفيان و همراهانش اشعارى سروده بود (2) كه براى اوخواند و ابو سفيان با شنيدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در دلش افتاد .در اين خلال صفوان بن اميه نيز كه از بزرگان لشكر قريش بود و از تصميم آنها به بازگشت به يثرب مطلع شد به نزد ابو سفيان آمده گفت:چنين كارى نكنيد،زيرا اين مردم اكنون زخم خورده و خشمناك‏اند و اين ترس وجود دارد كه اگر ما مجددا با آنان رو به رو شويم اين بار با تلاش بيشترى جنگ كنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غير از جنگ چند روز پيش باشد !

براى ابو سفيان همين گفتار صفوان كافى بود كه از تصميم خود منصرف شده و بهانه‏اى براى بازگشت به مدينه به دست آورد و از اين رو بى‏درنگ دستور حركت داد و بسرعت راه مكه را در پيش گرفتند.
 
بازگشت لشكر اسلام

رسول خدا(ص)نيز سه روز در«حمراء الاسد»ماند و در اين وقت جبرئيل نازل شده به پيغمبر گفت:خداى تعالى رعب و وحشت در دل مشركين انداخت و به سوى مكه حركت كردند و منظور از اين سفر حاصل گرديد و سپس دستور بازگشت به مدينه را به آن حضرت داد و مسلمانان به مدينه بازگشتند و در طى اين سفر به دو نفر از مشركين نيز دست يافته و يكى را كه ابو عزه شاعر بود در همان راه كشتند و ديگرى كه معاوية بن مغيره بود به عثمان بن عفان در مدينه پناهنده شد و عثمان او را پناه داد و رسول خدا(ص)پناه عثمان را درباره او قبول كرد،مشروط بر آنكه سه روز بيشتر در مدينه نماند و پس از سه روز از خانه عثمان بيرون آمده به سوى مكه حركت كرد و پيغمبر اسلام كه نخواسته بود وساطت عثمان را رد كند پس از رفتن او دو نفر را مأمور كرد تا او را تعقيب كرده و در راه به قتل رساندند.

و در غياب رسول خدا(ص)نيز زنى به نام عصماء از قبيله بنى خطمةـكه بجز يك نفر از آن قبيله افراد ديگرشان در حال كفر به سر مى‏بردندـدر انجمن اوس وخزرج مى‏رفت و به وسيله اشعارى كه عليه پيغمبر اسلام سروده بود مردم را بر آن حضرت مى‏شورانيد و بدگويى مى‏كرد و چون رسول خدا(ص)بازگشت همان يك نفر كه از قبيله مزبور مسلمان شده بود و نامش عمير بن عدى بود چون از ماجرا مطلع گرديد خشمگين شد و كينه آن زن را به دل گرفت و در خفا او را به قتل رسانيد و قاتل هم معلوم نشد.

و اين جريانات تا حدودى شكست جنگ احد را ترميم كرده نفوذ و قدرت مسلمانان را در مدينه دوباره تثبيت نمود،اما قبايل اطراف مدينه كه هنوز مسلمان نشده بودند و منتظر بودند تا ضربه‏اى به مسلمانان بزنند پس از جنگ احد به فكر حمله به مدينه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهيه لشكر و آماده كردن ابزار جنگى افتادند.پيغمبر اسلام نيز كه پس از تحمل سالها سختى و مرارت تازه توانسته بود بنياد اسلام را پى‏ريزى كند و اجتماعى از مسلمانان تشكيل دهد كاملا مراقب بود تا با دشمنان اسلام مقابله نمايد و از به هم زدن اسلام و تشكيلات نوبنياد آن به وسيله دشمنان جلوگيرى به عمل آورد و در همين احوال كه حدود يكى دو ماه طول كشيد به آن حضرت اطلاع رسيد دو تن از بزرگان قبيله بنى اسد به نامهاى طليحه و سلمه در صدد غارت مدينه و جنگ با مسلمانان هستند و بدين منظور افراد تهيه مى‏كنند .
 
سريه ابو سلمه

أبو سلمهـعمو زاده رسول خدا(ص)كه برخى چون ابن هشام او را برادر رضاعى آن حضرت نيز دانسته‏اندـاز مهاجرين مكه و مسلمانان صدر اسلام بود و در جنگ احد زخم گرانى برداشته بود و با معالجاتى كه مى‏كرد تا حدودى التيام يافته بود،در اين وقت كه خبر قبيله بنى اسد به رسول خدا(ص)رسيد حضرت او را مأمور كرد تا با يكصد و پنجاه سوار به منظور مقابله با آنها حركت كند و بدو دستور داد شبها راه بروند و روزها مخفى شوند تا ناگهان بر سر دشمن بتازند.

ابو سلمه چنان كرد و سحرگاهى بود كه به قبيله مزبور رسيده و در كنار آبى به نام«قطن»بر سر آنها تاختند،بنى أسد كه از ماجرا مطلع شدند چون تاب مقاومت در خودنديدند فرار كردند .ابو سلمه دستور داد مسلمانان آنها را تعقيب كرده و غنيمت زيادى از آنان به دست آمد كه خمس آن را جدا كرده و بقيه را تقسيم كردند و پيروز و فاتح به مدينه بازگشتند.و در اين سريه يك تن از مسلمانان به نام مسعود بن عروه به قتل رسيد و شهيد شد و خود أبو سلمه نيز به واسطه همان زخمى كه در جنگ احد برداشته بود و در اين سفر سرباز كرد پس از مراجعت به مدينه از دنيا رفت و همسرش ام سلمه پس از چند ماه به عقد رسول خدا(ص)در آمد به شرحى كه خواهد آمد.
 
ولادت امام مجتبى(ع)

و از حوادث سال سوم هجرى ولادت سبط اكبر رسول خدا(ص)حضرت امام حسن مجتبى است كه به گفته مشهور در شب نيمه ماه مبارك رمضان در مدينه به دنيا آمد و خداى تعالى از دختر پيغمبر (ص)حضرت فاطمه زهرا(س)پسرى به على(ع)عنايت فرمود كه نامش را حسن گذاردند و طبق روايت كلينى(ره)و مفيد و ديگران چون روز هفتم ولادت اين نوزاد گرامى رسيد جبرئيل امين براى تهنيت و تبريك به رسول خدا نازل شد و دستور داد سر نوزاد را بتراشند و براى او گوسفندى عقيقه كنند.

پى‏نوشتها:

1.و برخى احتمال داده‏اند كه ابو سفيان اين پيغام را پس از اطلاع از حركت لشكر اسلام و شنيدن سخنان معبد خزاعى كه در صفحه آينده مى‏خوانيد براى پيغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقيب لشكر قريش باز دارد،و به اصطلاح اين پيغام جنبه ارعابى داشت.

2.متن اشعار معبد اين بود:

كادت تهد من الاصوات راحلتى‏
اذ سالت الارض بالجرد الابابيل‏
تردى بأسد كرام لا تنابلة
عند اللقاء و لا ميل معاذيل‏
فظلت عدوا اظن الارض مائلة
لما سموا برئيس غير مخذول‏
فقلت ويل ابن حرب من لقائكم‏
اذا تغطمطت البطحاء بالجيل‏
انى نذير لاهل البسل ضاحية
لكل ذى اربة منهم و معقول‏
من جيش احمد لا وخش تنابلة
و ليس يوصف ما انذرت بالقيل

هیچ نظری موجود نیست: