مراقبت از شاگردان

یکی از شاگردان ایشان می گوید:
« از آن جا که استاد عزیز و گرانقدرم، آقای بهاء الدینی زحمت بسیاری برای نجات من کشیدند، علاقه شدیدی به ایشان پیدا کردم. می دیدم که تذکرات لازم و دستور العمل های مفید ایشان، وجود انسان را تبدیل به روشنایی و صفا می کند.
پس از مدتی متوجه شدم هر کجا که باشم، ایشان مرا زیر نظر دارند و مراقب اعمال و گفتار من هستند. روزی از آقا اجازه مسافرت خواستم، تا به منزل یکی از اقوام در اطراف تهران بروم. دست ایشان را بوسیدم و خداحافظی کردم.
چون به روستای کن ـ در مجاورت تهران ـ رسیدم، طبق معمول، روزی سه جزء قرآن تلاوت می کردم. اما قرآن را که می گشودم، ادامه روز قبل می آمد. روز دوم هم به همین منوال بود. قرآن را عوض کردم، اما روز سوم نیز مثل روزهای قبل ادامه آیات آمد!!
به فکر فرو رفتم چگونه این حادثه پیش می آید. جالبتر این که در تمامی روزهایی که آن جا بودم، کارهای شخصی ام به سادگی انجام می شد و اسبابش فراهم می گشت؛ مثلاً گاهی که از خانه قصد رفتن به تهران می کردم، همانجا وسیله ای سریع و مناسب فراهم می شد؛ در حالی که آن خانه وسط روستا بود. حتی روزی برای تنوع و تغییر آب و هوا پیاده از باغها می گذشتم که به رودخانه ای که از کنار روستا می گذشت رسیدم.
ناگهان به فکر فرو رفتم که عینک من جلد ندارد و اگر از دستم بیفتد آسیب می بیند و ممکن است بشکند؛ چه خوب بود جلدی داشت. ناگهان در چند قدمی ام جلد عینکی مناسب و تمیز دیدم.
تمامی این حوادث و اتفاقات، شگفتی مرا بیشتر می کرد. حال معنوی و نشاط روحی فراوان و توجه بسیار به دعاها و مناجات نیز بر تعجب من می افزود. سرانجام، به قم برگشتم و خدمت آقا رسیدم. بعضی از وقایع و اتفاقات را بیان کردم. آقا فرمودند:
« بله فلان استاد تا نجف اشرف مراقب حال شاگردش بود؛ بلکه آدم شود. »

من از این سخن غرق در بهت و حیرت شدم و برایم معلوم شد که هر آنچه در آن چند روز برایم اتفاق افتاده، همه از توجهات ایشان به بنده بوده است. »

هیچ نظری موجود نیست: