فقیه پارسا، آیت الله بهاء الدینی در این جهت نیز سرآمد دیگران بود. او به پیروی از جد بزرگوارش نبی خاتم، آزاد و خفیف المؤونه بود.
ابوسعید از اکابر صحابه رسول خدا در مقام توصیف حالات آن حضرت می گوید: « کان خفیف المؤونه ». یعنی رسول خدا کم خرج بود و با اندک بسر می برد و با مؤونه بسیار کم می توانست زندگی خود را ادامه دهد.
یکی از آقایان محترم می گفت:
در خدمت آقا به شمال رفته بودم، در ایامی که هوا سرد بود، در اطاقی که خوابیده بودیم، لحافی روی آقا افتاده بود، صبح برای نماز دیدیم آقا لحاف را روی دوش انداخته و به نماز ایستاد، و ما هم به ایشان اقتدا کردیم و ایشان بجای عبا نماز را با لحاف خواند.
آزادی او در عادات و رسوم عرفی، در نشستن و برخاستنها، در رفت و آمدها و معاشرتها، در لباس پوشیدنها و امثال اینها، به طوری بود که برای خیلی ها قابل هضم نبود.
در ورود به مجالس همان دم در اگر جا بود می نشست. وقتی اصرار می کردند او را به جای مناسبتری راهنمایی کنند، می فرمود:
« آنجا چیست که می گویید آنجا بنشینم؟ »
می گفتند: هیچ.
می فرمود:
« هیچ برای خودتان. چرا ما خود را اسیر هیچ بکنیم. »
او به قدری سبکبار و کم مؤونه بود که به هر کسی وارد می شد، میزبان، کمترین احساس فشاری نمی کرد، روی زمین نشستن، آن هم کنار جاده و روی زمین غذا خوردن و روی زمین خوابیدن و عمامه را زیر سر گذرادن و با رواندازی که عبای او بود، سر کردن، خیلی برای او عادی بود.
بارها که در محضرش به اطراف قم یا بعضی از شهرهای نزدیک می رفتیم، کنار جاده به جوی آبی و درختی می رسیدیم که سایه مختصری داشت، می فرمود: قدری بنشینیم اینجا.
اظهار می کردیم: اینجا کنار جاده است و مردم در رفت و آمدند، مناسب نیست. می فرمود:
« اِ اِ شما دیگه چرا این حرف ها را می زنید! برای پیامبر اسلام این حرفها مطرح نبود. زمین خاکی و نخ ابریشم فرقی نمی کرد، سوار الاغ هم می شد خجالت نمی کشید؛ چون آن عظمت را یافته بود و آن بزرگی را داشت سوار الاغ هم بزرگ است.
ما بزرگی را ندیده ایم، بزرگی این نیست که انسان با تشریفات سر و کار داشته باشد. بزرگی به این است که با دستگاه خدا همراه باشید. ما چه کار داریم مردم چه می گویند. همین جا کنار جوی آب می نشینیم. »
وقتی کنار آن درخت و جوی آب می نشستیم به قدری به نعمتهای الهی ارج می نهاد که در بهره بری از آن آب و هوای مختصر، گویی در بهترین اماکن و کنار نیکوترین آبشارها است. حداکثر استفاده را از آن زمینه مختصر می کرد.
یکی از ارادتمندان آقا، ماشین وانتی داشت. سفرهای اطراف قم را گاهی در خدمت آقا بود. بعضی از دوستان خوش نداشتند آقا در ماشین وانت بنشیند. اما ایشان با کمال راحتی و بشاشت وجه می فرمود:
« برای ما فرقی نمی کند. این ماشین باشد یا اتومبیل بهتر. باید از قید و بند این قیودات خود را آزاد کرد و آداب و رسوم غلط و تجملات را رها کرد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
زندگی با آقا خیلی آسان و راحت بود، چون نه امتیازی برای خود قائل بود و نه تکلفی را برای انسان به ارمغان می آورد.
در نشستها مقید به پتوی زیر پا و تشک نبود، بلکه به انتظار فرش هم نمی ماند؛ روی زمین می نشست و با نشستن، دیگر بلند نمی شد که جای درست کرده دیگر بنشیند.
او خیلی قلیل المؤونه بود، به سایه درخت کوچکی و شره آبی در جوی، اکتفا می کرد و با حالتی خوش به بهره برداری از آن آب و هوا و نسیم کم می پرداخت.
او هیچ عمل مشروعی را دون شأن خود و دوستان نمی دید. مردم در هر رده که بودند در دید او کوچک بود. نه اینکه خدای ناکرده بنای بی اعتنایی به بندگان خدا داشته باشد،بلکه عظمت خدای در دیده او، همه چیز را ناچیز کرده بود؛ « عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم » لذا در تمام شؤون زندگی، حرف اول را رضای خدا و عدم رضای او می دانست.
رضا و خشم دیگران در دید او بالسویه بود.
تصنع و بازی گری در حالات او نبود و به قول خودش خرابی در کارهایش نبود. او کاری را برای خوش آیند خلق خدا نمی کرد، کار برای خلقش، برای خدا بود.
کسی را اغراء به جهل نمی کرد. تعریف بی جا از کسی نداشت. حتی تعریف بجا را هم نمی خواست. حقیر که خود را خیلی به ایشان نزدیک می دیدم.
ابوسعید از اکابر صحابه رسول خدا در مقام توصیف حالات آن حضرت می گوید: « کان خفیف المؤونه ». یعنی رسول خدا کم خرج بود و با اندک بسر می برد و با مؤونه بسیار کم می توانست زندگی خود را ادامه دهد.
یکی از آقایان محترم می گفت:
در خدمت آقا به شمال رفته بودم، در ایامی که هوا سرد بود، در اطاقی که خوابیده بودیم، لحافی روی آقا افتاده بود، صبح برای نماز دیدیم آقا لحاف را روی دوش انداخته و به نماز ایستاد، و ما هم به ایشان اقتدا کردیم و ایشان بجای عبا نماز را با لحاف خواند.
آزادی او در عادات و رسوم عرفی، در نشستن و برخاستنها، در رفت و آمدها و معاشرتها، در لباس پوشیدنها و امثال اینها، به طوری بود که برای خیلی ها قابل هضم نبود.
در ورود به مجالس همان دم در اگر جا بود می نشست. وقتی اصرار می کردند او را به جای مناسبتری راهنمایی کنند، می فرمود:
« آنجا چیست که می گویید آنجا بنشینم؟ »
می گفتند: هیچ.
می فرمود:
« هیچ برای خودتان. چرا ما خود را اسیر هیچ بکنیم. »
او به قدری سبکبار و کم مؤونه بود که به هر کسی وارد می شد، میزبان، کمترین احساس فشاری نمی کرد، روی زمین نشستن، آن هم کنار جاده و روی زمین غذا خوردن و روی زمین خوابیدن و عمامه را زیر سر گذرادن و با رواندازی که عبای او بود، سر کردن، خیلی برای او عادی بود.
بارها که در محضرش به اطراف قم یا بعضی از شهرهای نزدیک می رفتیم، کنار جاده به جوی آبی و درختی می رسیدیم که سایه مختصری داشت، می فرمود: قدری بنشینیم اینجا.
اظهار می کردیم: اینجا کنار جاده است و مردم در رفت و آمدند، مناسب نیست. می فرمود:
« اِ اِ شما دیگه چرا این حرف ها را می زنید! برای پیامبر اسلام این حرفها مطرح نبود. زمین خاکی و نخ ابریشم فرقی نمی کرد، سوار الاغ هم می شد خجالت نمی کشید؛ چون آن عظمت را یافته بود و آن بزرگی را داشت سوار الاغ هم بزرگ است.
ما بزرگی را ندیده ایم، بزرگی این نیست که انسان با تشریفات سر و کار داشته باشد. بزرگی به این است که با دستگاه خدا همراه باشید. ما چه کار داریم مردم چه می گویند. همین جا کنار جوی آب می نشینیم. »
وقتی کنار آن درخت و جوی آب می نشستیم به قدری به نعمتهای الهی ارج می نهاد که در بهره بری از آن آب و هوای مختصر، گویی در بهترین اماکن و کنار نیکوترین آبشارها است. حداکثر استفاده را از آن زمینه مختصر می کرد.
یکی از ارادتمندان آقا، ماشین وانتی داشت. سفرهای اطراف قم را گاهی در خدمت آقا بود. بعضی از دوستان خوش نداشتند آقا در ماشین وانت بنشیند. اما ایشان با کمال راحتی و بشاشت وجه می فرمود:
« برای ما فرقی نمی کند. این ماشین باشد یا اتومبیل بهتر. باید از قید و بند این قیودات خود را آزاد کرد و آداب و رسوم غلط و تجملات را رها کرد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
زندگی با آقا خیلی آسان و راحت بود، چون نه امتیازی برای خود قائل بود و نه تکلفی را برای انسان به ارمغان می آورد.
در نشستها مقید به پتوی زیر پا و تشک نبود، بلکه به انتظار فرش هم نمی ماند؛ روی زمین می نشست و با نشستن، دیگر بلند نمی شد که جای درست کرده دیگر بنشیند.
او خیلی قلیل المؤونه بود، به سایه درخت کوچکی و شره آبی در جوی، اکتفا می کرد و با حالتی خوش به بهره برداری از آن آب و هوا و نسیم کم می پرداخت.
او هیچ عمل مشروعی را دون شأن خود و دوستان نمی دید. مردم در هر رده که بودند در دید او کوچک بود. نه اینکه خدای ناکرده بنای بی اعتنایی به بندگان خدا داشته باشد،بلکه عظمت خدای در دیده او، همه چیز را ناچیز کرده بود؛ « عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم » لذا در تمام شؤون زندگی، حرف اول را رضای خدا و عدم رضای او می دانست.
رضا و خشم دیگران در دید او بالسویه بود.
تصنع و بازی گری در حالات او نبود و به قول خودش خرابی در کارهایش نبود. او کاری را برای خوش آیند خلق خدا نمی کرد، کار برای خلقش، برای خدا بود.
کسی را اغراء به جهل نمی کرد. تعریف بی جا از کسی نداشت. حتی تعریف بجا را هم نمی خواست. حقیر که خود را خیلی به ایشان نزدیک می دیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر