حاكم مرو مى گويد: كنار مرقد شريف حضرت رضا (عليه السلام) رفتم، در آنجا يك نفر ترك ديدم كه درناحيه بالاسر مرقد ايستاده و به زبان تركى سخن مى گفت:. من زبان تركى را مى دانستم ، او مى گفت((خدايا اگر پسرم زنده است او را به ما برسان و اگر مرده است ما را از آن آگاه كن)).
حاكم مى گويد: به زبان تركى به او گفتم: چه شد؟ حاجتت چيست؟
گفت: ((پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالاثر شد، و از آن پس هيچ اطلاعى از او ندارم، مادرش شب و روز گريه مى كند، من در اينجا از خدا مى خواهم كه ما را از حال او با خبر كند، زيرا شنيده ام دعا در اين مكان شريف به استجابت مى رسد. حاكم مرو مى گويد: من به آن ترك محبت و ترحم كردم، و دستش را گرفتم تا آن روز او را مهمان خود سازم.
وقتى كه با او از مسجد ((كنار مرقد شريف)) بيرون آمديم، ناگاه با جوانى قد بلند كه خطوطى در چهره اش بود، و دستمالى بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتى كه جوان آن ترك را ديد و گريه نمود، و هر دو يكديگر را شناختند، آن ترك ديد او پسرش است، كه در كنار مرقد شريف، از خدا مى خواست تا از پسرش خبر بيايد.
من از آن پسر پرسيدم.
در پاسخ گفت: من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا يك شخصى گيلانى مرا پناه داد و بزرگ كردن، اكنون كه بزرگ شده ام از خانه براى يافتن پدر و مادر بيرون آمده ام، نمى دانستم كه پدر و مادرم كجا هستند، در مسير راه كاروانى به خراسان مى آمدند، ما هم به آنها پيوستم و به اينجا آمدم و اكنون پدرم را يافتم.
آن ترك گفت:
من يقين كرده ام كه در كنار مرقد شريف حضرت رضا (عليه السلام) كرامات عجيبى رخ مى دهد، از اين رو با خود عهد كرده ام تا آخر عمر در مشهد مقدس در پناه اين مرقد عظيم بمانم.
اى خاك طوس چون تو مقام رضا شدى
برتر هزار پايه زعرش علا توئى
حاكم مى گويد: به زبان تركى به او گفتم: چه شد؟ حاجتت چيست؟
گفت: ((پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالاثر شد، و از آن پس هيچ اطلاعى از او ندارم، مادرش شب و روز گريه مى كند، من در اينجا از خدا مى خواهم كه ما را از حال او با خبر كند، زيرا شنيده ام دعا در اين مكان شريف به استجابت مى رسد. حاكم مرو مى گويد: من به آن ترك محبت و ترحم كردم، و دستش را گرفتم تا آن روز او را مهمان خود سازم.
وقتى كه با او از مسجد ((كنار مرقد شريف)) بيرون آمديم، ناگاه با جوانى قد بلند كه خطوطى در چهره اش بود، و دستمالى بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتى كه جوان آن ترك را ديد و گريه نمود، و هر دو يكديگر را شناختند، آن ترك ديد او پسرش است، كه در كنار مرقد شريف، از خدا مى خواست تا از پسرش خبر بيايد.
من از آن پسر پرسيدم.
در پاسخ گفت: من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا يك شخصى گيلانى مرا پناه داد و بزرگ كردن، اكنون كه بزرگ شده ام از خانه براى يافتن پدر و مادر بيرون آمده ام، نمى دانستم كه پدر و مادرم كجا هستند، در مسير راه كاروانى به خراسان مى آمدند، ما هم به آنها پيوستم و به اينجا آمدم و اكنون پدرم را يافتم.
آن ترك گفت:
من يقين كرده ام كه در كنار مرقد شريف حضرت رضا (عليه السلام) كرامات عجيبى رخ مى دهد، از اين رو با خود عهد كرده ام تا آخر عمر در مشهد مقدس در پناه اين مرقد عظيم بمانم.
اى خاك طوس چون تو مقام رضا شدى
برتر هزار پايه زعرش علا توئى
شاهنشهى كه سلسله انبياء تمام
گويندش اى فداى تو چون مقتدا توئى
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر