از قول آیت الله بهجت ماجرایی بسیار زیبا نقل شده است :
« مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی میكرد.
او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یكی از سالهای حیاتش مشكلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا میكند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه مییابد و روز به روز بر قرضها و مشكلات او افزوده میشود. عاقبت صبر و طاقت از كف میدهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشكسته میگردد.
دیگر هیچ راه و چارهای به جز توسل باقی نمانده بود. آقا سیدحسن با قلبی شكسته، به ساحت مقدس حضرت حجت ابن الحسن العسكری (ع) متوسل میشود و مشغول خواندن ذكر و دعایی خاص میگردد.
این توسل باید چهل روز پشت سر هم ادامه میداشت.
روز اول، روز دوم، روز سوم ... و همین طور روزها پشت سر هم میآید و میرود. چهلمین روز نیز فرا میرسد. آقا سیدحسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است كه آن دعا و توسل را خوانده است.
آن روز به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سكوت حاكم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش می شود. ناگهان آن سكوت و خاموشی شكسته میشود و شخصی او را با اسم صدا میزند:
آقا سیدحسن! آقا سیدحسن!
آقا سیدحسن با شنیدن این صداها گمان كرد خیالاتی شده است. دوباره فكرش را به دعا و توسل جمع كرد.
اندكی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحب آن صدا آقا سیدحسن را با نام و نام پدرش صدا كرد.
آقا سیدحسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا كرده بود كه این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و كنار خانه كرد، اما به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت.
در این هنگام صاحب آن صدا قریب به این مضامین میفرماید:
« آقا سیدحسن! شما گمان میكنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم! »
و بعدها آقا سیدحسن برای دیگران تعریف كرده بود:
« در آن لحظهای كه آن صدای نهانی و جانبخش را شنیدم به یكباره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بیاختیار اطمینان پیدا كرده بودم كه دیگر هیچ گرفتاری و مشكلی ندارم!
و عجیب تر اینكه بعد هم، بدون اینكه پول و كمك ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشكلاتم خود به خود و به شكلهای نامحسوسی برطرف شد و همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به كلی از میان رفت! »
آیت الله بهجت بعد از این، ماجرایی جالب در مورد شیخ مرتضی زاهد نقل میکنند:
آقا سیدابوالقاسم سیدپورمقدم ( که شخص محترم و موثق و شغل و پیشه اش نجاری بود ) در کسب و کارش مشکل پیدا می کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله های چوبی را بسیار کم و ناچیز می کند و درآمد او روز به روز کاهش می یابد.
آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود:
« با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه جویی می کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می شد...»
اما همچنان امیدوار و صبور، مشکلاتش را، حتی برای خانواده اش هم بازگو نمی کرد. هر روز در محل کارش حاضر می شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود.
عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم حجة ابن الحسن العسکری (علیه السلام) کرد.
فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن مجلس حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مومنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.
حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.
آن آقای نجار برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود:
« بعد از اینکه مجلس تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای شروع به تعریف کردن قصه ماجرای آقا سیدحسن (ماجرای اول) کردند.
پرداختن به این قصه به اندازه ای بی مقدمه و بی مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده اند.
آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحب صدا به آقا سید حسن می فرماید:
« شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم! »
در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من، بازگو کرد.
با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده ای در من پیدا شد.
به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی اختیار احساس می کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است!
بی اختیار به یاد شب گذشته ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم (علیه السلام) متوسل شده بودم. و عجیب تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه های بعد از آن ملاقات با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و بابرکت شد!
امام صادق (ع) فرمودند:
« جالسوا من یذکر کم الله رویته و یزید فی علمکم منطقه و یزغبکم فی الاخرة عمله:
با کسانی نشست و برخاست کنید که رویت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد. »
« مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی میكرد.
او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یكی از سالهای حیاتش مشكلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا میكند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه مییابد و روز به روز بر قرضها و مشكلات او افزوده میشود. عاقبت صبر و طاقت از كف میدهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشكسته میگردد.
دیگر هیچ راه و چارهای به جز توسل باقی نمانده بود. آقا سیدحسن با قلبی شكسته، به ساحت مقدس حضرت حجت ابن الحسن العسكری (ع) متوسل میشود و مشغول خواندن ذكر و دعایی خاص میگردد.
این توسل باید چهل روز پشت سر هم ادامه میداشت.
روز اول، روز دوم، روز سوم ... و همین طور روزها پشت سر هم میآید و میرود. چهلمین روز نیز فرا میرسد. آقا سیدحسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است كه آن دعا و توسل را خوانده است.
آن روز به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سكوت حاكم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش می شود. ناگهان آن سكوت و خاموشی شكسته میشود و شخصی او را با اسم صدا میزند:
آقا سیدحسن! آقا سیدحسن!
آقا سیدحسن با شنیدن این صداها گمان كرد خیالاتی شده است. دوباره فكرش را به دعا و توسل جمع كرد.
اندكی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحب آن صدا آقا سیدحسن را با نام و نام پدرش صدا كرد.
آقا سیدحسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا كرده بود كه این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و كنار خانه كرد، اما به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت.
در این هنگام صاحب آن صدا قریب به این مضامین میفرماید:
« آقا سیدحسن! شما گمان میكنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم! »
و بعدها آقا سیدحسن برای دیگران تعریف كرده بود:
« در آن لحظهای كه آن صدای نهانی و جانبخش را شنیدم به یكباره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بیاختیار اطمینان پیدا كرده بودم كه دیگر هیچ گرفتاری و مشكلی ندارم!
و عجیب تر اینكه بعد هم، بدون اینكه پول و كمك ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشكلاتم خود به خود و به شكلهای نامحسوسی برطرف شد و همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به كلی از میان رفت! »
آیت الله بهجت بعد از این، ماجرایی جالب در مورد شیخ مرتضی زاهد نقل میکنند:
آقا سیدابوالقاسم سیدپورمقدم ( که شخص محترم و موثق و شغل و پیشه اش نجاری بود ) در کسب و کارش مشکل پیدا می کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله های چوبی را بسیار کم و ناچیز می کند و درآمد او روز به روز کاهش می یابد.
آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود:
« با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه جویی می کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می شد...»
اما همچنان امیدوار و صبور، مشکلاتش را، حتی برای خانواده اش هم بازگو نمی کرد. هر روز در محل کارش حاضر می شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود.
عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم حجة ابن الحسن العسکری (علیه السلام) کرد.
فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن مجلس حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مومنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.
حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.
آن آقای نجار برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود:
« بعد از اینکه مجلس تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای شروع به تعریف کردن قصه ماجرای آقا سیدحسن (ماجرای اول) کردند.
پرداختن به این قصه به اندازه ای بی مقدمه و بی مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده اند.
آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحب صدا به آقا سید حسن می فرماید:
« شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم! »
در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من، بازگو کرد.
با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده ای در من پیدا شد.
به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی اختیار احساس می کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است!
بی اختیار به یاد شب گذشته ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم (علیه السلام) متوسل شده بودم. و عجیب تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه های بعد از آن ملاقات با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و بابرکت شد!
امام صادق (ع) فرمودند:
« جالسوا من یذکر کم الله رویته و یزید فی علمکم منطقه و یزغبکم فی الاخرة عمله:
با کسانی نشست و برخاست کنید که رویت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر