حجت الاسلام سید رسول حسینی کوهستانی درباره اهتمام و بزرگواری ایشان درباره فقرا ماجرایی را چنین نقل کرد:
غروب یکی از روزهای ماه مبارک رمضان من و یک دیگر از طلاب همراه مرحوم آقا جان برای اقامه نماز مغرب و عشا به سمت مسجد حرکت کردیم، به محض ورود به مسجد فقیری از راه رسید و از معظم له درخواست کمک کرد.
آقا برای پرداخت وجه استخاره کرد ( گاهی برای دادن پول استخاره می کردند) سپس رو به من کرد و فرمود:
« پنج قران دارید به من قرض بدهید؟ »
من عرض کردم: بله و از جیب خود پنج قران درآوردم و به آن فقیر دادم.
فقیر از مبلغ کم پول ناراحت شد و رو به آقا کرد و با تندی گفت:
من یک تومان خرج کردم تا این جا آمدم این مقدار پول را می خواهم چه کنم؟ تو چه قدر متکبری!
آقا به خاطر اهانت وی متأثر شد و از روی ناراحتی چند مرتبه تکبیر گفت و دیگر چیزی نفرمود و مشغول نماز گردید.
در بین نماز مغرب و عشا یا بعد از نماز بود که آن فقیر می خواست از مسجد خارج شود ولی جایی نداشت، آقا خطاب به وی گفت:
« کجا می روی؟ برو منزل همان متکبر. »
او چاره ای نداشت با کمال شرمندگی به منزل آقا آمد، ایشان دستور داد از وی پذیرایی کنید. برخی از دوستان می خواستند به خاطر اهانتی که به آقا جان کرده بود او را اذیت کنند ولی آقا جان سفارش کرده بود آزارش ندهید او شب را در آن جا استراحت کرد و صبح رفت.
غروب یکی از روزهای ماه مبارک رمضان من و یک دیگر از طلاب همراه مرحوم آقا جان برای اقامه نماز مغرب و عشا به سمت مسجد حرکت کردیم، به محض ورود به مسجد فقیری از راه رسید و از معظم له درخواست کمک کرد.
آقا برای پرداخت وجه استخاره کرد ( گاهی برای دادن پول استخاره می کردند) سپس رو به من کرد و فرمود:
« پنج قران دارید به من قرض بدهید؟ »
من عرض کردم: بله و از جیب خود پنج قران درآوردم و به آن فقیر دادم.
فقیر از مبلغ کم پول ناراحت شد و رو به آقا کرد و با تندی گفت:
من یک تومان خرج کردم تا این جا آمدم این مقدار پول را می خواهم چه کنم؟ تو چه قدر متکبری!
آقا به خاطر اهانت وی متأثر شد و از روی ناراحتی چند مرتبه تکبیر گفت و دیگر چیزی نفرمود و مشغول نماز گردید.
در بین نماز مغرب و عشا یا بعد از نماز بود که آن فقیر می خواست از مسجد خارج شود ولی جایی نداشت، آقا خطاب به وی گفت:
« کجا می روی؟ برو منزل همان متکبر. »
او چاره ای نداشت با کمال شرمندگی به منزل آقا آمد، ایشان دستور داد از وی پذیرایی کنید. برخی از دوستان می خواستند به خاطر اهانتی که به آقا جان کرده بود او را اذیت کنند ولی آقا جان سفارش کرده بود آزارش ندهید او شب را در آن جا استراحت کرد و صبح رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر