مرحوم کوهستانی خود دراین باره جریانی را نقل فرموده است:
« فراموش نمی کنم روزی را که مهمان محترمی بر من وارد شد و من سرگرم تدریس و مباحثات بودم، نزدیک ظهر به اندرون رفتم و جویا شدم که برای پذیرایی مهمان محترمی که از راه دور آمده چه داریم؟
معلوم شد که جز نان و دوغ چیزی در بساط نیست، چاره ای نبود جز آن که مهمان را با آن غذای ناچیز پذیرایی کنم. نان و دوغ را نزد مهمان فرستادم مدتی از خجالت در اندرون تأمل کردم، وقتی به نزد مهمان عزیز آمدم معلوم بود که غذای مطبوعی نبود و او نیز انتظار نداشت که با این وضع پذیرایی شود. آن روز یکی از دشوارترین روزهای زندگی من بود. »
« فراموش نمی کنم روزی را که مهمان محترمی بر من وارد شد و من سرگرم تدریس و مباحثات بودم، نزدیک ظهر به اندرون رفتم و جویا شدم که برای پذیرایی مهمان محترمی که از راه دور آمده چه داریم؟
معلوم شد که جز نان و دوغ چیزی در بساط نیست، چاره ای نبود جز آن که مهمان را با آن غذای ناچیز پذیرایی کنم. نان و دوغ را نزد مهمان فرستادم مدتی از خجالت در اندرون تأمل کردم، وقتی به نزد مهمان عزیز آمدم معلوم بود که غذای مطبوعی نبود و او نیز انتظار نداشت که با این وضع پذیرایی شود. آن روز یکی از دشوارترین روزهای زندگی من بود. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر