ایشان نقل کردند:
یک شب که حاج محمد رضا الطافی منزل ما بود، مثل همیشه دوستان جمع شده بودند و به صحبت های حاجی گوش می دادند. آن شب به قدری جمعیت زیاد بود که من به ناچار جلوی در اتاق نشسته بودم.
از قضا چند نفر از بستگان هم آن شب مهمان ما بودند، ولی خریدار حرف های حاجی نبودند و توجهی نمی کردند.
موضوع صحبت های آن شب، خداشناسی بود و ما هم گوش می کردیم. وسط مجلس، من احساس کردم پرده کنار من تکان خورد و کسی وارد شد.
کسی را ندیدم و توجهی هم نکردم، اما همان طور که به حرف های حاج محمد رضا گوش می کردم، خودم را جابه جا کردم تا برای شخص تازه وارد جایی باز شود. در همین هنگام، بی هیچ مقدمه و هیچ زمینه ای، حاج محمد رضا صحبت های خودش را قطع کرد و من تعجب کردم.
پس از آن که مجلس تمام شد و مهمان ها رفتند، علت رفتار حاج محمد رضا را پرسیدم که چرا یک دفعه سخن خود را بریده. حاج محمد رضا گفت:
« در حال صحبت که بودم، جوانی از در وارد شد و کنار شما نشست و گفت: « آقا فرموده خودت را خسته نکن! » عرض کردم: « من هم متوجه آمدن کسی شدم، حتی برای او جا باز کردم، ولی کسی را ندیدم. »
یک شب که حاج محمد رضا الطافی منزل ما بود، مثل همیشه دوستان جمع شده بودند و به صحبت های حاجی گوش می دادند. آن شب به قدری جمعیت زیاد بود که من به ناچار جلوی در اتاق نشسته بودم.
از قضا چند نفر از بستگان هم آن شب مهمان ما بودند، ولی خریدار حرف های حاجی نبودند و توجهی نمی کردند.
موضوع صحبت های آن شب، خداشناسی بود و ما هم گوش می کردیم. وسط مجلس، من احساس کردم پرده کنار من تکان خورد و کسی وارد شد.
کسی را ندیدم و توجهی هم نکردم، اما همان طور که به حرف های حاج محمد رضا گوش می کردم، خودم را جابه جا کردم تا برای شخص تازه وارد جایی باز شود. در همین هنگام، بی هیچ مقدمه و هیچ زمینه ای، حاج محمد رضا صحبت های خودش را قطع کرد و من تعجب کردم.
پس از آن که مجلس تمام شد و مهمان ها رفتند، علت رفتار حاج محمد رضا را پرسیدم که چرا یک دفعه سخن خود را بریده. حاج محمد رضا گفت:
« در حال صحبت که بودم، جوانی از در وارد شد و کنار شما نشست و گفت: « آقا فرموده خودت را خسته نکن! » عرض کردم: « من هم متوجه آمدن کسی شدم، حتی برای او جا باز کردم، ولی کسی را ندیدم. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر