آن گاه که صدای ملکوتی اذان در گوش طنین انداز می شد و وقت نماز می رسید، ایشان کارهای خود را تعطیل می کرد و آماده نماز و حضور در درگاه بی نیاز می گشت.
یکی از شاگردان ایشان می گوید:
روزی با یکی از طلاب مشغول مباحثه بودیم و آقا در حسینیه مشغول تدریس بود، همین که صدای اذان ظهر را شنید کتاب را بست و فرمود:
« بابا جان من دیگر نمی توانم درس بگویم باید بروم نماز. »
یکی از شاگردان ایشان می گوید:
روزی با یکی از طلاب مشغول مباحثه بودیم و آقا در حسینیه مشغول تدریس بود، همین که صدای اذان ظهر را شنید کتاب را بست و فرمود:
« بابا جان من دیگر نمی توانم درس بگویم باید بروم نماز. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر