قسمت 34 - زندگینامه حضرت محمد ( ص )

نسيبه«ام عمارة»

نسيبه دختر كعب و از انصار مدينه بود كه چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زيد به ميدان جنگ رفته بودند او نيز مشك آبى با خود برداشت و به احد آمد تا زخميان را مداوا كند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.

در گيرودار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاه نسيبه يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مى‏كند سر راه او را گرفت و بدو گفت:پسرم به كجا فرار مى‏كنى آيا از خدا و رسول او مى‏گريزى؟پسر كه اين حرف را از مادر شنيد بازگشت ولى به دست يكى از مشركين كشته شد،نسيبه كه چنان ديد پيش رفته شمشير فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله كرد و شمشير را بر ران او زده و او را كشت.رسول خدا(ص)نيز در حق او دعا كرد.

آن گاه شروع به دفاع از رسول خدا(ص)كرد و ضرباتى را كه حواله آن حضرت مى‏كردند با سر و سينه دفع مى‏كرد تا آنجا كه به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه و شمشير برداشت و در همانجا رسول خدا(ص)مردى از مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر خود را به پشت آويزان كرده و مى‏گريزد،حضرت او را صدا زده فرمود:

سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!

آن مرد سپر را انداخته و گريخت،رسول خدا(ص)فرمود:اى نسيبه اين سپر را بردار،نسيبه نيز سپر را برداشت و شروع به جنگ كرد.

و هنگامى كه ابن قمئهـيكى از مشركان و دشمنان سرسخت پيغمبرـبه رسول خدا(ص)حمله كرد و ضربتى به شانه آن حضرت زد (1) و به دنبال آن فرياد زد:به لات و عزى سوگند محمد را كشتم (2) !همين نسيبه بر او حمله كرد و ضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت كارگر نشد و او ضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود جاى آن به صورت وحشتناكى باقى ماند و رسول خدا(ص)درباره او فرمود:

«لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان».

[سهم نسيبه در آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.]

ابن ابى الحديد معتزلىـپس از نقل اين داستانـگويد:اى كاش راوى حديث نام آن دو نفر را به صراحت مى‏گفت و به طور كنايه به لفظ«فلان و فلان»نمى‏گفت تا همگان آن دو نفر را مى‏شناختند و نسبت به ديگران گمانها نمى‏بردند و از اين بابت تأسف مى‏خورد كه چرا راوى مراعات امانت حديث را نكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده است (3) .

و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى‏كند كه عبد الله بن زيد پسر ديگر نسيبه گويد:من در آن حال پيش رفتم و ديدم مادرم مشغول دفاع از رسول خدا(ص)است و روى شانه‏اش زخم گرانى برداشته،پيغمبر به من فرمود:پسر«أم عماره»هستى؟عرض كردم:آرى،فرمود :مادرت!مادرت را درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده بركت(و پاداش خير)دهد.

مادرم رو به آن حضرت كرده گفت:اى رسول خدا از خدا بخواه كه منزل ما با تو در بهشت يك جا باشد و ما را در آنجا رفيق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا كرده گفت:

«اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة»

مادرم كه اين دعا را شنيد گفت:اكنون باكى ندارم از هر مصيبتى كه در دنيا به من برسد .
 
داستان ابى بن خلف

همچنان كه اطراف رسول خدا(ص)خلوت شده بود يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر به نام أبى بن خلف به قصد كشتن آن حضرت ركاب بر اسب زده و پيش آمد.

و اين أبى بن خلف هنگامى كه رسول خدا(ص)در مكه بود هر زمان آن حضرت را ديدار مى‏كرد مى‏گفت:من اسب قيمتى و راهوارى دارم كه هر روز مقدار زيادى ذرت به او مى‏دهم تا روزى بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم.پيغمبر(ص)نيز در جوابش مى‏فرمود:ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم كشت.

و در آن وقت در حالى كه بر همان اسب سوار بود پيش آمد و با جوش و خروشى فرياد زد:من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات يابى!

بعضى كه اطراف پيغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند براى دفع او پيش بروند ولى رسول خدا(ص)فرمود:بگذاريد تا نزديك بيايد و چون نزديك آمد رسول خدا(ص)حربه‏اى را كه در دست حارث بن صمه و يا سهل بن حنيف بود از دست او گرفت و حركت سختى بدان داده و حواله گردن أبى بن خلف كرد.

ضربت آن حضرت خراشى در گردن او انداخت ولى چنان سخت بود كه از اسب روى زمين افتاد و نزديكانش او را برداشته و از ميدان دور كردند ولى او مانند گاو نعره مى‏زد،ابو سفيان و همراهانش كه صداى او را شنيدند بدو گفتند:اين چه بى‏تابى است كه مى‏كنى؟يك خراش مختصرى بيشتر نيست!گفت:واى بر شما هيچ مى‏دانيد اين‏ضربت را چه كسى به من زد؟اين ضربه را محمد به من زد همان كسى كه در مكه به من گفت:تو را خواهم كشت و من مى‏دانم كه از اين ضربت جان سالم به در نخواهم برد،و همچنان فرياد مى‏زد تا روز ديگر كه مرگش فرا رسيد و در راه مرد.
 
دنباله ماجراى جنگ

فداكارى بى‏سابقه و از جان گذشتگى همان چند نفر معدودى كه از آغاز با رسول خدا(ص)مانده و يا تدريجا به آن حضرت ملحق شده بودند كم‏كم مشركين را خسته كرده و گروهى از فراريان لشكر اسلام نيز وقتى دانستند پيغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافيان آن حضرت را ديدند به ميدان جنگ بازگشته و تدريجا حلقه محاصره‏اى اطراف پيغمبر تشكيل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت كردند و رسول خدا(ص)نيز مصلحت در آن ديد كه به سمت كوه احد حركت كند و دامنه كارزار را بدانجا كه جاى مطمئنترى بود بكشاند.

ابو سفيان و مشركين نيز كه خود را پيروز و فاتح جنگ مى‏دانستند بيش از آن حمله و توقف را مصلحت نديده و نمى‏خواستند اين اندازه پيروزى را كه به دست آورده بودند به مخاطره اندازند،از اين جهت ادامه جنگ را صلاح نديده آماده بازگشت به مكه شدند و با اينكه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجويان خود را از دست داده بودند به عنوان پيروزى به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند.ابو سفيان خود را به نزديك پيغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت:پيروزى در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما.رسول خدا(ص)فرمود:پاسخش را بگوييد و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند:ما با شما يكسان نيستيم،كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ جاى دارند.

ابو سفيان گفت:

لنا عزى و لا عزى لكم!

[ما(بت)عزى داريم و شما نداريد]

رسول خدا در جوابش فرمود:

«الله مولانا و لا مولى لكم»[خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نيست.]

ابو سفيان فرياد زد:

«أعل هبل» (4) [هبل بزرگ و پيروز است!]

پيغمبر(ص)از آن سو به مسلمانانى كه همراهش بودند فرمود:پاسخش را بدهيد و بگوييد:

«الله أعلى و أجل»

[خدا برتر و والاتر است.]

ابو سفيان كه اين صدا را شنيد نزديك آمد و در آن ميان على(ع)را شناخت بدو گفت:آيا محمد زنده است؟على(ع)پاسخ داد:آرى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مى‏شنود،ابو سفيان با ناراحتى گفت:تو راستگوتر از ابن قمئه هستى كه مى‏گفت:من محمد را كشتم آن گاه فرياد زد:وعده ما و شما سال ديگر در بدر صغرى (5) !

رسول خدا(ص)نيز آمادگى خود را به او اعلام كرد.

اين را گفت و به سوى لشكريان قريش بازگشت و دستور كوچ داد و قرشيان به سوى مكه حركت كردند.
 
زخمها و جراحاتى كه به رسول خدا(ص)در آن روز رسيد

در آن روز هنگامى كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند رسول خدا(ص)خود شروع به جنگ نمود تا آنجا كه هر چه تير داشت همه را به سوى دشمن پرتاب كرد و زه پاره شد و كمان شكست و سپس با شمشير به جنگ پرداخت و در اين گير و دار چنانكه در خلال فصول گذشته ذكر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسيد و دو زخم‏نيز به صورت آن حضرت خورد،يكى در اثر سنگى بود كه عتبة بن ابى وقاصـبرادر سعد وقاصـبه سوى آن حضرت پرتاب كرد و اين سنگ به گونه مباركشان خورد و موجب شكسته شدن دندان رباعيه و مجروح شدن صورت شد و همچنين لب پايين را شكافت و خون بر چهره آن حضرت جارى شد،و رسول خدا(ص)در آن حال خونها را از چهره‏اش پاك مى‏كرد و مى‏گفت:

«اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون».

[خدايا قوم مرا هدايت كن كه اينان نادان‏اند و نمى‏دانند.]

و ديگر از سنگى بود كه ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد كه دو حلقه از حلقه‏هاى زره در گونه صورت فرو رود و خون جارى شود.بعد از جنگ هنگامى كه ابو عبيده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بيرون آورد دو دندان ديگر نيز افتاد.
 
جناياتى كه مشركين هنگام رفتن با كشتگان انجام دادند

از جنايتهايى كه زنان قريش هنگام رفتن به مكه انجام دادند و روى تاريخ را سياه كردند آن بود كه بر سر كشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى عامر (6) ديگران را مثله كرده گوش و بينى آنها را بريدند و برخى را دست و پا بريدند و حتى ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:هندـهمسر ابو سفيانـگوش و بينيهاى بريده كشتگان را به ريسمان كشيد و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آويخت و چنانكه پيش از اين گفته شد به وسيله وحشى غلام طعيمة و يا به گفته برخى خود هند شكم حمزة بن عبد المطلب را نيز دريد و جگر او را بيرون آورده قسمتى از آن را بريد و خواست بخورد ولى نتوانست و بيرون انداخت.

گويند:در اين خلال شخصى از مشركين قريش به نام«حليس»ابو سفيان را ديد كه بالاى كشته حمزه آمده و نيزه خود را بر گوشه لب حمزه مى‏زند و مى‏گويد:«ذق عقق»يعنى مرگ را بچش اى كسى كه از قوم و قبيله‏ات بريدى!حليس كه اين منظره رااز كسى كه ادعاى رياست قريش را داشت ديد فرياد زد:اى بنى كنانه اين مرد مدعى است كه بزرگ قريش است ببينيد با كشته عموزاده‏اش چه عملى انجام مى‏دهد!

ابو سفيان كه تازه متوجه رفتار ناپسند خود گرديد به حليس گفت:آرام باش اين لغزشى بود كه از من سر زد و تو آن را ناديده بگير و پوشيده دار.
 
مشركين رفتند

لشكر قريش ميدان را خالى كرد و به سوى مكه حركت نمود،اما ترس اين بود كه در اين موقعيت كه مختصر پيروزى نصيب آنها شده بود به فكر حمله به شهر مدينه بيفتند و اين خود براى مسلمانانى كه كشته‏هاشان در ميدان جنگ روى زمين افتاده و لشكرشان از هم گسيخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود،از اين رو رسول خدا(ص)على بن ابيطالب را براى تحقيق حال لشكر قريش مأمور كرد به تعقيب آنها برود و بدو فرمود:اگر ديدى بر شتران سوار شده و اسبهاى خود را يدك مى‏كشند بدان كه به سوى مكه مى‏روند و اگر ديدى بر اسبان سوار شده و شترها را يدك مى‏كشند معلوم مى‏شود قصد حمله به مدينه را دارند و زودتر جريان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنين قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.

على(ع)با تمام زخم و كوفتگى كه در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و ديد بر شتران سوار شده و اسبان را يدك مى‏كشند و معلوم شد به قصد مكه مى‏روند و خيال مسلمانان از اين جهت آسوده شد و به فكر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.
 
رسيدن خبر جنگ به مدينه و آمدن زنان به احد

دسته‏اى از فراريان جنگ كه خود را به مدينه رسانده بودند خبر قتل پيغمبر اسلام را كه در ميدان شنيده بودند به مردم دادند و اين خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعى از زنان مهاجر و انصار از خانه‏ها بيرون ريخته به سوى احد حركت كردند،فاطمه(س)دختر رسول خدا(ص)از همه بيشتر بى‏تابى مى‏كرد و بسرعت تا احد آمد و خود را به‏پدر رسانيد و چون چهره مجروح و خون آلود پدر را مشاهده كرد شروع به گريستن نمود بدانسان كه رسول خدا(ص)را نيز به گريه انداخت و سپس پيش رفته و شروع به پاك كردن خون از چهره پدر كرد،در اين وقت على(ع)سپر خود را برداشته و از چشمه«مهراس»كه در آن نزديكى بود آب مى‏آورد و فاطمه(س)با آن صورت پدر را شستشو مى‏داد و چون خونها را شست باز ديد خون مى‏آيد در اين وقت قطعه حصيرى آوردند و آن را سوزانده خاكسترش را روى زخمهاى صورت پدر گذاشت و بدين ترتيب خون ايستاد.

و در حديث است كه زنى از انصار كه پدر و برادر و شوهرش كشته شده بود خود را به مسلمانانى كه اطراف پيغمبر ايستاده بودند رسانيد و به يكى از آنها گفت:رسول خدا(ص)زنده است؟

گفت:آرى.

زن پرسيد:آيا مى‏توانم او را ببينم؟

گفت:آرى!

مسلمانان راه باز كرده و آن زن پيش رفت و چون رسول خدا(ص)را ديدار كرد گفت:

«كل مصيبة جلل بعدك»

[هر مصيبتى پس از تو آسان است(و بخوبى مى‏توان تحمل كرد).]

و ديگر از زنانى كه به احد آمد هند دختر عمرو بن حرامـخواهر عبد الله عمروـبود كه شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو كشته شده بودند.شترى آورد و هر سه را بر روى شتر بست و خواست تا آنها را به مدينه آورد و به خاك بسپارد اما پس از چند قدم شتر ايستاد و هر چه كردند پيش نرفت تا سرانجام همان طور كه پيش از اين گفته شد معلوم شد دعاى عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقديرات الهى چنان مقدر شده كه آنها در همان سرزمين به خاك سپرده شوند.

نقل مى‏كنند همين كه جنازه‏ها را بر شتر بسته و در حال حركت بود،عايشه همسر رسول خدا (ص)او را ديدار كرده پرسيد:رسول خدا(ص)زنده است؟هند گفت:آرى‏و هر مصيبتى با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسيد بدو گفت:جنازه برادر و پسر و شوهرم مى‏باشد و عايشه از اين تحمل و بردبارى و ايمان عجيب او تعجب كرد.
 
بر سر كشتگان

مسلمانان بر سر كشتگان خود آمده و مشاهده كردندـبجز حنظلهـهمه را مثله كرده و گوش و بينى و دست و پا بريده‏اند و بعضى را مانند حمزه سيد الشهدا شكمش را نيز دريده بودند،ديدن اين منظره براى مسلمانان بسيار ناگوار بود بخصوص هنگامى كه پيغمبر(ص)بالاى كشته حمزه آمد و آن وضع دلخراش را ديد بسختى متأثر گرديد و مطابق نقل برخى از مورخين گفت:تاكنون منظره‏اى نديده بودم كه به اين اندازه مرا خشمگين كرده باشد و در دل به فكر انتقام و معامله به مثل با مشركين افتاد ولى وحى الهى كه به وسيله جبرئيل نازل شد او را وادار به صبر و تحمل كرد و از اين فكر منصرف شد،متن آن وحى و دستور در ضمن اين آيه نازل شد :

«و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين،فاصبر و ما صبرك الا بالله و لا تحزن عليهم...» (7)

[اگر كسى به شما ستم و عقوبتى كرد شما در برابرش همان گونه عقوبت كنيد و انتقام گيريد،اما اگر صبر كنيد براى صابران پاداش بهترى خواهد بود،اى پيغمبر تو به خاطر خدا صبر كن و بر كردار ايشان غمگين مباش...]تا به آخر آيه.

رسول خدا(ص)كه اين آيه را شنيد فرمود:صبر مى‏كنم،و به مسلمانان نيز دستور صبر داد و از مثله كردن كشتگان نهى فرمود.

آن گاه رسول خدا(ص)رداى خود را بر روى جنازه حمزه انداخت اما چون حمزه بلند قامت بود تمام بدن را نمى‏پوشاند،پس ردا را روى سر كشيد ديد پاها بيرون است و چون روى پاها كشيد مشاهده كرد سر بيرون مى‏افتد از اين رو ردا را روى سر كشيد و روى پاها را با علف و شاخه‏هاى بوته اسفند پوشاندند،و نسبت به كشتگان ديگر نيزهمين گونه رفتار كرده حتى هنگام دفن در قبر نيز قسمتى از بدن و يا همه بدنشان را با علف و بوته اسفند پوشانده و دفن نمودند .

در اين وقت رسول خدا(ص)مطلع شد كه صفيهـدختر عبد المطلبـمى‏خواهد بالاى كشته برادرش حمزه برود پيغمبر به زبيرـفرزند صفيهـفرمود:برو و صفيه را بازگردان كه كشته برادر را به اين حال نبيند،زبير خود را به مادر رسانيد و دستور رسول خدا(ص)را به او ابلاغ كرد .

صفيه پرسيد:براى چه؟من شنيده‏ام برادرم را مثله كرده‏اند و چون اين مصيبتها در راه خداست ما هم بدانها راضى هستيم و ان شاء الله صبر و شكيبايى خواهم كرد،زبير به نزد رسول خدا (ص)بازگشت و سخن صفيه را به عرض آن حضرت رسانيد،حضرت فرمود:پس بگذاريد بيايد،و صفيه پيش رفت و چون با كشته برادر رو به رو شد همان گونه كه گفته بود صبر و بردبارى پيشه كرد و تنها جمله استرجاع بر زبان جارى كرد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده به سوى مدينه بازگشت.
 
شماره كشتگان و دفن آنها

شهداى جنگ به طورى كه معروف است جمعا هفتاد نفر بودند كه در ميان آنها مردان بزرگ و رؤساى قبايل و شخصيتهاى گرامى اسلام نيز بودند مانند:حمزه،مصعب بن عمير،عبد الله بن جحشـاز مهاجرينـعبد الله بن جبير،سعد بن ربيع،عمرو بن ثابت،عمرو بن جموح،عبد الله بن عمروـپدر جابر بن عبد اللهـو ديگران از انصار،كه نام همگى آنها را ابن هشام در سيره ذكر كرده است. (8)

نخست حمزة بن عبد المطلب را پيش روى پيغمبر(ص)آوردند و آن حضرت هفت يا هفتاد تكبير بر او گفت و سپس ديگر شهدا را يك يك مى‏آوردند و بر آنها نماز مى‏خواندند و چون نوبت دفن آنها رسيد برخى از مردم مدينه كشتگان خود را برداشته و به سوى مدينه حركت دادند ولى پس از اينكه چند شهيد را بدين ترتيب به شهر بردند رسول خدا(ص)از اين كار جلوگيرى كرده بقيه را هر دو نفر يا سه نفر در يك قبر دفن كردند،كه از آن جمله حمزة بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش را كه هر دو از مهاجرين و فاميل هم بودند در يك قبر و عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح كه در زمان حيات نيز با يكديگر دوست صميمى و وفادار بودند در يك جا و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را نيز در يك قبر دفن كردند. (9)

و شماره كشتگان قريش نيز به عقيده ابن هشام بيست و دو نفر و بگفته ابن ابى الحديد بيست و هشت نفر بود كه همگى از پرچمداران و يا پهلوانان و سرشناسان قريش بودند مانند:طلحة بن أبى طلحه و برادران او و ابو الحكم بن اخنس،ابى بن خلف،عبد الله حميد و ديگران كه به گفته ابن ابى الحديد دوازده نفرشان به دست على بن ابيطالب كشته شدند و بقيه به دست حمزه و عاصم بن ثابت،قزمان و ديگران به قتل‏رسيدند.

پى‏نوشتها:

1.در برخى از تواريخ است كه اثر آن ضربت و درد و ناراحتى آن تا يكى دو ماه پس از جنگ احد در شانه پيغمبر احساس مى‏شد.

2.مورخين نوشته‏اند هنگامى كه ابن قمئه به قصد حمله به رسول خدا(ص)پيش آمد مصعب بن عميرـكه پرچم به دست داشتـسر راه بر او گرفت و ابن قمئه مصعب را به قتل رسانيد و سپس به رسول خدا(ص)حمله كرده و ضربتى نيز به آن حضرت زد و چون مصعب شباهت زيادى به پيغمبر داشت ابن قمئه خيال كرد پيغمبر را كشته است از اين رو با اطمينان كامل فرياد زد:محمد را كشتم !

3.نگارنده گويد:شايد آن دو نفر از كسانى بودند كه بعدها داراى منصبهاى مهمى شدند و راوى به خاطر مقامى كه پيدا كردند نتوانسته نام آن دو را به صراحت بگويد و از روى تقيه به كنايه گفته است،چنانكه مجلسى(ره)و ديگران گفته‏اند كه كنايه از خليفه اول و دوم است،اگر چه پيروان آن دو حاضر نيستند چنين مطلبى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذيرند،و به همين جهت در گوشه و كنار تاريخ ديده مى‏شود كه گاهى نام ابو بكر و بلكه گاهى هم نام عمر را در زمره افرادى كه در آن روز با پيغمبر(ص)پايدارى كرده و ماندند ذكر كرده‏اند،اما تعجب اينجاست كه معلوم نيست اگر آن دو نفر در كنار پيغمبر ماندند چطور شد كه كوچكترين زخمى بدانها نرسيد و هيچ تير و نيزه‏اى به كار نبردند،و هيچكس را به قتل نرساندند،و چگونه مى‏شود چند زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پيغمبر برسد،و يك زن مانند نسيبه كه معمولا مورد ترحم جنگجويان قرار مى‏گيرد دوازده زخم كارى بر بدنش برسد،و يا على بن ابيطالب(ع)نود زخم بر مى‏دارد و يا ابو دجانه و ديگران آن همه زخم بردارند،اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى آنها يا يكى از آنها جزء ثابت قدمان با رسول خدا در آن روز ثبت شده باشد!

4.از نظر ادبى معناى اين جمله اين است كه‏[اى هبل برترى گير و دين خود را اظهار كن كه طرفداران تو بر دشمنانت پيروز شدند.]ولى ما به سبك روز ترجمه كرديم.

5.بدر صغرى نام يكى از بازارهاى عرب بود كه در وقت معينى بدانجا مى‏آمدند و بازارى ترتيب داده و تجارت مى‏كردند.

6.حنظله را به خاطر پدرش ابو عامر كه در ميان مشركين بود و مردم را بر ضد پيغمبر اسلام و جنگ با مسلمانان مى‏شورانيد متعرض جنازه‏اش نشده و به حال خود واگذاردند.

7.سوره نحل،آيه‏هاى 127ـ .126

8.جالب اين است كه مى‏نويسند در ميان همين كشتگان افرادى بودند كه همان روز مسلمان شده و به مقام شهادت نايل شده و به بهشت رفتند بى آنكه حتى يك ركعت نماز خوانده باشند كه يكى مردى است به نام عمرو بن ثابت و ديگرى شخصى است به نام اصيرم،كه اين هر دو در همان روز به احد آمده و به نزد رسول خدا(ص)رسيده شهادتين بر زبان جارى كردند و در ميدان جنگ كشته شدند.درباره عمرو بن ثابت از رسول خدا(ص)پرسيدند:او به بهشت مى‏رود و شهيد است؟حضرت فرمود:آرى به خدا سوگند او شهيد است و به بهشت مى‏رود،و اصيرم را نيز افراد قبيله‏اش از بنى عبد الاشهل در ميان كشتگان يافتند كه هنوز زنده بود،و با تعجب به هم گفتند روزى كه از مدينه آمديم اين مرد به حال كفر بود براى چه به اينجا آمده؟و چون از خود او پرسيدند كه آيا به خاطر حميت و دفاع از قوم و قبيله به اينجا آمدى يا روى وظيفه مذهبى و دفاع از اسلام و رهبر بزرگوار آن؟پاسخ داد:روى وظيفه مذهبى آمدم زيرا مسلمان شده و جنگ كردم و چون جان داد از رسول خدا(ص)حال او را پرسيدند؟فرمود:او از اهل بهشت است.

و در مقابل،افرادى هم بودند مانند«قزمان»كه با كمال رشادتى كه كرد و هفت يا هشت تن از دليران قريش را نيز مانند:كلاب بن طلحه و قاسط بن شريح به قتل رسانيد ولى اهل دوزخ است و از شهادت نصيبى نبرد،زيرا چنانكه نوشته‏اند:وى در ميدان جنگ زخمهاى سنگينى برداشت و همراهانش او را به خانه آوردند و مسلمانان اطراف او را گرفته و بدو مى‏گفتند:براستى كه امروز در راه خدا فداكارى و كوشش زيادى كردى تو را به بهشت مژده مى‏دهيم!قزمان گفت :مرا به چه چيز مژده مى‏دهيد؟فداكارى من فقط به خاطر دفاع از قوم و قبيله و فاميل بود و گرنه من حاضر به جنگ نمى‏شدم و چون ديد آن زخمها آزارش مى‏دهند به وسيله تيرى يكى از رگهاى بدنش را بريد و خود را از زندگى آسوده كرد.

9.مورخين نوشته‏اند:در زمان معاويه براى احداث و حفر قناتى كه به مدينه مى‏آمد ناچار شدند قسمتى از سرزمين احد را حفر كنند از اين رو به مردم شهر اخطار شد هر كس كشته‏اى در احد دارد بيايد تا اگر جنازه‏اى از كشتگان احد از خاك بيرون آمد آن را به جاى ديگر انتقال داده و دفن كنند،و در حين حفر قنات به چند جنازه از آن جمله به جنازه خارجه و سعد،عبد الله و عمرو برخوردند كه پس از گذشتن 36 سال از دفن آنها همچنان تر و تازه با همان خونها و جامه‏هايى كه دفن شده بودند مشاهده گرديد.

هیچ نظری موجود نیست: